الهه ی بخت

161 46 107
                                    

Song: undone tommee profitt, fleurie

بوی تاریکی به مشام میرسید و نور تلخی به چشم میخورد. نیاز به رهایی، مشتاقانه فریاد میکشید و عطر تلخ و طعم کهَنِش توی حلق مرد میپیچید. چیزی شبیه به احساس پوسیدگی و سنگینی آوار هزاران سال خاطره. از میان لایه های افسانه ی به خاک سپرده شده، چیزی بالاتر از آسمان ها و پایین تر از دریا ها میخروشید: عذاب.

اریس فریاد میکشید و میسوخت. بال های قدرتمندش تبدیل به گوشت های گداخته شده بودند و آتش از میان امواج خروشان دریا همزمان میسوزاند و خنک میکرد. انگار که الهه ی طمع در آب ها میسوخت و در آتش ها غرق میشد.

چشم های درخشانش به خونی سیاه نشسته بودند و فریاد دردمندش آن سوی آب هارا میلرزاند. امواج به خود میپیچیدند و دریا مینالید. قلب دریا آشفته بود، و این آشوب هرگز آرام نمیگرفت.

اریس زیبا و قدرتمند تا چندی بعد تبدیل به یکی از متعلقات دریا میشد. تبدیل به وجودی که چیزی نبود جز خشم و نفرت سیاه. نفرتی جانسوز و کور. خدایی که در یک دست تاریکی داشت و در دست دیگر درد. درد تاریک را به وجود دریا تزریق میکرد و طعم شومش دریا را شور میکرد.

وجودی که دیگر انسان نبود، دیگر هست نبود و هرچه بود از نیستی بود. گویی موجودی جدید از لاوجود بود که پا به وجود گذاشته بود.

....

دره ی گمشده، در فاصله ی ده متری لیام بود و به دلایلی، مرد احساس میکرد این ده متر آخر از همیشه طولانی تره. انگار که هرچی سریعتر قدم برمیداشت کمتر پیش میرفت.
حاله ای از شومی دور درختان رو گرفته بود. تاریکیِ زنده ای به طرز ناخوشایندی درون قلب چوب ها میخزید و بوی تلخ و سردی به جای میگذاشت.

شاید از بخت بلند وجودش بود که تونسته بود بدون اینکه حتی بدونه سمت این مکان بیاد، و شاید آخرین ذره های حیات اریس در روحش بود. هرچی بود، احساسی قوی در درون بهش میگفت که راه رو درست اومده و اون بوی تلخی بوی درستیه.

صدای خش خش له شدن برگ ها از جایی کنارش به گوش رسید. نیاز نبود رو برگردونه تا اون زن آشفته رو ببینه. زنی با لباس خیلی کوتاه ساده ی سفید، که انگار از وقتی بچه بود توی تنش مونده بود.
زن کنار لیام قدم برمیداشت، و حتی با وجود زخم بزرگ و خونی روی شکمش به نظر خطرناک نمیومد.
نگاهش به روبرو بود و قدم هاش آهسته. کمی بعد در میان شاخه های درختان گم شد و هرگز برنگشت.

کمی جلوتر لیام پا روی سنگ های خیس و لغزنده سراشیبی گذاشت و داخل مه تیره ی مرطوب شد.
صداها و همهمه های اطراف خاموش شدن، انگار که دنیای درون مه صدایی نداشت، و شاید هم به خاطر خود مه بود که صدایی به گوش نمیرسید.

بوی غلیظ جنگل گلوی لیام رو گرفت و نفس کشیدن رو براش سخت کرد. بوی غلیظِ زننده، انگار که تمام موجودات زنده باهمدیگه تصمیم به مرگ گرفته بودن.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now