11.Dead Village

207 55 1
                                    

وقتی وارد زمین شد متوجه شد دروازه ای که ازش عبور کرده نزدیک روستاییه که متعلق به انسان هاست.
از سالم بودن تکه‌های یاقوت مطمئن شد و راهش رو به سمت روستا پیدا کرد. روش خاصی برای پیدا کردن تکه ی آخر یاقوت نبود. درواقع خود یاقوت بود که بهش میگفت کجا بره. نیروی قطعه های جدا شده‌اش به سمت تیکه ی آخر و گمشده کشیده میشدن و تمین باید اون راهی که بهش نشون میدادن رو دنبال میکرد. هر چقدر که بیشتر به تکه ی آخر نزدیک میشد قدرت یاقوت ها هم قوی تر میشد و همین بهش میگفت راهی که در پیش گرفته درسته.
زمانی هم که به سمت روستا راه افتاد یاقوت مخالفتی نکرد.
جلوی دروازه ی ورودی روستا ایستاد.
بیش از حد خلوت بود.
نگهبان یا کس دیگه ای نزدیک دروازه دیده نمی‌شد و همین باعث شد تا تمین گوش به زنگ باشه. با احتیاط از دروازه ی چوبی عبور کرد و وارد روستا شد.
با اخمی که به خاطر مشکوک بودن اطراف بین ابروهاش شکل گرفته بود به اطراف نگاه میکرد.
مغازه ها نیمه باز رها شده بودن و معلوم نبود صاحبانشون کجا ولشون کرده بودن. نزدیک یکی از دکه ها رفت و از بوی بدی که توی بینیش پیچید چهره‌اش در هم رفت.
گوشت های روی میز دکه گندیده بودن و بوی متعفن کپک های سبزی که روشون شکل گرفته بود نشون از این بود که حداقل بیشتر از یک هفته‌اس که همین جا به حال خودشون رها شدن.
مگس های زیادی دور گوشت ها پرواز میکردن و برای خودشون جشن گرفته بودن.
دکه ی بغلی و میوه فروشی ها هم همین وضع رو داشتن.
-چه خبره؟ روستایی ها کجان؟
تمین زیرلب زمزمه کرد.
احساس خیلی بدی داشت.
مرگ روی روستا سایه انداخته بود.
بهتر بود اینجا نمونه. نگاهش رو از دکه گرفت و به سمت دروازه برگشت که چیزی متوقفش کرد.
صدای خنده ی دخترونه و آشنایی که تو گوش هاش پیچید باعث شد از حرکت بایسته.
سریع برگشت و به جایی که صدا ازش اومده بود نگاه کرد.
کسی نبود و تنها چیزی که حالا شنیده میشد صدای بادی بود که بین خیابون های خالی روستا میپیچید.
اما تمین مطمئن بود که صدا واقعی بود. صدا واضح تر از اونی بود که بتونه یه توهم توخالی باشه.
دوباره شنیدش.
این بار از سمت راستش و داخل کوچه ی تنگی که از جاده اصلی خارجش میکرد. تردید نکرد و سریع به اون سمت دوید.
صدا رو میشناخت. شاید مدت زیادی گذشته بود اما کابوس هایی که اکثر شب ها گریبان گیرش بودن نمیذاشتن فراموش کنه. نمیتونست فراموش کنه!
سومی.
انگار بین دالانی از راه های مختلف گیر افتاده بود و تنها چیزی که راهنماییش میکرد صدای خنده های بانشاط دخترونه ای بود که گه‌گاه اطرافش میپیچید.
داخل کوچه ی دیگه ای شد و لحظه ای ایستاد تا نفسی تازه کنه. دستش رو روی زانوهاش گذاشت و چشم‌هاش رو بست.
احساس میکرد کسی داره بازیش میده.
نفسش که جا اومد صاف ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
صدا دوباره قطع شده بود.
چند لحظه ای صبر کرد و کم کم داشت به این نتیجه میرسید که تمامش یه سراب واهی بوده که دوباره اتفاق افتاد.
اما این بار؛ خودش رو دید.
دخترک از کوچه ی دیگه ای رد شد.
شاید حتی کمتر از سه ثانیه بود اما تمین واضح دیدش.
دست‌هاش رو پشتش گره کرده بود؛ موهای مشکی رنگش که تا زیر گوش‌هاش کوتاه شده بود با باد تکون میخوردن و لبخند روشنی روی لب‌هاش نقش بسته بود.
تمین بدون اینکه به چیزی فکری کنه دنبالش دوید.
چشم های آشفته‌اش همه جا رو به دنبال سومی رصد میکردن و با این حال دخترک انگار باز هم مثل روحی سرگردون گم شده بود.
متوجه مردی شد که پشت بهش تو کوچه بی حرکت ایستاده بود.
جرقه ی امید توی دلش روشن شد، بالاخره یه آدم واقعی رو پیدا کرده بود. حتی میتونست ازش بپرسه بقیه ی روستایی ها کجان.
به سمت مرد رفت و دستش رو روی شونه‌اش گذاشت.
-ببخشید... شما یه دختر رو ندیدین که از اینجا رد شه؟ موهـ...
قبل از اینکه حرف تمین تموم شه مرد با حرکت آهسته و سستی که امکان داشت هر لحظه روی زمین بیافته به سمتش برگشت.
چشم‌های تمین با دیدن مرد به درشت ترین حالت ممکن رسید و وحشت‌زده چند قدم به عقب تلوتلو خورد.
دهن مرد نیمه باز بود و سرش به یه سمت کج شده و روی شونه‌هاش افتاده بود.
