چیزی مثل خدا

226 93 253
                                    

Song: breathe by fleurie
(آخرای چپتر پلیش کنید)

"اگه اون چیزی مثل خدا باشه، اون وقت من چی هستم؟ شیطان؟"

{لندن، آسایشگاه روانی مرسینلند}

پرستار اخمی کرد وقتی شیشه ی خالی شده ی الکلش رو دید که بیرون از کمد روی زمین افتاده بود. یه نفر شیشه ی نوشیندنی قوی الکلیش رو خورده بود و در رو هم نبسته بود. البته! چرا توقع داشت همچین چیز با ارزشی اونم بین مریضای روانی سالم بمونه؟
سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد درحالی که در اتاق استراحت رو میبست و خارج میشد.

کمی دور تر، زیر درختی مرد جوانی نشسته بود و به ستاره های آسمون چشم دوخته بود انگار که اونا داستانی براش تعریف میکنن، حیرت زده، مسحور و مشتاق.
با خودش زمزمه کرد "اینجا جایی نیست که بتونم-"

-لیام؟
کسی صداش زد ولی پسر اعتنا نکرد. اشکی که به خاطر پلک نزدن طولانی توی چشماش جمع شده بود روی گونش چکید. نفس کشیدن رو هم داشت فراموش میکرد. چی میدید؟
-لیام با توام!
ایتان صداشو بالا برد و شونه های پسر رو تکون داد. توی چشمای سبز رنگش نگرانی میدرخشید و سعی میکرد اون پسر رو از هپروت بیدار کنه
-لیام!
+احساس میکنم یه خدام..

ایتان جلوتر رفت و شونه های پسر رو با دو دست گرفت. سرشو جلو و زیر گردن پسر برد. اخم کرد
-مستی؟
با شیفتگی و لبخند به ماه خیره شد
+میبینی ایتان؟ این کاریه که الکل بامن میکنه. از دفتر استراحت پرستارا دزدیدمش.. حدس میزنی چی بود؟ جین! (یه نوع مشروب قوی)
ابرو های ایتان آهسته بالا رفتن درحالی که وضعیت دوستشو بررسی میکرد. قطره ای عرق سرد روی پیشونیش بود و پوستش یکم بیشتر از حد سفید شده بود.

لیام سرشو چرخوند و رو به ایتان زمزمه کرد
+میای؟
-بیام؟ کجا؟
پسر انگشتشو سمت دفتر رئیس مجموعه گرفت و جواب داد
+میخوام اونجارو روی سرش خراب کنم
ایتان روی دوزانو نشست تا بتونه مستقیم توی چشمای لیام نگاه کنه
-تو مستی لیام. من که نیستم
+میدونم!
ایتان مکثی کرد و توی مردمک های قهوه ای رنگ پسر خیره شد قبل اینکه لبخند کوچکی بزنه "میام"
لیام قهقهه ی مستانه ای زد و دستشو روی شونه ی پسر گذاشت تا بتونه بلند شه.

..
..
..
صدای آژیر خطر توی محوطه میپیچید و درخشش شعله های آتش توی چشمای پسر کوچکتر دیده میشد.
هر دو نفس نفس زنان درحالی که لبخندی روی لب داشتن میون چمن ها نشستن.
چند پرستار با وحشت جیغ میزدن و چند نفر بین ساختمونا میدویدن، تا بتونن از سلامت جون رئیسشون که اتاقش آتیش گرفته بود باخبر بشن و کسی خیلی اهمیتی به دوتا مریضی که روی چمن ها نشسته بودن نمیداد.

لیام به ایتان نگاه کرد که از شدت هیجان و شوق کاری که چند دقیقه ی پیش کرده بودن چشماش برق میزد، و وقتی پسر هم بهش خیره شد شروع به خندیدن کرد. چند لحظه بعد خنده ی لیام تبدیل به قهقهه شد و ایتان رو هم به خنده واداشت، درحالی که هنوز مشغول تنظیم نفس هاش بود.
مدتی که گذشت و خنده جفتشون بند اومد، لیام بدون اینکه حتی به عواقب کاری که انجام داده فکر کنه دوباره خیالپردانه به آسمون زل زد
+توی این یک سال هیچوقت انقدر آسوده نبودم ایتان
ایتان سرشو به آرومی تکون داد و به نیمرخ پسر خیره شد، که هنوز خیره به ماه زمزمه میکرد.

Somewhere In The WoodsUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum