ترس و جسارت

285 118 264
                                    

ممنون که ووت میدیدXx

"میای با من بازی کنی؟"

هیکل کنارش که روی صندلی نشسته بود.
+هی. تو کی هستی؟
صدا پرسید و زین نتونست هیچ واکنشی نشون بده جز اینکه نفسش رو حبس کنه.
+چرا جوابمو نمیدی؟ ازم میترسی؟
زین با چشمای گشاد شده به اون زن خیره شد. لباس کهنه ی بلندی پوشیده بود و گوشه ی صورتش سوختگی دیده میشد. چشماش طوری بودن انگار همیشه در حال تعجب کردن بود، از حدقه بیرون زده و روشن. لب هاش صاف و دماغش هم معمولی. درسته اون وحشتناک نبود، اما به قدری ترسناک بود که یه پسربچه دوازده ساله رو بترسونه.

+ت..تو.‌ کی هستی؟
زین به زور زمزمه کرد و زن در جواب ساده گفت
-من نزدیک پونزده ساله اینجام و فکر میکنم این حق منه که اول بدونم یه پسربچه عجیبی مثل تو اینجا چیکار میکنه.
حتی اون زن غیر عادی ترسناک هم داشت به زین میگفت عجیب. پسر اخم کرد.
+من عجیب نیستم تو عجیبی!
زن شونه بالا انداخت و نگاهشو از پسر گرفت.
-خوب شاید.. به هرحال این چیزا برای من اهمیت نداره. من سالهاست مُردم.

زین بدون پلک زدن به چشمای زاغ و روشن زن زل زد.
+یعنی_
-نظرت چیه بری بیرون و اجازه بدی به استراحتم برسم؟ میدونی که میتونم بچه های کوچولو رو بخورم؟
پسر بدون چشم برداشتن ازش سرش رو به چپ و راست تکون داد. نه نمیدونست. از کجا باید میدونست؟
-خوبه.‌ چون میخورم. حالام خیلی گرسنمه پس برو بیرون و هیچوقت برنگرد.

زین آب دهنشو قورت داد و بالاخره پلک زد. شمع گوشه ی اتاق رو به خاموشی میرفت و پسر هنوز نتونسته بود از جاش تکون بخوره. اون داشت با یه مرده حرف میزد؟ اما اون خیلی ترسناک نبود. نه اونقدر که مارگارت از ارواح حرف میزد.

زین به زن زل زده بود و نمیدونست چیکار کنه. اون بنظر بی حوصله و بیکار بود، چون مشغول ور رفتن با ناخونای کوتاهش بود. اما تو یک لحظه صورتشو بالا آورد و چشماشو به چشمای پسر دوخت. زین وحشت کرد. صدای جیغ زن رو شنید و چشماشو بست وقتی زن با اون صدای وحشتناک جیغش بهش هجوم آورد و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که با تمام سرعت ازش فرار کنه. در رو بست و در حالی که گریه میکرد از پله ها پایین دوید.

....

زین هیچی راجب اون زن عجیب طبقه ی بالا به مارگارت نگفت. وقتی با گریه دوید پایین گفت که یه جغد دیده که از شیروانی میخواسته داخل بشه. و مارگارت پذیرفت و باور کرد چون چاره ی دیگه ای نداشت. حتی اگه میخواست هم نمیتونست بره بالا و ببینه چخبر شده.

وقتی دوروز گذشت زین تازه سعی کرد به این موضوع فکر کنه. یه زن ترسناک عجیبِ غریبه توی خونه ی خاله مارگارت بودو البته پسر دلش نمیخواست زیاد به اون جمله ی "سالهاست مردم" فکر کنه..نباید فکر میکرد و به خودش اجازه ترسیدن میداد..مگه نه؟ اون ممکن نبود یه آدم مرده باشه. آدمای مرده نمیتونستن مثل زنده ها حرف بزنن یا ببیننشون. و زین مطمئن بود اون زن داشته الکی..دروغ میگفته.. برای دلیلی که نمیدونست چیه.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now