7.I Missed You

355 66 2
                                    

سجونگ دست آزادش رو بالا آورد اما لحظه ای طول نکشید که مچش توی دست دنیل اسیر شد. فشار دست های دنیل انقدر زیاد بود که سجونگ میتونست قسم بخوره با یه فشار دیگه استخون هاش کاملا خورد میشن.
-هی! دختر خوبی باش تا منم باهات خوب رفتار کنم.
سجونگ با عصبانیت غرید:
-از من چی میخوای؟!
-من چی میخوام؟
قهقهه ی بلندی سر داد.
-سوال اشتباهی نپرسیدی؟
دست دخترک رو ول کرد. شونه هاش رو گرفت و گرگینه رو به سمت خودش برگردوند. محکم به دیوار کوبیدش و ثابت نگهش داشت.
-تو کسی هستی که صاف پات رو گذاشتی وسط قلمروی من.
با اینکه اتاق کاملا تو تاریکی فرو رفته بود اما هر دو به خاطر قدرت مختص به نژاد خودشون میتونستن همدیگه رو ببینن.
سجونگ دنیل رو به یاد میاورد. زمانی که توی قصر بود شاهزاده ی خوشگذرون سرزمین خاک رو دیده بود. کسی که قوی ترین خوناشام در بین هم‌نوعانش به حساب میومد.
خودش هم میدونست تو بد تله ای افتاده.
خواست دستش رو بالا بیاره و خودش رو آزاد کنه اما صدای تهدیدوار دنیل منصرفش کرد.
-کاری نکن شونه هات رو بشکنم. دوست دارم بدن قشنگت سالم بمونه. پس آروم بگیر.
سجونگ فقط نفسش رو با حرص بیرون فرستاد.
-به هر حال. بیا بقیه ی صحبت هامون رو تو اتاق من ادامه بدیم.
دنیل گفت و با ساق دست راستش گردن سجونگ رو به دیوار فشار داد تا بی حرکت بایسته.
دست دیگش رو تو جیبش برد و چیزی رو بیرون آورد.
سجونگ متوجه شد نوعی گَرده.
-اون...
از اون فاصله کوتاه به راحتی میتونست بوی زننده و تندش رو احساس کنه.
-قاتل الذئب.
چشم های سجونگ گرد شد.
قاتل الذئب گیاهی فوق العاده سمی برای هر موجود زنده ای از جمله انسان‌ها و گرگ‌ها بود. هر چند که مقدار خیلی کمش گرگینه ها رو نمیکشت اما انقدر قوی بود تا قدرت هاشون تا چند روز به شدت کاهش بده و ضعیفشون کنه.
اما طبق گفته های پدربزرگش این گیاه خیلی وقت پیش در اثر یه آتش سوزی گسترده از بین رفته بود و دیگه رشد نمیکرد.
-از کجا آوردیش؟!
-فکر میکردی قاتل الذئب کاملا از بین رفته نه؟ متاسفم که ناامیدت میکنم اما این گیاه هنوز هم توی کوه های جنوبی رشد میکنه و سرزمین خاک الان ذخایر زیادی ازش داره.
مکثی کرد و لبخند شرورانه ای زد.
-پس فعلا... یکم استراحت کن.
با پایان حرفش دستش رو جلوی صورت سجونگ باز کرد و قاتل الذئب رو توی صورت دختر فوت کرد. سجونگ‌ صورتش رو توی هم کشید و نفسش رو حبس کرد. اما ذرات گیاه به راحتی داخل بینیش نفوذ کردن و با وارد شدن به سیستم تنفسی گرگینه؛ باعث شدن هوشیاریش رو از دست بده. بدنش بی حس شد و دنیل که ولش کرد روی زمین سقوط کرد.

***

با گیجی وحشتناکی بیدار شد. پلک هاش رو که از هم فاصله داد نور زیاد اتاق چشم هاش رو زد و وادارش کرد تا دستش رو بالا بیاره و روی صورتش بگیره.
با یادآوری دنیل و گرفتار شدنش؛ تصور میکرد دست و پاش بسته شده باشه اما وقتی که خودش رو کشید هیچ مانعی حس نکرد. فقط حس ضعف شدید ناشی از قاتل الذئب بود که تمام بدنش رو در بر گرفته بود. به جز اون تنها مشکلی که داشت خفگی بود. احساس میکرد کسی داره گلوش رو فشار میده. چند باری پلک زد و زمانی که به نور عادت کرد دستش رو پایین آورد. سقف اشرافی ای که جلوی چشم هاش نقش بست بهش اطمینان داد که دیگه توی اون انباری ای که داخلش گیر افتاد نیستن.
