مجلسِ رها شده

161 73 210
                                    

{شروزبری، مین وود. عمارت مشهور} 

پرواز کلاغی از روی شاخه های تازه جوانه زده ی درخت یاس دختر رو به خودش آورد. وادارش کرد تا از جا بلند بشه و دامن نسبتا کوتاه و ساده ی لباسش رو جمع کنه. نزدیک ظهر بود و این ساعت توی مین وود به معنای آماده باش و پایان کار ها بود، چرا که آقای مالیک به خونه برمیگشت و اصلا دلش نمیخواست با بی نظمی و رفت و آمد خدمتکار ها مواجه بشه. شاید هیچوقت این رو جدی به زبون نمیاورد، ولی چیزی توی نحوه ی سر تکان دادن و نگاهش بود که همه رو معذب میکرد. 

دروتی خیلی دلش میخواست ارباب اون عمارت رو بیشتر بشناسه. کسی که ثروت یک شبه ی بهش رسیده بود و برخلاف چیزی که ازش انتظار میرفت از اون ثروت به درستی استفاده کرد، مین وود رو از ویرانه ای تاریک به فضایی فعال و نسبتا شاداب تبدیل کرد. باغ خشکیده تقریبا از نو روییده بود و حوض سنگی رنگ شده بود. پنجره ها تعویض و پرده های روشن جای پارچه های مخمل تیره رو گرفته بودن.

همه چیز درباره ی اون مرد برای دروتی جالب بود. همونطور که روز اول از سرآشپز شنیده بود "اون زیبا و ریز نقشه، ولی فقط وقتی ازش دور میشی اینو میفهمی" و این مشخص بود. وقتی صحبت میکرد لهجه ی خاصی داشت و از بالا نگاه میکرد. میتونست نسبتا صمیمی باشه، ولی زمان هایی که توی خونه بود به اندازه ای نبود که کسی فرصتش رو پیدا کنه.

دختر نوجوون از حیاط عبور کرد و داخل اتاق نشیمن ی بزرگ رفت. جایی که آقای مالیک معمولا دیدار ها و ملاقاتش با مهماناش رو اونجا برگزار میکرد.
جایی نزدیک انتهای اتاق  چسبیده به دیوار کتابخانه ی بزرگی از چوب تیره رنگ بود. دروتی دستمال کوچیکی به دست داشت وقتی سمت کتابخونه رفت، برای اینکه قفسه هارو گردگیری کنه.

از قفسه ی پایین شروع کرد و دستمال رو روی طبقات خالی از کتاب چید. صدای حرکت دستش به روی چوب ها تنها صدایی بود که سکوت اون فضا رو به هم میزد.
تکه نوری از میون پرده ها به داخل میتابید و ذرات گرد وخاک معلق توی هوا رو به خوبی نشون میداد.
دروتی به طبقه دوم و سوم رسید و کتاب هارو یکی یکی بیرون آورد. جلد های ضخیم چرمی و تیره رنگشون رو پاک کرد و اصلا کنجکاوی نکرد تا بیشتر از جلدشون رو ببینه. دنبال دردسر نبود.

برگه کاغذ نازکی از میون کتاب سوم یا چهارم به زمین غلتید. دروتی خم شد تا اون رو برداره و وقتی یادداشت رو برگردوند چند جمله ای رو تونست بخونه.
اخم کرد و سعی کرد تمرکز کنه
-هِدی..یه ای.. برا..ی مار..گا..
قبل اینکه بتونه اسم رو کامل بخونه چیزی ته وجودش رو لرزوند. یادداشت رو لای کتاب گذاشت و اون رو محکم بست. یادداشتی برای مارگارت. دروتی نمیخواست هیچ چیزی که مربوط به مارگارت بود رو بخونه. ارباب ممنوع کرده بود.

اما صدایی متوقفش کرد، و دختر سرجا خشکش زد
-جایی میان جنگل ها‌.
نفس دوروتوی بند اومد وقتی آقای مالیک رو پشت سرش دید. از کی اونجا بود؟ تمام مدتی که دروتی مشغول تمیز کاری بود اونجا بود؟
زین بی توجه به دختر وحشتزده سمت قفسه کتاب رفت. کتاب زرشکی رنگی که دروتی با هول و عجله اونجا گذاشته بود رو برداشت و صفحه اولش رو باز کرد.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now