سقوط شب {قسمت دوم}

186 34 124
                                    


°

°

°
෴This is a song for the cursed
No one knows when the end comes
Far away there is maybe an elixir for me

෴When winter comes in my land
This curse seems to be noble
But is it really a curse to love loneliness?

෴This coldness It makes me feel alive
The sun is hiding
Behind the fog and the clouds

෴The wind in my hair
Takes me back into my dreams
And drops me off
In my snowy landscape


°

°

°

°

°•👆Lyrics match: between hope and reality by can bradd•°

°•Song: it's snowing like it's the end of the world by krobak

...

+چ..چی
لیام سعی کرد جلوی لرزش دستاشو بگیره. لب های لرزونشو روی هم فشار داد و صورت آشفته و زخمیش رو به زمین دوخت.

چند ثانیه ای در سکوت مطلق گذشت. باد سردی میوزید و برخلاف همیشه، درختی نمینالید، جغدی نمیخندید و شبح خاطرات گذشته جایی در اون اطراف نمیگشت. سکوت بود. سکوت مطلق.

دورِ دور، ذره های سفید خیلی کوچکی هوا رو پر کرده بودن. ذرات خیلی کوچک، زیبا و آرام. روی زمین هنوز گرم مینشستن و بعر از چند ثانیه آب میشدن.

سرما صورت مرد رو بی حس کرده بود. با اینحال، میتونست درد شدیدی رو وسط شکمش احساس کنه. درد طبیعی بود، صدای ضربان قلبی که توی گوش خودش میپچید طبیعی بود، نفس های دردناکی که از ریه اش بالا نمیومدن طبیعی بود.

نزدیک تر، نزدیک تر ذرات نورسیده ی برف، مردی سیاه پوش قوز کرده بود و دست های لرزونش رو محکم دور خنجر خونی میفشرد.

زین آهی ناشی از درد کشید. پلک هاشو روی هم فشرد و لب بی حسش رو گاز گرفت.
-تو.. تو اون جنازه بودی زین...
لیام با صدای لرزونش به زبون آورد.

{ زمانی که لیام به دنیا اومد دنیا تاریک بود. حدود نیمه های شب، زیر نور شمعی که رو به خاموشی میرفت، صدای گریه ی نوزاد بلند شد.
زمانی که لیام پا به شروزبری‌گذاشت هوا تاریک بود، حدود نزدیک صبح. با سرمای وصف نشدنی پاییزِ جزیره.
و زمانی که لیام جایی میان جنگل ها به هوش اومد دنیا روشن بود. شبیه وسط روز، جایی که میتونست نور کمرنگ آفتاب رو از بین درخت ها ببینه.

در تاریک و روشن ترین نقاط تصورش هم نمیگذشت که مجبور بشه دست به این کار بزنه. مجبور بشه تنهایی پا به اون مکان افسون شده بذاره، به محیط سنگ‌چین شده ی قلبش وارد بشه و درست زیر مجسمه ی رودا رو با دست بکنه.

اونجا یک خنجر بود، خنجری سیاه با دسته ی زنگ زده انگار که در دنیا های قبل ساخته شده بود.

در تاریک و روشن ترین نقاط تصورش هم نمیگذشت که مجبور بشه اون مجسمه رو بشکنه. اونجا هوای کدر و یکنواخت درختزار به خود لرزید و نسیم زرد و مسمومی از خرده های شکسته شده ی مجسمه بلند شد.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now