عزادار نشسته

190 93 219
                                    

Song: valse by evgeny grinko

"اینکه تو اینجایی یعنی زمانش فرا رسیده!"

{مین وود، عمارت قدیمی}

زین شمعدان کوچیکی در دست داشت و به آرومی پله هارو طی میکرد. سکوت مطلق حاکم بود و حتی صدای قدم های کوچیکش روی پله ها هم به گوش نمیرسید.

شمع به آرومی میسوخت و سیاه ی سیاه و در حال حرکتِ پسر رو لرزون و سوزان روی دیوار سفید منعکس میکرد.
تاریکی تسلط کامل به خونه داشت، و وجود شمع و روشنایی خفیفش هم این رو تشدید میکرد. انگار نور کوجیک شمع فقط میتونست یک قدم جلوتر رو روشن کنه و مابعد اون رو سیاهِ غیر قابل دسترس.

ولی زین به خودش اطمینان داد که این فقط همون اثاثیه ی سابقه، همون محیطی که در طول روز دیدتش و هیچ نیازی به ترس نداره. هرچند هنوز نمیفهمید چطور جرعت کرده نصفه شب و دزدکی پاشو اینجا بزاره. مگه غیر از این بود که اون در حال رفتن به طبقه ی بالا و متروک یک عمارت قدیمی و تاریک بود تا با یک زن نیمه مرده که حتی مطمئن نبود یک جن یا روحه صحبت کنه؟

میدونست دوباره با صدای زن یا دیدنش درست روبروش قراره سوپرایز بشه، و با تمام وجود آماده ی این اتفاق بود.
نمیدونست دقیقا کجاست چون هیچ چیزی از میون تاریکی قابل تشخیص نبود، و متنفر بود از اینکه این رو تصور کنه ولی مطمئن بود مسیری که ازش اومده هم حالا توی تاریکی فرو رفته و اون حالا میون یک سیاهی وسط عجیب ترین نقطه ی دنیا تنهاست در حالی که فقط یازده سال داره.

-زین؟
سوپرایز نشد، چون صدا خیلی معمولی بود. اون رو صدا زد و زین سرش رو سمت صدا چرخوند
-زین اینجا چیکار میکنی؟
این عجیب بود چون برخلاف همیشه اون زن شاکی نبود، صداش ته گلویی نبود و سعس نمیکرد با یهویی ظاهر شدن و جیغ زدن و در آوردن قیافه ی وحشتناک زین رو بترسونه. صداش.. تقریبا آهسته و زمزمه مانند بود.

+ت..تو کجایی؟
پسر زمزمه کرد درحالی که شمعدان رو بالاتر میگرفت.
دلش میخواست کمی جلوتر بره، ولی در واقع نمیتونست. جرعتشو نداشت. اگه مکان اون زن نامشخص بود، زین نمیخواست با جلورفتن یهویی باهاش برخورد کنه. ترجیح میداد فاصلشو حفظ کنه.
-پرسیدم چرا برگشتی زین؟
تاریکی بنظر ناپدید شد، زین تونست چند قدم جلوتر رو هم ببینه. شاید چشمش عادت کرده بود و یا شاید هم..؟

دیدش. اونجا بود. درست کنار دیوار و زانو هاش رو توی شکم جمع کرده بود. موهای نامرتبش روی شونه هاش ریخته بودن و سرش رو از زین برگردونده بود.
زین به سوالش فکر کرد. چرا برگشته بود؟ چون میخواست بیشتر بدونه؟ چون قانع نشده بود؟ چون حرف های مارگارت حتی بیشتر کنجکاوش کرده بودن؟ چون اون زین مالیک بود یک بچه ی غیر عادی؟
+چرا..
-چرا بعد از اینکه مارگارت اون حرفارو زد هنوز هم اینجایی؟ چطور اجازه داد بیای؟

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now