کتاب

192 81 232
                                    

Song: soldier by fleurie

{لندن، گلوچسترشایر عمارت راسکارد }

همه چیز درست سر جای خودش پیش میره، طوری بی نقص و بی ایراد که انگار حتی اگه برنامه ریزی میشد نمیتونست انقدر بی نقص باشه. نوشیدنی، غذا، موسیقی ملایم پیانو.
صدای خنده ی بانوان و برخورد پیراهن های بلند ابریشمی با زمین، لبخند هایی درخشان و دست هایی جام رو میون انگشتان زیبا و باریکشان گرفته بودن. حرکات چابک و زیبای افرادی که میرقصیدن، و زمزمه هایی ناشی از رضایت در اطراف باغ.

لیام لبخندی زد و جرعه ای از نوشیدنی سرخ رنگ رو نوشید. جام رو روبروی صورتش نگهداشت و از فراز جام به مراسم نگاه کرد. مراسم ازدواج امیلیا کاستارد، تک دختر صاحب عمارت بزرگ راسکارد. جیمز و لیام هم به دلیل ی اینکه اون چند روز در اون حوالی اقامت داشتند دعوت بودن، و البته به واسطه آشنایی عجیبشون با صاحب عمارت.

آشوبی که توی وجود لیام میجوشید کمی غیر عادی بنظر میرسید، به هرحال اون مدت نسبتا طولانی ای بود که با این آشوب و استرس غیر عادی زندگی میکرد. سعی داشت بهش عادت کنه، هرچند زندگی با درد عجیبی که وسط سینت میجوشه نمیتونه عادی بشه. 

جرعه ی دیگه ای از نوشیدنی نوشید و نگاهش رو از مراسم رقص گرفت. آرنجش رو به میز تکیه داد و سمت دوست ساکتش برگشت که از اول مراسم تاحالا کلمه ای به زبون نیاورده بود.
+به چی فکر میکنی جیمز؟
جیمز استرس و دلشوره‌ش رو پشت لبخندی پنهان کرد و تکه ای سیب از بشقابش برداشت. به میوه خیره شد و مردد اون رو سمت دهانش برد.

لیام تماشا کرد که چطور اون مرد که بهترین دوست پدرش و همکار و شریک خودش بود، دل آشوب و نگران تکه ی دیگه ای سیل خورد بدون اینکه به سوال لیام جواب بده و یا حتی توجهی بکنه.
+جیمز؟ میشنوی چی میگم؟
جیمز ابرو بالا انداخت و همونطور که انگار‌مخاطبش چنگال ها و چاقوی روی میز بودن جواب داد"بله ارباب جوان میشنوم چی میگید"
اخم کوچیکی میون ابرو های لیام نشست. یادش نمیومد چی گفته بود که باعث این همه آشوب اون شده بود. اون هم وسط مجلسی که همیشه جیمز رو خوشحال میکرد.

+حیف نیست توی مراسمی به این زیبایی به افتخار میزبان نرقصی جیمز؟ من میدونم تو چقدر عاشق هدایت حرکات بانو های جوانی هستی که بیخیال و آسوده خاطر میخندن و فکر میکنن که تو هرچند سن و سالت بالاست اما خوب میرقصی!
جیمز لبخندش رو فرو خورد و جویدن سیب رو متوقف کرد. نگاهش رو از میز و چنگال ها نگرفت، با علم اینکه میدونست همکار جوانش بهش خیره شده نفس عمیقی کشید و اخمی روی چهره‌ش نشست. لحظه ای بنظر میرسید چیزی میخواد بگه اما لحظه ی بعد مردد سکوت کرد.

حالا برای لیام واضح بود که حرف هایی که به کاستارد زده باعث پریشانی همکارش شده. یعنی همین؟ با دونستن فقط اون بخش ماجرا اینطوری بهم ریخته بود؟ لیام پوزخند زد و نگاهش رو از مرد گرفت. میزی که پشتش نشسته بودن کمی از جمعیت دور بود، نزدیک به درخت های باغ و زیر نور مهتاب کاملی که بالای سرشون میتابید.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now