جنون بیدادگر

132 46 146
                                    

Song: can't help falling in love with you-dark by tommee profitt 

-چی..چیکار میخوای..بکنی؟
قهقهه بی صدای زین تبدیل به خنده ی بلندی شد. خنده های عصبی، که بیدادگر جنون و ناگریزی مرد بودن. جنونی که درش غرق میشد و به هرکسی اطرافش چنگ میزد، و لیام میدونست برای اینکه از این گردباد دور بشه خیلی دیره.
+بهت میگم لیام! میخوام تمومش کنم!

زبون لیام توی دهان نچرخید، چشم هاش قادر به پلک زدنی نبودن و بدنش فلج شده بود.
دست زین بالا اومد، به یکباره دور گلو لیام پیچید و اون رو سفت چسبید.

لیام به دست زین چنگ انداخت اما جنون قدرت وحشتناکی به مرد داده بود. رگه های قرمزی اطراف مردمک های طلایی رنگش دیده میشد و قطره های عرق از پوست سفیدش میچکید.

انگار که چیزی درون زین بود که فاقد ثبات بود، متغییر بود و تقلا میکرد. گاهی آروم و بی گناه بود و لحظه ای بعد، مثل موجودی تسخیر شده از خشم و درد به خودش میپیچید. و همین بود؛ زیر چهره ی زیبا و نگاه مغرور و اشرافی زین مالیک؛ پسری ترسیده نشسته بود. ترسیده و مجنون، بیمار، تب دار و خسته.

+چی..چیکار..داری..می..
لیام به زور به زبون آورد و نتونست جملش رو تموم کنه. با تموم وجود به دست زین چنگ زد و سعی کرد نفس بکشه. چشم هاش از فشار در حال انفجار بودن و پوست صورتش سرخ شده بود.

زین توی صورت لیام قهقهه زد و نفس های خش دار و مریضش رو به گوش مرد رسوند
-دارم تمومش میکنم لیام!
+این..اینجوری..ن..
زین بالاخره چیرگی کامل پیدا کرد و تونست لیام رو محکم روی زمین بندازه. روی سینه‌ش نشست و دودستش رو روی گلوش فشار داد. دیوانگی، همچون قطره جوهری بر آب شفاف ذهنش میچکید و حل میشد. قدرت مثل پیچکی به دورش تنیده میشد و چیزی فراتر از قدرتش به سرش فشار میاورد، انگار که تلاش میکرد آزاد بشه.

صدایی که از زبون زین برمیخواست متعلق به خودش نبود، صدایی عمیق و بم و خشمگین بود، انگار از اعماق تاریخ و سال های دور برمیومد.
-همینجوری درستشه...همینجا...میکشمت و بعد، روحت رو میگیرم. روحت رو، جسمت رو، ذهنت رو، همه چیزت باید به من برگرده. تو نباید از اول هم از من جدا میشدی..نباید...

فریاد زد و در پس زمینه ی فریادش، اشکی از گوشه ی چشمش چکید. درد میکشید، و راه خلاصی ای نمیافت.
لیام تقلا میکرد که زین رو کنار بزنه ولی هرلحظه به شکست نزدیک تر میشد. درد، سرش رو گرفته بود و خفگی تمام اندام های وجودش رو از کار مینداخت.

درست لحظه ای که لیام پایان خودش رو در دست زین میدید، صدایی جاده ی خالی و خلوت رو پر کرد و زین روی زمین افتاد. پشت سرش، دین کاستارد با چشم هایی وحشتزده و چوبی در دست ایستاده بود.

....

صدای برخورد باران به زمین گوشش رو پر میکرد. باران بو نداشت، دلپذیر نبود، سرد و نامهربان بود.
طوفانی در حال وقوع بود، و لیام میدید که ابر های آسمان و موج های دریا به هم میپیچن. رعد و برق عظیم، از دور فقط باریکه ای نور بود که در پهنه تاریک طوفان دیده میشد.