دست هاش رو تیکه گاه بدنش قرار داد و خودش رو بالا کشید. دنیل روبروش پشت میزی نشسته بود و در حال بررسی چند تا برگه بود.
به دیوار که تکیه داد تازه متوجه صدای جیرینگ جیرینگ مانندی شد. زنجیر نسبتا ضخیمی کنار پاش افتاده بود. سجونگ اخم کرد.
دستش رو بالا آورد و روی گردن ظریفش که توسط اون فلز پوشونده بود گذاشت.
اون عوضی مثل یه سگ بسته بودش؟
سجونگ اخم غلیظی کرد. با هر دو دست حلقه ی دور گردنش رو گرفت و سعی کرد تا بازش کنه. عنصر سازنده‌ی فلز به اندازه ی فولاد محکم نبود و اگه زمان دیگه‌ای بود سجونگ به راحتی میتونست بازش کنه؛ اما قاتل الذئب تاثیر سنگینی روش گذاشته بود. تنها نتیجه‌ای که عایدش شد درد گرفتن دست‌های خودش بودن.
دنیل که متوجه تقلاهای عاجزانه ی دختر شده بود سرش رو از روی برگه ها بلند کرد..
-اینقدر زور نزن نمیتونی بازش کنی. سگ رامی باش و اون وقت شاید بازت کردم.
سجونگ غرید و زنجیر رو ول کرد. دست هاش رو انقدر سفت مشت کرده بود که بند انگشت هاش به سفیدی میزد.
-اوه شرمنده تو یه گرگی. مدام فراموش میکنم.
دنیل با دیدن عصبانیت سجونگ خنده ی آرومی کرد. صندلی رو کمی عقب کشید و بلند شد. جلوتر اومد و با قرار دادن دست هاش به میز، بهش تکیه داد.
-حدس میزنم به خاطر اون توله سگ دیگه ای که سربازا گرفتن اینجا اومدی. اما نگران نباش حالش خوبه. سپردم خیلی خـوب مراقبش باشن.
با اینکه لحن دنیل عاری از هر تهدید یا طعنه ای بود اما سجونگ هنوز هم بهش حس خوبی نداشت.
-یوجونگ رو آزاد کن.
-بذار کار ها رو مرحله به مرحله پیش ببریم آلفا. عجلت برای چیه؟ فعلا مهمون مایی.
اخم سجونگ پررنگ تر شد. دنیل دقیقا چه کاری با اون داشت؟ وقتی دید اصیل زاده قصد جواب دادن نداره سوالی که تو ذهنش بود رو با صدای بلند به زبون آورد.
-برای چی من رو آوردی اینجا؟
-من کاری باهات ندارم.
دنیل در مقابل چشم های سجونگ که حالا رنگ سردردگمی گرفته بودن شونه بالا انداخت.
-کس دیگه ای هست که میخواد ببینتت.
نگاهی به ساعتش انداخت و لبخند رو اعصابی کنار لب هاش نقش بست.
-کم مونده برسه. صبور باش.
سجونگ دیگه چیزی نگفت و سرش رو به دیوار تکیه داد‌‌. چشم هاش رو بست و سعی کرد تا وجود آزار دهنده ی قلاده ی دور گردنش رو نادیده بگیره.
ده دقیقه ای گذشته بود که صدای دنیل که کمی قبل تر دوباره پشت میز برگشته بود بلند شد.
-داره میاد. صداش رو میشنوی؟
مگه میشد نشنوه؟ سجونگ به راحتی صدای گام های بلند کسی که داشت از پله ها بالا میومد رو میشنید.
دلشوره و ترس عجیبی به دلش افتاده بود.
-نترس. مطمئنم از دیدنش خوشحال میشی. هوم...
دنیل حرفش رو نیمه تموم رها کرد و از جا بلند شد و به سمت در رفت.
وقتی که به جلوی در رسید ایستاد و نگاه دیگه ای به سجونگ انداخت.
-البته تقریبا.
لحن شیطنت آمیز دنیل هیچ کمکی به بهتر شدنش نکرد.
تقه ای به در خورد و خوناشام دستگیره رو پایین کشید و بازش کرد.
