زمزمه ی آخر

190 84 393
                                    

Song: My jolly sailor bold by ashley serena

پسر بی توجه به سایه ها و درخت ها میدوید. سرش رو پایین انداخته بود و دندون هاش رو روی هم میفشرد. صدای بلند نفس هاش توی گوشش میپچیدن و تپش های قلبش رو توی دهنش احساس میکرد.
اشک از گوشه ی چشمش سر میخورد و زخم هایی که بر اثر برخورد شاخه ها به صورتش ایجاد شده بودن رو میسوزوند.

مه توی حلق و بینیش میپچید و جلوی دیدش رو میگرفت. هیچ جهتی رو نمیدید. هیچ راهی رو نمیشناخت فقط میدوید تا از اون مکان نفرین شده فرار کنه. پشت سرش هزاران دست رو احساس میکرد که به دنبال اثر گرم و حیات وجودش هوا رو چنگ میزنن.. دست هایی با انگشت های خاکستری رنگ و سرد که وجود تپنده و زنده‌ش رو میخوان.

فریادی زد و تند تر از قبل دوید. حتی فکر اینکه اون دست ها بهش میرسن وجودش رو میلرزوند. بهش میرسن، به لباسش چنگ میزنن و اون رو میکِشن. درون تاریکی ها، درون سایه ها. نه. اون ها نباید بهش میرسیدن..

سنگ های لغزنده و زیر پاش سر میخوردن و بنظر معجزه میومد که میتونست تعادلش رو روی اونها حفظ کنه، اما حتی اگه معجزه ای در کار بود، دیگه نمیتونست کمکش کنه چون داشت به شیب میرسید و تقریبا مطمئن بود نمیتونه همونطور که از اون دره پایین اومده ازش بالا بره. اون شیب تقریبا عمودی بود. چطور میخواست روی اون سنگ های لرزان ازش بالا بره؟

ولی به هرحال نمیتونست مکث کنه. دوید و چهار زانو خودش رو روی زمین انداخت. از دست هاش کمک گرفت و انگشت هاش رو میون سنگ ها فرو کرد تا بتونه بالا بره.
با وحشت و گریه و درحالی که لب هاش از شدت ترس میلرزیدن بالا رفت. بنظر ممکن میومد، میتونست بره.
بارقه ی امیدی توی دلش روشن شد وقتی روشنایی خارج از مهِ بالای دره رو دید. اگه به اونجا میرسید، دیگه سایه ها کاریش نداشتن..دیگه اون زن نمیتونست دنبالش بیاد.

با یادآوری چشم های سوزان و صورت سیاه شده ی زن به خودش لرزید. نتونست جلوی هجوم خاطرات و صدا هایی رو بگیره که در حال فرار ازشون بود.

فلش بک

{ دنبال زن راه افتاد. طوری که تقریبا اراده‌ش دست خودش نبود، انگار حتی اگر هم نمیخواست دنبالش راه میوفتاد. پاهاش ازش فرمان نمیبردن.
کمی جلوتر مه کمرنگ شد. میون پنج سنگ بزرگ که ستون مانند از دل زمین بیرون زده بودن و دایره ای رو تشکیل داده بودن. اونجا دیگه مه نبود. انگار مه فقط اطراف اون مکان رشد میکرد. انگار فقط قرار بود از اون مکان محافظت کنه.

اونجا انگار نقطه ی دیگه ای از زمین بود، بیرون محوطه ی سنگ ها مه حتی درخت هارو نشون نمیداد و هوای خاکستری رنگ و کدر تنها چیزی بود که دیده میشد. هوای اسرار آمیزی و راکدی اون مکان رو تسخیر کرده بود. هیچ صدایی به گوش نمیرسید، اما زمزمه ای شبیه به صحبت کردن هزاران مرد توی گوش پسر میپچید.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now