فقط یک جنازه

315 133 308
                                    

قبل از هر چیز ممنون میشم هرکسی که این رو میخونه، یدونه کامنت هم شده توی این چپتر بزاره.
چون قطعا دونستن نظر شما بهم کمک میکنه که تصمیم بگیرم این داستان رو همینجا تمومش کنم یا ادامش بدم🌝🪴

"ده سال پیش توی این عمارت یک اتفاق افتاد و حالا کل انگنیر ها تا ده نسل بعد باید تقاصشو پس بدن!"
....

صدای نسبتا کلفت و گرفته ی بن رو میشنوه. چهرش زیر نور خفیف مهتاب خیلی مشخص نیست، اما رگه های خاکی از میون ریش های نسبتا بلندش دیده میشه. قطره های عرق روی شقیقه‌ش و خطوط ترس توی چشم هاش.
+خوب مشکل چیه؟ یه سنگه؟ چوبه؟ صندوقچه گنجه؟
-نه اقا یه.. یه جنازست!

لیام اخم میکنه و و کمی خم میشه. داخل گودال بیش از حدی تاریکه که بشه دقیق محتویاتش رو تشخیص داد ولی با مرد موافقه چون.. چیزی که توی پارچه ی سفیدی اونجا و توی عمق کمتر از یک متری دفن شده قطعا یه جنازست و زمان زیادی از دفن شدنش نگذشته.

-خدای من
لیام زمزمه میکنه و صداش توی گوش خودش هم بیش از حد ترسیده و نگرانه.
+آقا.‌تو دردسر افتادیم؟
بن حتی بیشتر ترسیده و صداش طوری بنظر میاد انگار آماده ی شیون و زاریه
-نه بن.. اونی که این جنازه رو دفن کرده احتمالا به دردسر افتاده
زمزمه میکنه و از روی زانو هاش بلند میشه.
+باید.. باید به آقای مالیک خبر بدیم؟
-فکر میکنم خودش بهتر بدونه بن.
با شنیدن صدای قدم هایی صاف می ایسته و به پشت سر نگاه میکنه. نمیتونه کمکی به صورت وحشتزده‌ش و آشفته‌ش بکنه وقتی به مالک عمارت نگاه میکنه.

زین قدم هاش رو متوقف میکنه و به مرد خیره میشه. اخم کوچیکی روی صورتش نقش بسته. اونا زیر درخت یاس رو کندن؟ اگه زین میدونست بهشون این اجازه رو نمیداد. درخت یاس نه. کسی نباید خیلی به اون درخت نزدیک بشه.

-آقای مالیک فکر میکنم مسئله ی جدی ای اینجا باشه که باید-
+اوه.
زین کوتاه میگه. همین. انگار این ساده ترین چیزیه که در مواجه با همچین موقعیتی از ذهن مرد گذشته. "اوه"
+اوه؟
-آره منظورم اینه که..اوه شما جولیت رو پیدا کردید

...
مین وود. شانزده سال قبل.

دختر بزرگتر عبوس تره. موهای مشکی بی حالتش بالای سرش جمع شده و پیراهن تیره رنگش با سنجاق سینه ی بزرگی مزین شده. چشم هاش جدی و صورتش بدون لبخنده. در مقایسه با خواهرش چندان از زیبایی بهره نبرده و زین فکر میکنه همین دلیل عبوس بودنشه.
دختر کوچکتر موهای روشنی داره. صورتش شاداب تر و چشم های سبزش حتی توی اون نقاشی قدیمی هم میدرخشن، اما اونم هیچ لبخندی به لب نداره.

زین بالاخره تابلو رو رد میکنه. وارد اتاق نشیمن میشه و به پنجره های بلند و پوشیده شده با پرده چشم میدوزه. پرده ها مخمل و سورمه ای رنگن و طوری جلوی نور رو گرفتن انگار که از اول هیچ روشنایی ای داخل این عمارت نابیده نشده.
زین از پرده ها به سقف میرسه. سقف بلند_واقعا بلند_ و نقاشی شده ی مین وود که البته توی تاریکی طرح هاش خیلی مشخص نیست ولی زین میدونه اون طبقه خیلی اشرافی تر و زیباتر از طبقه ی پایینه. شاید چون مارگارت همیشه مخفیش کرده و مثل یه راز مونده؟

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now