چشم‌هاش...
چشم‌هاش تماما سفید بود.
هیچ مردمکی وجود نداشت. چشم‌هاش دوتا گوی سفید بودن؛ روحی وجود نداشت. انگار که کسی روحش رو ازش دزدیده بود...!
توی اون روستا چه خبر بود؟
ممکن بود روحخواری که سوزی ازش حرف میزد اونجا بوده باشه؟
توضیح دیگه ای برای وضع اون مرد وجود نداشت.
مرد حرکت دیگه ای نکرد. حتی جواب هم نداد.
جسمش که بدون روح رها شده بود؛ دیگه فقط یه کالبد خالی بود. یه قبر تشریفاتی برای پایان ابدیش که رقم خورده بود.
تمین میدونست باید بره. اینجا موندن فقط خودش و ماموریتش رو به خطر مینداخت اما چیزی مانعش میشد.
اگه اون روحخوار سومی رو گرفته بود چی؟
ناگهان کسی از پیچ پشت کوچه و کمی دورتر از جایی که مرد ایستاده بود بیرون اومد. این بار فرار نکرد یا قایم نشد.
انگار تصمیم گرفته بود با فرشته ی سقوط کرده دیداری داشته باشه، دخترک نزدیک تر قدم برداشت.
-سومی.
وقتی که مطمئن شد دیگه قرار نیست ازش فرار کنه لبخند لرزونی روی لب‌های تمین نقش بست.
دخترک از کنار مرد بی‌روح که تفاوتی با یه مجسمه نداشت رد شد و با لبخند معصومی خودش به رو به فرشته رسوند. بی تردید دست هاش رو دور کمر تمین حلقه کرد؛ سرش رو به سینه ی پسر چسبوند و محکم بغلش کرد.
تمین چند لحظه ای سرجاش خشک شد.
نمیتونست باور کنه. نمیتونست باور کنه که به این آسونی پیداش کرده بود. بالاخره به خودش اومد و دست های لرزونش رو بالا آورد و دور دختر حلقه کرد. چشم هاش رو بست و محکم دخترک رو در آغوش گرفت.
-دلم برات تنگ شده بود.
صدای گرفته ی دختر بلند شد. سرش رو کمی بالا آورد تا بتونه به چشم‌های تمین خیره بشه.
-هاربین.
اسم فرشته ای تمین رو زمزمه کرد. لبخند مرموزی کنار لبش نقش بست و اون وقت بود که تمین متوجه شد.
محکم شونه های دختر رو گرفت و ناگهانی به عقب هلش داد.
دختر که عقب رونده شد چند قدمی تلو تلو خورد و بعد ایستاد. با یه دست موهاش رو عقب زد و خنده ی بلندی سر داد.
-واقعا شناختیم؟ انتظارش رو نداشتم! حداقل نه اینقدر سریع.
تمین سرش رو با انزجار تکون داد.
-لعنت به من که زودتر بوی فاسد و گندت رو متوجه نشدم آمیرا!
آمیرا لبخند زد؛ لبخندی که باعث میشد تمین بخواد همون جا گلوش رو بگیره و تا به حد مرگ فشارش بده.
دختر دست به سینه ایستاد.
-حتی اسمم رو هم یادته.
-چطور میتونم اسم کسی که زندگیم رو به نابودی کشید یادم بره؟
پوزخند تمسخرآمیز تمین با لحن نیش‌دارش همراه شد اما آمیرا نه تنها اذیت نشد بلکه حتی به نظر میرسید خیلی داره بهش خوش میگذره.
تمین کیفش رو محکم چسبید و قدمی عقب رفت. میخواست برگرده که آمیرا صداش زد.
-هی کجا با این عجله؟! ما تازه هم رو دیدیم! اونم تقریبا بعد پونصد سال! بهتر نیست یکم حرف بزنیم؟ دلم واقعا برات تنگ شده بود.
تمین نیشخندی زد. نگاه تحقیرآمیزی به سر تا پای دختر انداخت.
-ترجیح میدم بمیرم تا اینکه یه لحظه‌ی دیگه با خیانتکار حرومزاده ای مثل تو هم صحبت بشم.
نگاهش رو از آمیرایی که هنوز هم لبخند شرورانه‌ای روی لب‌هاش خودنمایی میکرد گرفت و رو برگردوند.
اما به محض برگشتن، چشم‌هاش تو چشم‌های سرد و آبی رنگ کسی که سینه به سینه‌اش ایستاده بود گره خورد... موهای سفید؛ زنجیری که زخم روی صورتش رو پنهان میکرد و لباس های مشکیش.
تمین نمیشناختش؛ اما انرژی سیاهی که دور پسر در جریان بود بهش اطمینان میداد که حدسش اشتباه نیست.
روحخوار.
بکهیون نگاهی به پشت سر تمین و جایی که آمیرا ایستاده بود انداخت؛ بعد دوباره چشم‌هاش رو روی تمین برگردوند. ابرویی بالا انداخت.
-شنیدی که چی گفت... نظرت چیه یکم حرف بزنیم؟
صداش آهنگین بود و ریتم خاصی داشت. حرف زدنش طوری بود که شنونده رو جادو و هیپنوتیزم میکرد. هر چند که روی یه فرشته کاربرد نداشت و بکهیون هم این رو میدونست.
-مطمئنم از پیشنهادم بدت نمیاد.
قبل از اینکه تمین چیزی بگه صدای کس دیگه ای که روی پشت‌بوم یکی از کلبه های روستایی لم داده بود بلند شد. سوهو دستش رو زیر چونه‌اش زده بود و چشم‌هاش انگار که داره یه فیلم هیجان‌انگیز تماشا میکنه برق میزدن.
شیطان گفت:
-مخصوصا اگه راجع به یه دختر انسان به اسم جئون سومی باشه. نه؟

The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now