آریوم کلافه توی اتاق چانگکیون میرفت. دو روز بود که اونجا زندانی شده بود و امشب؛ شب اعدام سهقلوهای خاندان لی بود و هنوز هیچ خبر خوشایندی نشده بود.
خبر اعدام همه جا پیچیده بود. خدمتکارها مدام ازش حرف میزدن و وحشتی که به چانیول داشتن از قبل هم بیشتر شده بود.
و این دقیقا همون چیزی بود که اون مرد میخواست.
اعدام قرار بود توی میدونی بزرگ شهر برگزار بشه و از صبح زود خدمتکارها و نگهبانهای زیادی برای آماده کردن تشریفات رفته بودن.
همهی مردم شهر قرار بود حضور داشته باشن و با چشمهای خودشون سقوط خاندان لی و پادشاه قبلی رو ببینن.
آریوم آهی کشید و جلوی آینه ایستاد و موهاش رو پشت شونههاش فرستاد تا بتونه گردنش رو ببینه. دستش رو روی باند سفیدی که دور گردنش پیچیده شده بود گذاشت. خدمتکار های دیگه حتی این دو روز زخمش رو تمیز کرده بودن و روش گیاهان دارویی گذاشته بودن تا جای زخم باقی نمونه.
فکر میکرد وقتی چانگکیون میارش اینجا قراره ازش تغذیه کنه یا حتی بکشدش اما به جز یکی دو بار؛ دیگه فرمانده رو ندیده بود. جلوی اتاقش نگهبان گذاشته بود تا از فرار کردن آریوم مطمئن بشه و خودش جای دیگه میموند.
-پس چرا هیچ خبری نمیشه؟ نکنه واقعا شاهزادهها رو اعدام کنن؟
میدونست چانیول حرفی رو الکی نمیزنه. اگه میخواست اونا رو بکشه واقعا این کار رو میکرد.
دستپاچه دستهای عرق کردهش رو به لباسش کشید. باید یه کاری میکرد. نمیتونست آروم بشینه و شاهد اون اتفاق باشه. میدونست یه انسانه و قرار نیست کار خاصی از دستش بربیاد اما... نمیتونست دست روی دست بذاره. باید میرفت.
به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار کشید. به باغ قصر که در سکوت مرگباری غرق شده بود نگاه کرد و با دیدن ارتفاع هفت یا هشت متری زیر پاش، با ترس آب دهنش رو قورت داد.
برگشت و به تخت نگاه کرد. اگه ملحفهها رو گره میزد شاید دو متر میشدن و اینطوری میتونست به پنجرهی اتاق طبقه دوم برسه و از اون اتاق فرار کنه.
دستهاش رو مشت کرد و نفس عمیقی کشید. زیرلب به خودش قوت قلب داد:
-از پسش برمیای آریوم!
چند دقیقه طول کشید تا تمام ملحفهها رو گره بزنه. همونطوری که حدس زده بود کمی بیشتر از دو متر شدن. سر طناب خودساختهش رو به پایه ی تخت بست و چندبار امتحانش کرد تا از محکم بودنش مطمئن بشه.
وقتی کارش تموم شد ایستاد و چند بار روی سینهش کوبید تا از تپشهای وحشیانهی قلبش جلوگیری کنه.
پنجره رو باز کرد و ملحفه رو پایین انداخت. تا فاصلهی کمی بالاتر از پنجرهی اتاق پایینی میرسید.
-خوبه. میتونم بهش برسم.
کسی تو باغ قصر نبود و آریوم آرزو میکرد همینطوری باقی بمونه. نمیدونست اگه کسی در حال فرار میدیدش چه بلایی سرش میومد.
لباسهاش رو صاف کرد و خواست به سمت پنجره بره که در اتاق باز شد.
همونطوری رو به پنجره خشک شده بود و قدرت حرکت نداشت.
چانگکیون با چشمهای گرد به صحنهی روبروش؛ پنجرهای که باز بود و ملحفههای بهم گره خورده که ازش بیرون افتاده بودن خیره شد.
-دقیقا داری چیکار میکنی؟
در رو پشت سرش بست و کلافه روی تخت نشست. این دو روز یه لحظه هم استراحت نکرده بود.
