راز بزرگ

347 147 310
                                    

(لطفا آنلاین بخونیدXD)

"من.. یه کار وحشتناک کردم.."

میوود توی حصار تاریکی و ویرانیه. کلیسا غرق در فراموشی و محراب توسط نوری که از شکاف سقف ایجاد شده کمی روشنه. نور مهتاب دست و دل بازانه روی ماه مجسمه ی مادر مقدس رو روشن کرده.

مجسمه ی سنگی با لبخند معصومانه ی همیشگیش انگار که معصومیت لبخندش دلیلی برای وجود شیاطین اطرافه، که زین از ده سالگی میدونه اونا وجود دارن اما یاد گرفته با فکر کردن به مسیح اونارو از خودش دور کنه. شاید این تنها چیزیه که زین ده ساله از خاله مارگارت یاد گرفته و بابتش ممنونه.

نیمکت هارو تا جلوی محراب میشمره. سه ردیف در دو ستون. سر جمع شش نیکمت چوبی اون فضا رو پر کردن. یکی از نیکمت ها شکسته و یکی دیگش برعکس روی زمین وارونه شده. زین میتونه خود ده سالش رد ببینه که روی اون نیمکت کنار پنجره نشسته. نیمکت "اینگنیر" ها که انگار از ازل متعلق به اون خانواده بود و تا ابد هم کس دیگه ای حق نداشت روش بشینه. مثل همین حالا که حتی ترکی روی اون نیمکت نیوفتاده بود. کسی چه میدونه؟ شاید خدایان هم از شان اون خانواده محافظت میکردن.

زین به مجسمه ی مریم مقدس خیره میشه. لباس بلند و سادش از سنگه و لبخندش هم سنگیه، اما از دل اون سنگ لطافت خاصی بلند میشه. زین مجسمه های دیگه ای هم دیده، اما اون مریم واقعا "مقدسه" و زین میدونه این احتمالا تنها چیزیه که برای مریم توی اون کلیسا باقی مونده. تنها چیزی که بهش بی حرمتی نشده و زیر پا گذاشته نشده. هیچوقت. مریم همیشه مقدسه و کشیش اینو خوب میدونه.

اون شعر توی سر زین میچرخه. بی ربطه اما همیشه توی کلیسا یادش میوفته. شاید چون اون شعر مرد رو یاد مارگارت میندازه و مارگارت همیشه وقتی توی کلیسا میاد این اطرافه. زین میدونه مارگارت اینجا بیشتر از توی قبرش هست. و نه فقط چون اینجا یه کلیساست، اینجا میووده.

خیلی دلش میخواد عصای سر طلایی و کوتاهش رو به نیمکت ها بکوبه و با ریتم شعر بخونه اما میدونه همین الان هم به اندازه کافی دخترک خدمتکار رو به وحشت انداخته. پس فقط زمزمه میکنه. (ترجمه شعر توی کامنت)

My head was warm
My skin was soaked
I called your name 'til the fever broke

When I awoke
The moon still hung
The night so black that the darkness hummed

I raised myself
My legs were weak
I prayed my mind be good to me

An awful noise
Filled the air
I heard a scream in the woods somewhere

A woman's voice!
I quickly ran
Into the trees with empty hands

A fox it was
He shook, afraid
I spoke no words, no sound he made

زمزمه های آرومش رو به پایان میرسونه. این شعر اولین شعریه که زین توی زندگیش خونده. به خوبی اون کتاب با جلد ضخم و زرشکی رنگش رو به یاد میاره.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now