-فکر میکردم هیچ‌وقت قرار نیست بیای.
لحن دنیل هیجان زده به نظر میرسید.
سجونگ تا جایی که زنجیر دور گردنش بهش اجازه میداد خودش رو جلو کشید تا نگاهی به اون فرد بندازه. اما دنیل توی چارچوب در ایستاده بود و راهش رو سد کرده بود. همچنین جایی که سجونگ بسته شده بود گوشه ی اتاق قرار داشت و دید زیادی به در نداشت.
-فقط بهم بگو به چه دلیل کوفتی ای ساعت چهار صبح منو کشوندی اتاقت؟
سجونگ یخ زد.
لب هاش شروع به لرزیدن کرد و ضربان قلبش بالا رفت.
انگار که هیچکدوم از اعضای بدنش در اختیارش نباشن نمیتونست هیچکاری کنه.
حتی نمیتونست درست فکر کنه.
اون صدا رو میشناخت. بهتر از هر کسی میشناختش.
با اینکه از بیرون خشک شده بود اما از درون داشت جیغ میکشید.
اوه سهون اونجا چه غلطی میکرد؟
خودش رو عقب تر کشید تا دیدار احتمالیشون رو تا حد امکان عقب بندازه.
دست پاچه شده بود. مدام با حالت هیستریک به اطراف نگاه میکرد تا راه چاره ای پیدا کنه اما به بن بست میخورد.
اینطور نبود که از سهون بدش بیاد.
برعکس؛ تمام این سال ها برای دیدن دوباره ی اون مرد‌ لحظه شماری میکرد‌.
اما حالا که توی اون موقعیت قرار گرفته بود به معنای واقعی کلمه دست و پاش رو گم‌ کرده بود.
نمیدونست سهون چه واکنشی خواهد داشت. ازش عصبانیه یا نه.
مسلما بود.
-برات یه هدیه دارم.
سجونگ دندون هاش رو روی هم فشار داد. واقعا اگه میتونست دنیل رو با دست خالی خفه میکرد.
سهون که انگار حدس زده بود چه موجودی داخل اتاقه غرید:
-یه گرگینه؟ من رو مسخره کردی؟
دنیل خندید و سجونگ قسم خورد که حتی اگه آخرین روز عمرش باشه اون اصیل زاده رو پیدا میکنه و یه لگد محکم وسط پاش میزنه.
-یه گرگینه ی معمولی نیست.
دنیل از جلوی در کنار رفت و راه رو برای سهون باز کرد.
-همونیه که خیلی وقته دنبالش میگشتی.
سهون از کنار دنیل رد شد و قدم توی اتاق اشرافی گذاشت. با شنیدن حرف‌های دنیل تقریبا مطمئن شده بود که منظور اون خوناشام چیه اما چیزی توی چهره‌ش معلوم نبود.
سجونگ با ورود سهون به اتاق فقط لب هاش رو روی هم فشار داد. میخواست بلند بشه اما میدونست زنجیری که دور گردنشه کوتاه تر از اونیه که بهش اجازه ایستادن بده. پس فقط چشم هاش رو روی هم گذاشت و منتظر شد.
-سجونگ.
صدای خنثی سهون که بلند شد ناچارا چشم هاش رو باز کرد.
لب هاش نیمه باز مونده بود؛ میخواست حرفی بزنه اما ذهنش نمیتونست کلمات رو پشت هم بچینه. میدونست اگه شروع به حرف زدن کنه فقط چند تا کلمه ی نامفهوم از دهنش بیرون میاد.
دنیل در رو بست و کنار سهون که به گرگینه نگاه میکرد ایستاد.
-اون دیگه چه کوفتیه؟
صدای سهون در حالی که با چشم هاش به زنجیر قلاده مانندی که دور گردن سجونگ قرار داشت اشاره میکرد بلند شد. دنیل بیخیال شونه بالا انداخت.
-برات تزیینش کردم.
سهون نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و به سمت سجونگ رفت.
سجونگ با دیدن سهون که داشت با همون چهره ی بی حالت به سمتش میومد خودش رو به دیوار چسبوند. حداقل اگه سهون اخم میکرد میتونست یه چیزی بفهمه اما تا وقتی که اون مرد فقط پوکر بهش نگاه میکرد هیچ تصوری نداشت که چه حسی داره و میخواد چیکار کنه.