آریوم لبش رو گاز گرفت. تصمیم گرفت ترس رو کنار بذاره. به سمت چانگکیون برگشت و گفت:
-من باید برم. نمیتونم اینجا بمونم.
صدای پوزخند چانگکیون رو شنید.
-نیاوردمت مهمونی که. لطفا فکرهای احمقانه نکن. واقعا فکر کردی میتونی با اون فرار کنی؟
به ملحفهها اشاره کرد و ادامه داد:
-بعدش چی؟ بعدش میخوای چیکار کنی؟ تنهایی چه کاری از دستت برمیاد؟
آریوم دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما جوابی نداشت.
واقعا میخواست چیکار کنه؟ خودش هم نمیدونست.
چانگکیون بلند شد و ملحفهها رو توی اتاق کشید و پنجره رو بست.
-دیگه هم همچین کاری نکن. خیلی بهتره اگه بقیه نفهمن اینجایی.
آریوم دستهاش رو مشت کرده بود و به زمین خیره بود. وقتی چانگکیون از کنارش رد شد، بی اختیار چیزی که همش ذهنش رو مشغول کرده بود به زبون آورد.
-چرا من رو آوردی اینجا؟
خوناشام متوقف شد. به سمت آریوم برگشت و با چهرهی بی حالتی پرسید:
-منظورت چیه؟
-چرا من رو آوردی اینجا؟ اونم وقتی اصلا...
حرفش رو ادامه نداد و چانگکیون با فهمیدن منظور دختر، خندهای کرد. با قدمهای بلند خودش رو به آریوم رسوند و جلوش ایستاد.
-آها ناراحتی که گازت نمیگیرم یا خونت رو نمیخورم؟ خب زودتر میگفتی.
آریوم دستش رو به شونهی چانگکیون زد و کمی عقب هلش داد.
-منظورم این نبود! فقط آزادم کن! من سودی برات ندارم.
-فهمیدم چی میگی.
مکثی کرد و خندهش جاش رو به همون چهرهی بی حالت داد.
-ولی فکر کردی اگه از این در بیرون بری و گیر چانیول بیافتی، زندت میذاره؟ کشتن تو براش از آب خوردن هم راحتتره.
لبخند محوی زد و برگشت و از آریوم دور شد. دوباره لبهی تخت نشست و بعد دراز کشید. مچش رو روی چشمهاش گذاشت. سرش درد میکرد و این دختر هم هیچ کمکی به بهتر شدنش نمیکرد.
آریوم اما سر جاش خشک شده بود. حرف چانگکیون رو درک نمیکرد.
کمی به تخت نزدیک شد.
-یعنی من رو آوردی اینجا که چانیول نتونه بکشدم؟
-من اونقدر هم بد نیستم میدونی. تو برای جهمین باارزشی. این حداقل کاریه که الان میتونم براش انجام بدم.
-پس بذار برم.
چانگکیون دستش رو برداشت و با ابروهای در هم به آریوم نگاه کرد.
-عجب گیری دادیا! میخوای بمیری؟
-آره! اگه این نجاتشون میده پس باید سعیم رو بکنم!
چانگکیون پوفی کرد. این دختره چرا فقط نمیتونست عین بچه آدمیزاد بشینه یه گوشه؟ البته بهش حق میداد. خودش هم وقتی آیرین دست چانیول بود نمیتونست آروم بگیره.
-باشه.
آریوم که انتظار نداشت چانگکیون قبول کنه گفت:
-ها؟
-گفتم باشه. ولی الان نه.
-پس کی؟
چانگکیون بلند شد.
-شب نزدیک اعدام وقتی هوا تاریک شد. نگهبانها رو مرخص میکنم میتونی بری. ولی دیگه به من ربطی نداره چه بلایی سرت میاد فهمیدی؟ بمیری یا زنده بمونی من کمکت نمیکنم؛ همه چی پای خودته!
JE LEEST
The Hybrid Diaries 2 | Souleater
Fantasy| کتاب دوم از مجموعه خاطرات یک دورگه | | روحخوار Souleater | - میتونید کتاب اول رو از همین پیج بخونید. - پنج سال پیش با شکسته شدن یاقوت سرخ خوناشامها، اتحاد صلح چهار نسل نابود شد و خوناشامها وارد جنگی بزرگ در مقابل یکدیگر شدند. پادشاه پیشین هستیا ن...