داستان نیمه تمام

172 69 336
                                    

Song: City of dead by Eurielle

پسر بی توجه به سایه ها و درخت ها میدوید. سرش رو پایین انداخته بود و دندون هاش رو روی هم میفشرد. صدای بلند نفس هاش توی گوشش میپچیدن و تپش های قلبش رو توی دهنش احساس میکرد.
اشک از گوشه ی چشمش سر میخورد و زخم هایی که بر اثر برخورد شاخه ها به صورتش ایجاد شده بودن رو میسوزوند.

مه توی حلق و بینیش میپچید و جلوی دیدش رو میگرفت. هیچ جهتی رو نمیدید. هیچ راهی رو نمیشناخت فقط میدوید تا از اون مکان نفرین شده فرار کنه. پشت سرش هزاران دست رو احساس میکرد که به دنبال اثر گرم و حیات وجودش هوا رو چنگ میزنن.. دست هایی با انگشت های خاکستری رنگ و سرد که وجود تپنده و زنده‌ش رو میخوان.

به زمین شیب دار و پوشیده شده با سنگریزه چنگ زد. زانوی راستش به شدت میسوخت و حتی یادش نمیومد کی زمین خورده بود که زخمی به وجود آورده باشه. گلوش بخاطر دویدن و نفس نفس زدن میسوخت و حس میکرد ذره ذره خستگی تمام بدنش رو چنگ میزنه.

عبور از اون شیب خیلی غیر ممکن به نظر میومد، با وحشتی که ذهنش رو پر کرده بود نمیتونست درست فکر کنه که هرگز نمیتونه از اونجا بالا بره. فقط میدوید و وحشت بود که توی سینه‌ش میتپید.
اما برخلاف چیزی که بنظر میرسید انگار مسیرش هموار شده بود. هرچی جلوتر میرفت شیب تند تر میشد، اما انگار عبور از اون شیب دیگه سخت نبود.
انگار اون مکان بهش اجازه ی خروج داده بود.

+زین!
صدای جیغی گوشش رو پر کرد و باعث شد قلب بی‌قرارش حتی محکم تر بکوبه. گرما زیر پوستش دوید و از چشم هاش آب چکید.
صورت اون دختر بچه جلوی چشمش بود. انگار هرچی دور تر میشد اون تصویر ذهنی بهش نزدیک تر میشد و هرچی بیشتر تقلا میکرد افکارش بیشتر بهش چنگ میزدن.

با برخورد هوایی تازه فهمید از عمق دره بالا اومده. هنوز مه اطرافش رو پوشونده بود اما کمی رقیق تر. و درخت های اینجا دیگه باریک و خاکستری نبودن، تنومند و تیره بودن، درست مثل محافظانی که قرار بود از چیز باارزشی اون پایین حفاظت کنن.

پاهاش کم کم از شدت خستگی سنگین میشدن و میدونست نمیتونه بیشتر از این بدوه.پلک های خیسش رو روی هم فشرد و سعی کرد  ادامه بده.
کمی جلوتر مه از بین رفت. آسمون تیره اما شفاف نیمه شب بالای سرش نمایان شد. نوک درختان مثل حاشیه های لبه دوزی شده ی آسمون سیاه رنگ به نظر میرسیدن. زین تلاش کرد که روی پا بمونه.

اما وقتی پاش به چیزی گیر کرد و با تمام وجود با زمین سخت و سنگلاخ برخورد کرد فریادش بلند شد.
سوزشی توی سرش پیچید و دنیا پیش چشم هاش رو خاموشی رفت. از میون پلک های نیمه بازش دنیای تار رو دید، و حاله ای از لبخندی که بوی محبت میداد. کسی اون رو از زمین بلند کرد و در آغوش گرفت. کسی که نمیشناخت.

.....

انگلستان، لندن}

لیام هیچی از محتوای کتاب نمیفهمید. جمله ها معنی نداشتن، انگار کسی از قصد اون رو طوری نوشته بود که قابل فهم نباشن.
از میون اون همه سرفصل و عنوان نامفهوم فقط یکی نظر لیام رو جذب کرد "چشمی که سوگند خورد هرگز پلک نزند"

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now