دروغ کوچک

218 93 269
                                    

Song: my love will never die by AG
.
.
.

"میدونی که ازت متنفرم؟... آره ولی اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه"

{شروزبری، بلر واتر، کلیسای میوود}

زن اشک هاش رو پاک کرد و سعی کرد از پشت پلک های خیسش صورت نوزاد رو ببینه. نوازدی که بی وقفه گریه میورد و دهن کوچیکش بسته نمیشد. پارچه ی سفیدی رو دورش انداخته بود و تن خیسش رو میون بازو گرفته بود.
اون تنها نبود، ده ها زن بچه دار و تنهای دیگه توی حیاط کلیسا نشسته بودن و منتظر کمک بودن.

میوود پناهگاهی بود برای زنانی که فرزندشون رو باید تنهایی بزرگ میکردن، و کلیسا ازشون حمایت میکرد.
کلیسای تازه ساخت میوود، تونسته بود بیشترین احترام از مردم بلر واتر جلب کنه. نه تنها به دلیل عبادت بلکه به خاطر کار های خیری که کلیسا انجام میداد، همه ی اعتقادات مردم قحطی دیده ی بلر واتر رو سمت خودش جلب کرده بود.

راهبه ای نزدیکش شد و به آرومی و در حالی که با خودش بوی وقار و آرامش پخش میکرد خم شد.
دست های سفید توی آستین بلند پوشیده شده‌ش رو نزدیک برد و نوزاد رو به آرومی از آغوش مادرش گرفت.
اون رو به صورتش نزدیک کرد و همونطور که زمزمه ی آرومش رو نزدیک گوش نوزاد میبرد از مادر دور شد.
مادر بچه بی هیچ حرفی دور شدن راهبه رو نگاه کرد. اون اعتماد کامل به کلیسا داشت. میدونست که اتفاقی بیوفته اینجا و این آدم ها براش امن ترین جای دنیان.

راهبه از میون سنگفرش های مزین به برگ های پاییزی عبور کرد و راهشو به سمت وردوی کلیسا کشوند.
نوزاد هنوز گریه میکرد و صدای بیقرارش سکوت اون مکان رو میشکست.

راهبه وارد عبادتگاه شد و سمت نور بالای محراب قدم برداشت. فضای داخل کلیسا تاریک بود، اگرچه مشعل های روی دیوار تاحدودی روشنش کرده بودن. چند راهبه در گوشه و کنار مشغول عبادت بودن و کشیش بزرگ داخل محراب جلوی مجسمه ی مریم مقدس ایستاده بود.
زن راهبه جلوتر رفت و روبروی محراب ایستاد. نوزاد توی آغوشش همچنان گریه میکرد و بی حال دست های کوچیکشو باز و بسته میکرد.
کشیش با شنیدن صدای گریه، سکوت و تمرکزش رو شکست. برای بار آخر تعظیم کوتاهی کرد و بعد سمت راهبه چرخید.
بی حرف دست هاشو برای گرفتن نوزاد باز کرد و راهبه همونطور که روی زانو خم میشد بچه رو به آغوش کشیش داد.

-چند وقتشه؟
زن پاسخ داد "پسره. چهار ماه"
کشیش به صورت گریان نوزاد خیره شد و چند لحظه بعد سرش رو بالا آورد و به راهبه خیره شد.
+خودت خوب میدونی درسته؟
زن توی سکوت سرش رو تکون داد و به نوزاد خیره شد. چیزی که توی صورت گریون اون بچه میدید بیشتر از یه بچه بود. اون بچه قرار بود سرنوشت و ادامه ی زندگیش باشه؛ آیندش.

کشیش دوباره با جدیت و آرامش به نوزاد خیره شد انگار که میخواست از درست بودن چیزی مطمئن بشه.
بدون اینکه نگاهش رو از نوزاد بگیره رو به راهبه گفت
+شکی درِش نیست رودا. برو و کاری که باید رو انجام بده.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now