آزادی گران قیمت

140 50 142
                                    

Song: onward & Upward by tommee profitt ,fleurie

Lyric match: soldier side by system of a down

.
.
.

فریاد زد و در پس زمینه ی فریادش، اشکی از گوشه ی چشمش چکید. درد میکشید، و راه خلاصی ای نمیافت.
لیام تقلا میکرد که زین رو کنار بزنه ولی هرلحظه به شکست نزدیک تر میشد. درد، سرش رو گرفته بود و خفگی تمام اندام های وجودش رو از کار مینداخت.

از شفق تا غروب، هر صبحی که شب رو به خودش دیده بود از پیش چشمانش گذر میکرد.
درست لحظه ای که لیام پایان خودش رو در دست زین میدید، صدایی جاده ی خالی و خلوت رو پر کرد و زین روی زمین افتاد. پشت سرش، دین کاستارد با چشم هایی وحشتزده و چوبی در دست ایستاده بود.

لیام نفس نفس زنان دستی به گلوی دردناکش کشید و سریع خودش رو از زیر بدن بیهوش بیرون کشید.
دین چوب رو انداخت و به کمک مرد رفت. شونه ها و پشتش رو گرفت و سریع کرد بدن بیجونش رو بلند کنه، از اونجایی که خود لیام به نظر میرسید ذره ای قدرت توی بدنش نمونده باشه.

-حالت خوبه؟
لیام با وحشت و عجله سرش رو تکون داد و هیستریک زین رو کنار زد، انگار که ممکن بود هرلحظه دوباره اون بیدار بشه و گلوی لیام رو چنگ بزنه.
دین که جوابی نگرفته بود دوباره پرسید "چه اتفاقی داره میوفته پین؟ ما باید برگرد-"
لیام با گلوی گرفته و صدایی خس خس مانند سریع میون حرفش پرید "نه نه! برنمیگردیم. باید.. بریم!"

و بعد، درست مثل کسی که چیزی دنبالش کرده باشه چهاردست و پا و نیمخیز خودش رو بلند کرد و در پهنه ی آسمان سیاه رنگ، توی جاده ی باریک خاکی شروع به دویدن کرد. هوای سرد صورتش رو میسوزوند و خشکی گلوش مثل تیغی مجرای تنفیسش رو مییرید. تنها چیزی که توی سرش میچرخید حرف های جسپر کاستارد بود، کسی که شاید خودش خبر نداشت اما، نقش مهمی رو در رقص شخصیت های نیم افسون شده ی داستان ایفا کرد.

جمله جمله، خدای جنون آهنگ رقص رو مینواخت و کلمه کلمه، رقصنده های مفلوک رو وادار به رقصی عاجزانه میکرد. جایی که زین به زیبایی از درد به خودش میپچید و لیام وحشیانه برای جانش مثل حیوان درچنگال شکارچی میدوید، انسانیت محزون نشسته بود و از غم آهنگ افسانه ی مرده اشک میریخت. افسانه ای که دور دست ها، جایی میان دریا ها و شاید گمشده بین صفحات کتاب تاریخ، به حال بیچارگی خودش شیون و زاری میکرد و موج ها رو بیقرارِ راه خلاصی، به صخره ها میکوبید.

قطره قطره، خونی شفاف از چشمان الهه ی طمع میریخت. صورتش رو میخراشید و آب های آشفته رو تیره و سیاه میکرد. عمیق، به اندازه ی هزاران افسانه و کهن، به اندازه ی تمام عمر های سوخته ی تباه شده.

آنان اشک میریختند زمانی که خورشیدشان ترکشان کرد، خداوند سیاه پوشیده است.
او به دنبال امید به دوردست ها دویده، او هرگز باز نیمگردد.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now