تجدید دیدار

195 80 309
                                    

Song: aerials by system of a down
(تاکید)

"اینگنیر ها سوگندشون با مسیح رو زیر پا گذاشتن. هر عهدی یک قربانی داره"
.
.
.
{اداره ی پلیس شروزبری}

لیام از محوطه ی بارون خورده و خاکی عبور کرد و نگاهش رو به ساختمان کوچیک و جمع و جور پلیس انداخت. حالا که همه چیز مشخص شده بود میدونست دیوار های کوتاهی مثل اون نمیتونن جلوی مالیک رو بگیرن. دیگه هیچ دیواری نمیتونست جلوی اون رو بگیره. اینکه اون هنوز توی بازداشتگاه بود دومعنی داشت؛ یا برای تفریح و به سخره گرفتن لیام بود، یا واقعا هنوز وقتش نرسیده بود.

به هرحال نمیتونست بیشتر از این معطل کنه. از پله های کوتاه بالا رفت و خودش رو روبروی در دید.
-آقای پین؟
صدایی از پشت سرش شنید. سرش رو برگردوند. افسر جوان پرونده درست پشت سرش بود.
لیام لبخند کوچکی زد و روبه افسر برگشت.
+روز بخیر!
دستش رو جلو برد و کوتاه دست مرد رو بین انگشتانش فشرد.
-موضوعی پیش اومده که به اینجا اومدید؟
+میخواستم زین مالیک رو ببینم.. اگه اشکالی نداره.

ابروی مرد بالا رفت و به چهره ی رضایتمندانه و نسبتا مشکوک پین خیره شد.
-خوب.. آره حتما.. چرا که نه؟ بریم داخل.
در رو باز کرد و منتظر شد تا لیام اول داخل بشه.
لیام کت بلند مشکی رنگش رو در آورد و روی ساعدش انداخت. فضای داخل زیادی گرم بود، انگار یه نفر از روی عمد درجه ی بخاری رو تا آخر بالا برده بود و این کم کم داشت باعث میشد که عرق رو پیشونی لیام بشینه. خودش دلیلشو میدونست. کار زین بود.

افسر پشت میزش ایستاد و پنجره رو باز کرد تا هوای داخل عوض بشه. کتش رو به چوب لباسی آویزون کرد و پشت صندلی نشست.
-در خدمتم
+مالیک ملاقاتی نداره؟
-آقای پین شما که میدونید اون زندانی ما نیست که بخواد ملاقاتی داشته باشه و در ضمن، بخاطر عدم پیشرفت پرونده هنوز ملاقات ممنوعه.

لیام چشم هاش رو ریز کرد و چند قدم جلوتر رفت.
+ببین آقای کاستارد، اگه هیچکس نتونه به این پرونده کمک کنه من خوب میتونم. و میدونم که تیم تحقیقاتی ای براش وجود نداره. تنها تصمیم گیرنده ی اینجا شمایید!
-از کجا.. اسم منو میدونید؟
لیام سکوت کرد و آب دهنش رو فرو داد. به جای اینکه به اون سوال پاسخ بده حرف خودشو ادامه داد
+مطمئن باشید بیشتر از چند دقیقه طول نمیکشه.

_______

صدای قدم هاش جلو تر از خودش اومد، بعد کفش هاش، پاهاش، و کم کم تمام هیکل مرد از جلو اومد و نزدیک نور فانوس قرار گرفت. صورتش رو نزدیک به میله ها برد و به تاریکی و گرما خیره شد.
فانوس رو از طاقچه برداشت و جلو برد. جسمی رو انتهای اتاقک تشخیص داد که از میون خاموشی بهش خیره شده بود.
+گرمته؟

زین پرسید و پلک زد. درخشش چشم های طلایی رنگش از‌میون تاریکی تن لیام رو لرزوند.
+گرمته لیام؟ برات غیر قابل تحمله؟ سخته؟ دلت نمیخواد ازش رها بشی؟
آهسته گفت و دید که چطور اجزای صورت پسر خفیف میلرزن و کنترل خودشو از دست میده. سرگرم کننده؟ نه چیزی فراتر از اون بود.

+منتظرت بودم. میدونستم از گرما خوشت میاد. مگه غیر اینه.. اریس؟
لبش رو با زبون تر کرد و لبخندی روی صورتش نشست. میدونست اون از همه چیز خبر داره. این دلیلیه که به ملاقاتش اومده. و میدونه که هرچه زودتر کار رو تموم نکنه به ضررشه.

لیام داشت میسوخت. صورتش گر گرفته بود و بدنش میلرزید. این ملاقات بیش از حد توانش بود. داشت کنترلشو از دست میداد.
-آروم.. آروم..
صدایی از پشت گوشش زمزمه کرد و اون صدا بهش آرامش داد. به هرحال تنها نیومده بود. اگرچه همراهش فقط برای خودش قابل مشاهده بود.
-اگه اینجا کم بیاریم همه چیز به باد میره لیام. باید آروم باشی
ایتان دست هاشو روی شونه ی پسر گذاشت و چشم های سبز رنگش رو به درخشش میون میله ها داد.

لیام گرما رو دوست داشت، از سرما متنفر بود و توی ذاتش بود. همین باعث میشد به اون جذب بشه. به اون منبع گرما، و این رو خوب میدونست که این غریزه ی درونیشه که هرچیزی که بینشونه رو از میون برداره.
و خوب میدونست که این همون اشتباهیه که اجدادش مرتکب شدن. این همون کاریه که نباید انجام بده.

ولی لب هاشو روی هم فشرد و دندون هاش رو به هم سایید. اون خوب بلد بود باید چیکار کنه.
-چرا حرف نمیزنی؟ امیدواری خودم انقدر حرف بزنم که خسته بشم و بهت بگم؟
خندید و ادامه داد "اگه قرار بود من به سرعت وا بدم که تا اینجا نمیکشوندمت!"

___________

{-تا حالا فکرشو کردی که یک افسانه هرگز نمیمیره؟ افسانه ها تکرار میشن. در طول زمان.. با اسم های مختلف، با هویت های مختلف، با اشخاص مختلف‌. همه ی اونا به پایانی مشابه ختم نمیشن. گاهی باید انقدر بجنگی که آخر داستانی که از پیش مشخص شده رو تغییر بدی. گاهی باید صبر کنی و منتظر بمونی. ولی یک چیز هیچوقت عوص نمیشه؛ اونم اینکه کسی که تجسم یافته ی روحی باستانیه هرگز نمیتونه ازش فرار کنه! تو نقش یک مادر رو داری. بگرد دنبال فرزندانت که از مادران دیگه به دنیا اومدن و راهنماییشون کن.}

______________


شما بگید زیام مومنت، من میگم دیدار دو برادر قدیمی و گمشده😔😂

فکر میکنید زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردید به اوج داستان رسیدید؟ منم همین فکرو میکنم😂🤝

خلاصه که این پارت خیلی وایب متفاوتی رو داشت، ولی نگران نباشید. داستان سرجاش و به نوبتش پیش میره. اتفاقات یه هم متصلن، پس یکم وایسید در چپترای آینده همه چیزو متوجه میشید.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now