خدایان سیاهپوش

143 73 202
                                    

Song: requiem for a dream

{اداره ی پلیس شروزبری}

لیام داشت میسوخت. حرارتی از میون تاریکی برخواسته بود و انگار با هر تپش قلب لیام شدت میگرفت، از اشتیاقش تغذیه میکرد و قدرت مسموم و اسرار آمیزش رو به رخش میکشید. پسر نامحسوس به میله ها چنگ انداخت و پلک های لرزانش رو روی هم گذاشت. نه اصلا آسون نبود‌. روبرو شدن باهاش آسون نبود و لیام اینو از همون اول میدونست.

صورتش گر گرفته و بدنش لررونش رو کنترل کرد. قبل از اینکه کنترلش رو از دست بده صدایی رو درست کنار گوشش شنید.
-آروم.. آروم..
اون صدا بهش آرامش داد. درست مثل آبی خنک که به گرمای وجودش میریخت. به هرحال تنها نیومده بود، و همراهش هم وظیفش رو خوب بلد بود. اگرچه فقط برای خودش قابل مشاهده بود.
-اگه اینجا کم بیاریم همه چیز به باد میره لیام. باید آروم باشی!
ایتان دست هاشو روی شونه ی پسر گذاشت و چشم های سبز رنگش رو به درخشش میون میله ها داد.

تمام سال های سرگردانی و عذابی که کشیده بود حالا تموم میشدن. قرن ها زجر، کشتار، نفرین و شیوع اون قدرت مرموز حالا اینجا بود، منشاء تاریکی افسانه ای از میون تاریکی بهشون نبشخند میزد، و ایتان چشم های روشنش رو ازش نگرفت. همونطور که یک دستش رو روی شونه های لیام میذاشت و به میله ها نزدیک تر میشد از زیر ابرو های روشنش خیره شد.

لیام گرما رو دوست داشت، از سرما متنفر بود و توی ذاتش بود. همین باعث میشد به اون جذب بشه. به اون منبع گرما، و این رو خوب میدونست که این غریزه ی درونیشه که هرچیزی که بینشونه رو از میون برداره.
و خوب میدونست که این همون اشتباهیه که بقیه مرتکب شدن. این همون کاریه که نباید انجام بده. اگه اینجا کم میاورد همه چیز به باد میرفت

ولی لب هاشو روی هم فشرد و دندون هاش رو به هم سایید. اگه تا اینجای کار اومده بود یعنی بالاخره میتونست پایانش رو به چشم ببینه. و این پایان خوشایند نبود، اما همیشگی بود.
-چرا حرف نمیزنی؟ امیدواری خودم انقدر حرف بزنم که خسته بشم و تسلیم بشم؟ که بهت همه چیزو بگم؟
خندید و ادامه داد "اگه قرار بود من به سرعت وا بدم که تا اینجا نمیکشوندمت!"

لیام لبخند زورکی ای روی لبش نشوند و چشم هاشو باز کرد.
+جالبه که توی یک دور زندگی خیلی اتفاقا میوفته! ولی اونی که طمع و هوس داره باید بدونه که توی این دنیا تنها نیست!
لبخند زین کمی کمرنگ شد و نگاه سرکشش رو به زمین دوخت. "من دنبال طمع نیستم لیام. هرگز نبودم"
دیگه سرکش و گستاخ نبود و انگار پوسته ی بیرونیش شکسته بود. چهره ی واقعیش رو نشون میداد، کسی که قربانی بازی کردن در نقش داستانی شده که حتی درِش دخیل نبوده. لیام اخم کوچیکی کرد. خوب میتونست درکش کنه.

قبل اینکه زین جمله ی دیگه ای به لب بیاره ایتان هیسی کرد و فریاد زد "گوش نده لیام! دروغ میگه!"
لیام جاخورد. میدونست زین نمیتونست اون رو ببینه، اما بنظر میرسید اون هم تغییر ناگهانی جو رو متوجه شده.
-پس تنها نیومدی.
جمله رو با حالتی تاسف مانند ادامه داد "به هرحال. من خودمم خسته‌م. بیا زودتر تمومش کنیم"

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now