مراسم بزرگ

1.3K 221 493
                                    


"چیزی که از زیر خاک بیرون اومد یه جسد واقعی بود! خودم! با این دوتا چشمای خودم دیدمش!"

کانادا. جزیره ی پرنس ادوارد. شِروِزبِری. عمارت مین وود بیست و دوم ژوئن. ساعت ۱۶:۳۰

همه درگیر آماده کردن مراسمن. مراسم بزرگی که سه روز بعد همین جا توی مین وود برگزار میشه. زین مالیک، مالک عمارت بزرگ مین وود که توی دو کیلومتری شروبزری قرار داره، با رودا استوارت دختری از خانواده ی قدیمی استوارت که باقیمانده ی پادشاهی اسکاتلندن و البته تنها چیزی که براشون از اون پادشاهی مونده همین "باقی مونده" بودنشه.

مراسم عروسی توی باغ بزرگ عمارت مین وود انجام میشه. مراسم تاجایی که غرور و اشرافیت طلبی مالیکی اجاره میده مجلله و البته طوری هم هست که روح کاتولیک و ساده زیست درونش رو راضی نگهداره. "مسیح خوشحال نمیشه وقتی ببینه پسرانش گوشه گوشه ی دنیا در حال مرگند و جشنی به این پر هزینگی گرفته میشه"
این جمله رو خاله مارگارت توی گوش زین زیاد خونده. نه فقط برای این عروسی، این جمله ایه که زین از شش سالگی که به شروزبری اومده از زبون سرپرستش خاله مارگارت اینگنیر میشنوه.
خاله ای که قسم خورده تا زمانی که همه ی کافران دنیا به مسیح ایمان نیاوردن پیراهن ابریشمی نپوشه.

حالا بیست سال از وقتی زین شش ساله به عمارت قدیمی و دور از جمعیت"مین وود" اومده میگذره.
خاله مارگارت زنده نیست که سر و سامون گرفتن "تقریبا" خواهرزاده ی فقیر و کم حرف و مرموزش رو ببینه.

زین همیشه مرموز نبود، اما تقصیری نداشت که وقتی با اون چشم های درشت مشکی پر از سوال به خاله اش خیره میشد و سرزنش بار نگاهش میکرد، مارگارت پنجاه ساله به خودش میلرزید و فکر میکرد مسیح توی اون چشم ها نشسته و بخاطر گناهانش سرزنشش میکنه.

خاله مارگارت از زین میترسید. بیشتر از هرچیزی از چشم های درشت و پر از حرف اون پسر میترسید. پسر بچه ی یتیمی که از نواحی هندوستان تا اینجا رو با قطار اومده بود و وقتی مارگارت در عمارت رو براش باز کرد اون پسر عبوس و کوچیک رو توی لباس سیاه رنگ بلندی دیده بود که یقه و سر آستین هاش دوخت عجیبی داشت. لباسی بی شباهت به لباس مردم انگلستان و آمریکا. پسری با سر کچل که چشم های مشکی رنگش رو درشت تر از همیشه نشون میداد و مارگارت اونجا، وقتی به اون چشم های "بی گناه" و "معصوم" نگاه کرد به خودش لرزید.

صدای مارگارت همیشه توی گوش زین میپیچید "چشم های شیطانیت رو اونطور به من ندوز پسره ی موذی!" و زین چشم های "شیطانیش" رو به جای دیگه ای میدوخت. از حرف های مارگارت ناراحت نمیشد، اون زن اولین کسی بود که توی این دنیا داشت. اولین سرپرست و اولین کسی که بهش توجه نشون میداد. پس زین به این حرف ها اهمیت نمیداد چون برخلاف همیشه اون زن کسی بود که میدیدش. نادیده نمیگرفتش و مثل بقیه روشو برنمیگردوند فقط چون اون یه پسر یتیم بود. رفتاری که از تمام مردم هند دیده بود.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now