موهبت ناخواسته

179 64 253
                                    

Song: without you - Extented by ursine vulpine

Valse by Evgeny grinko (توی یک سوم آخر چپتر پلی کنید)

من اینو نمیخوام لیام! نمیخوام اینو داشته باشم!
قبل از اینکه توی مسیر پیشرفت چندانی بکنن زین ایستاد و به زبون آورد. صداش بیشتر از اینکه لرزان و ضعیف باشه وحشت زده و مغموم بود. انگار چیزی از درونش بیدار شده بود و بالاخره خودش رو نشون میداد. چیزی که باستانی و شیطانی نبود، عمیق و سرکوب شده بود. زین
لیام تاحدودی جاخورده و متعجب ایستاد و رو به مرد برگشت.

این زین بود. معترض و گیج، دوازده ساله و کوچیک. با چشم های درشتی که نه تنها شیطانی نبودن، بلکه نشات گرفته از وجود پر از معصومیت کودکانش بودن.
کودکی که نمیدونست چطور و چرا وارد این بازی شده. کودکی که هیچ چیز نمیدونست، بجز اینکه توی راهی قدم میگذاشت که میدونست مستقیم نیست و حتی نمیتونست ازش خارج بشه. قدم قدم پا به دنیای میگذاشت که هیچ نقطش روشنی نبود. هیچ ذره ای برای نور باقی نمونده بود و انگار با هیچ چراغی روشن نمیشد. دنیایی که با دست های باریک و سیاهش به صورتش چنگ میزد و قطره قطره ی گمراهیش رو مینوشید.

حالا زین بیست و شش سالش بود. با چشم هایی درخشان، صورتی زیبا، قلبی تاریک شده و وجودی ناپایدار. تاریکی تمام روحش رو لکه دار کرده بود و چیزی ازش باقی نگذاشته بود. با قدرتی شیطانی، موهبتی عظیم تر از چیزی که توانایی هضمش رو داشته باشه. چیزی فراتر از اختیارش.

اما عمیق ترین و پایین ترین تجسم باقی مونده از روح کودکانش هنوز معترض بود. هنوز فریاد میزد. هنوز از بی عدالتی مینالید و دلش آسودگی میخواست.
حاله ی اشک دور حدقه ی چشم هاش میدرخشید. ضعیف به نطر میرسید، آسیب پذیر و خسته.

-چرا این بازی رو تمومش نمیکنی؟ چرا فقط دوست داری ادامش بدی و از پیچیده شدن تک تک اجزاش به هم لذت میبری؟ ادعا میکنی روحت پاکه و پلید نیستی؟ تک تک جزئیات رو میدونستی و هیچوقت انجامش ندادی. تو میتونستی سال ها پیش برگردی و میتونستی سال ها پیش این معامله رو تموم کنی. مگه غیر از اینه که بالاخره یک روزی میمیری؟ احتمالا خیلی زودتر از بقیه آدم ها؟ پس چرا؟ چرا انقدر خودخواهی و حتی خودخواهی بیش از اندازت رو قبول نمیکنی؟

لیام بدون وقفه و مکث جملاتش رو توی صورت زین کوبید. نفس نفس زنان درحالی که زیر نور خفیف مهتاب قطره عرقی از شقیقش میچکید، میان جاده روبروی مرد ایستاد. عصبانیت و خشم توی چشم های قهوه ای رنگش میدرخشید و دسته مویی روی صورتش خم شده بود.

خودخواهی. اون کلمه توی سر زین پیچید. خودخواهی؟ شاید. شاید حق با لیام بود. به هرحال زین هرگز نفهمید چی به سرش اومد که سزاوار تحمل اون صفات با خودش شده بود.

سکوت کرد و اجازه داد سکوت فضای تاریک جاده ی خالی و اطراف مرد سیاه پوش روبروش رو دربربگیره.
نزدیک یک دقیقه ی بعد، سکوت و بی حرکتی ذهن لیام رو پر کرد و تمام حرف های خودش رو به خودش بازتاب کرد. زین اجازه داد خشم و گیجیِ فرو خورده لیام رو پر کنه. و بعد توی کوتاه ترین جملات گفت:
+میدونی که توهم با من میای لیام..؟

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now