میخواد بزنتش؟ بکشش؟ تیکه تیکه اش کنه؟
در عرض همون چند ثانیه هزاران فکر و سناریو از ذهن سجونگ گذشت.
با زانو زدن سهون جلوش چشم هاش رو بست و محکم تر خودش رو به دیوار فشار داد؛ انگار که اون سنگ ها قرار بود دخترک رو از خودشون عبور بدن.
دست های سهون رو که دور گردنش حس کرد لرزید. میدونست دیگه راه فراری نداره.
اما بعد درکمال تعجبش صدای شکستن فلز تو گوشش پیچید و سنگینی قلاده از دور گردنش برداشته شد.
به خودش جرئت داد و لای یکی از چشم هاش رو باز کرد. با دیدن سهون که تقریبا فاصله ای باهاش نداشت دوباره پلک هاش رو روی هم گذاشت.
-دنیل برو بیرون.
صدای بم سهون طنین انداخت و باعث شد تا سجونگ تو جاش کمی بپره.
-هی! من جون کندم پیداش کردم اونوقت بیرونم میکنی؟ اونم از اتاق خودم؟!
دنیل ناباورانه گفت اما نگاه سهون فقط میخ صورت سجونگ بود.
-فعلا برو بیرون. وقتی کارم تموم شد صدات میکنم بیای.
کار؟ چه کاری باهاش داشت؟
قلب دخترک جوری به سینه‌ش میکوبید که مطمئن بود چیزی نمونده بیرون بپره. به یقه ی سهون خیره شده بود. نمیتونست به چشم هاش نگاه کنه.
-شوخی میکنی دیگه؟
-دنیل!
دنیل لب هاش رو آویزون کرد و همونطور که با اخم های در هم سمت در میرفت زیرلب غر میزد.
-این همه بهش خوبی کن آخرم اینطوری جوابت رو بده. از اولم قدر نمیدونستی اوه سهون. خب مردک گستاخ حداقل یه تشکری، بغلی، بوسی...
صدا غرغر هاش وقتی در اتاق رو با حرص محکم کوبید محو شد. صدای قدم‌هاش کم کم‌ دور شد و سکوت اتاق رو فرا گرفت.
حالا فقط خودش و سهون بودن.
-بعد از این همه سال نمیخوای به چشم هام نگاه کنی؟ فکر میکنم حداقل لایق نگاهت باشم.
خنده‌ی تلخ سهون سجونگ‌ رو وادار کرد سرش رو بالا بگیره. سهون هنوز تو فاصله ی چند سانیتش زانو زده بود و دستش روی گردن دخترک بود. دستش سرد بود؛ دقیقا همونطور که سجونگ به یاد داشت.
سجونگ فقط به چشم های مرد خیره بود. کار دیگه ای از دستش برنمیومد.
اما نگاه سهون بعد چند لحظه سر خورد روی موهای سجونگ. موهای بلند و قهوه ای رنگ دختر که دور گردن و روی شونه هاش ریخته بودن.
دستش رو از روی گردن دخترک برداشت و اون دسته موی سفید رو که میون موهای ابریشمی سجونگ خودنمایی میکردن رو بین انگشت هاش گرفت.
لبخند محوی رو لب های خوناشام جا گرفت.
-موهات بلند شده. خیلی بهت میاد.
زمزمه وار گفت و موهای دختر رو رها کرد.
-سهون من...
صداش دوباره تحلیل رفت. میخواست بگه. میخواست خیلی چیز ها بگه اما ذهنش کمکش نمیکرد. انگار قدرت تکلمش رو از دست داده بود و لال شده بود.
گه همینطوری رهاش کنم.. برای همیشه توی ذهنش یه خیانتکار، یه دروغگو باقی میمونم . نمیخوام پل های پشت سرم رو خراب کنم... حداقل نه همشون رو..."
حرف هایی که اون شب، زمانی که سهون رو ترک کرده بود به جونگ‌کوک زده بود تو سرش اکو میشد. پنج سال. پنج سال زمان کمی نبود. حتی اگه چیزی از اون پل ها باقی مونده بود تا الان خراب شده بود.
سهون هنوز هم منتظر جوابی از جانب دختر بود. یه چیزی که بهش بفهمونه که سجونگ چه حسی بهش داره. اما چیزی نبود. نگاهش رو گرفت و بلند شد.
زیر بازوی سجونگ رو گرفت و بالا کشیدش.