باد شدید میوزید و موهای مرد سیاه پوش رو آشفته تر میکرد. باران دو حس نمیکرد، خیسی روی تنش نبود.
+اریس..! اریس..!
دریا مینالید و تقلا میکرد. دریای بزرگ و پهناور، به بزرگی تمام دنیا، تقلای آزادی داشت. انگار فرقی نمیکرد چقدر عظیم و قدرتمند باشه، اون تاابد در زجر بود.

بوی نمک دریا حلق و بینی‌ش رو پر کرده بود. تنها حس همون بود؛  احساس بویایی، احساس بوی شور دریا، احساس شوریدگی و آشفتگی دریا.

-داره صدامون میکنه.
لیام سمت مرد چرخید. به صخره های دندانه دار خیره شده بود. شاید داشت فکر میکرد که اگر بپره زنده میمونه یا نه؟ صخره هایی که مثل دست هایی قدرتمند زمین رو از دریا جدا کرده بودن. دست هایی از دل زمین.
-باید جوابش رو بدیم لیام‌.

....

{انگلستان، لندن}

ارباب جوان، غمگین و ناخشنود بود. تمام زیبایی های ثروت پین نمیتونست لبخندی براش بخره. اعتبار همه ی ممالکِ به نامش به اندازه ی یک دوست نبود، فقط تنهایی بود که اون بچه رو درون خودش میکشید.

لیام چشم های از گود در اومده اش روبه خدمتکار دوخت که براش چای میریخت. میتونست خودش چایی بریزه. اونقدری بزرگ شده بود که این کار رو بکنه، ولی هنوز هم خدمتکار اونجا بود. قاشی غذا رو بالا میاورد و لیوان رو براش میگرفت. انگار که لیام هرگز بزرگ نمیشد.

روز های خاکستری از پشت هم میگذشتن، و لیام بهشون عادت میکرد. غبار دنیا هرگز شفاف نمیشد. خیلی وقت ها، اون هنوز احساس میکرد همون بچه ی بیچاره ی یتیمه. بیچارگی ای که مردم بهش غبطه میخوردن و پشت سرش میگفتن که حقش نیست.  بیچارگی ای که "ثروت" نام داشت.

پدرش، گاهی به اتاقش میومد. لیام خوب یادشه که اون مرد قد بلند و جدی، گاهی بهش لبخند میزد.
لیام اون مرد رو دوست داشت. شاید نه به عنوان "پدر"، به عنوان مردی که جالب بود. اتاق جالبی داشت. قفسه های اتاقش پر از یادگاری های کوچیک و بزرگ بود.

پدر، عاشق ماجراجویی بود. لیام این رو میدونست، چون مادر این جمله رو به دوستش گفته بود. موقع صحبت هاشون. لیام یواشکی شنید، و از اون موقع دوست داشت بدونه پدر چی دوست داره.

لیام حالا، خاکستری اطرافش رو رنگ مرگ میدید. رنگی که اون خونه باهاش پر شده بود.
دوست داشت پدر و مادر برگردن، که مهمونی مجلل راه بندازن. مادر با دوست های زیبا و قد بلندش بخنده و پدر در گوشه کنار اتاقش قرار های ملاقات "جدی و کاری" بذاره.

جایی از درون، لیام دوست داشت بدونه دنیا چطوریه. آیا شبیه اون دریای طوفانی ایه که درون بطری شیشه ای میز اتاق پدره؟

...

پارت دارای کاستی هاییه که در چپتر بعد انشاالله دوبله سوبله جبران میشه🤝 فعلا اینو داشته باشید تا ببینم با بقیش چه خاکی تو سرم میریزم🤝

زین مجنونه؟ مجنون نیست؟ چی درمانش میکنه؟ چی از جون لیام میخواد؟

لیام چه غلطی میخواد بکنه؟
فعلا اینارو جواب بدید تا ببینیم چی میشه🚶‍♀️

مراقب خودتون باشید و ووت یادتون نره🦦

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now