-اینجا نشین. زمین سرده.
زیرلب گفت و دخترک رو دنبال خودش کشید. سجونگ رو روی تخت نشوند اما خودش به سمت در برگشت.
-الان اوضاع داخلی خوناشام ها به حدی پیچیده هست که تو دست و پای گرگینه ها نپیچیم. دنیل رو راضی میکنم برت گردونه. پس وقتی چند آینده سرزمین خاک از اینجا رفت برگرد و گرگینه هایی که اینجان رو با خودت ببر.
چشم های سجونگ گرد شد.
میخواست بره؟ این به خاطر این نبود که سجونگ داشت طوری رفتار میکرد که انگار سهون براش اهمیت نداره؟
قبل از اینکه سهون به نیمه ی اتاق برسه مغز سجونگ بالاخره دست به کار شد و به دختر دستور داد تا بلند شه.
با اینکه هنوز هم به خاطر قاتل الذئب گیج و ضعیف بود اما با چند قدم بلند و تلوتلوخوران خودش رو به سهون رسوند و دست هاش رو محکم دور کمر اصیل زاده حلقه کرد.
سهون متوقف شد اما چیزی نگفت.
سجونگ صورتش رو به کمر خوناشام چسبونده بود و برای همین صداش گرفته به نظر میرسید.
-من متاسفم.
بغض چند ساله‌ش شکسته شد.
-من از واکنشت میترسیدم. من حتی قبل ترش درباره ی دختر بودنم بهت دروغ گفته بودم. چی میشد اگه بفهمی باز هم فریبت دادم؟ ترسوتر از اونی بودم که بتونم حقیقت رو بگم. هنوزم میترسم. سهون... مردم ما هزاران ساله که دشمن بودن و هستن... تو اصیل زاده ی یکی از بزرگترین سرزمین های خوناشامی؛ پادشاهشون. کسی که خیلی ها بهت نگاه میکنن و فقط منتظرن تا به محض دیدن یه اشتباه کوچک پایین بکشنت. اون وقت با یه گرگینه باشی؟ اون هم یه آلفا؟ سرزمین های شما هر وقت آلفایی پیدا میکرد میکشتنش...
-من نمیذاشتم بکشنت.
سهون دستش رو دور حلقه‌ی دست های سجونگ گذاشت. آروم بازشون کرد و به سمتش برگشت. سر سجونگ پایین بود. انگشت اشاره‌ش رو زیر چونه‌ی دخترک گذاشت و آهسته سرش رو بالا آورد.
اون تیله های تیره ای که سهون عاشق نگاه کردن بهشون بود خیس بودن.
با ملایمیت اشک هایی که روی گونه هاش بودن رو پاک کرد. سجونگ دست سهون رو گرفت و نذاشت از صورتش فاصله بگیره. نمیخواست دیگه ازش دور شه.
-فکر میکردم عصبانی میشی اگه بفهمی من چیم.
-عصبانی نیستم.
صورت دخترک رو نوازش کرد و لبخند محوی زد.
-من فقط خیلی دلم برات تنگ شده بود.
با پایان حرفش دست دیگه‌ش رو دور کمر سجونگ حلقه کرد و دختر رو به خودش چسبوند. سجونگ رو بالاتر کشید و لب هاش رو روی لب های گرگینه کوبید.
سجونگ با حس لب های سهون چشم هاش رو بست. روی پنجه ی پاهاش بلند شد و دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد.
دست سهون تو موهای پرپشت و بلند دخترک فرو رفت و سرش رو کج کرد تا بهتر کنترل بوسه رو به دست بگیره.
قطره اشکی از گوشه چشم سجونگ چکید. قطره اشکی که از روی خوشحالی بود. خوشحالی اینکه دوباره سهون رو دیده. خوشحالی اینکه دوباره تو آغوششه و میبوسش.
بعد از چند لحظه که لب های سهون از لب هاش جدا شد چشم هاش هنوز بسته بود. سهون دستش رو پشت سر سجونگ گذاشت و محکم توی بغل گرفتش. نفس عمیقی کشید و عطر دخترک رو بو کشید. باورش هنوز هم سخت بود. هم مثل رویا به نظر میرسید. اما این بار رویایی که به واقعیت تبدیل شده بود.

 اما این بار رویایی که به واقعیت تبدیل شده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
The Hybrid Diaries 2 | SouleaterWhere stories live. Discover now