جایی میان جنگل ها

199 82 369
                                    

Song: love and war by fleurie

"مطمئنی میخوای انجامش بدی؟"

{بلر واتر، تپه های میوود، بالاتر از قبرستان کلیسا}

مه غلیظ و اندوهباری آرام آرام ته دره میخزید و نوک درخت ها رو میپوشوند. با حرکت آهسته ی پیکر هایی که یه خوبی دیده نمیشدن و به اعماق راه باز میکردن،درخت ها تکان میخوردن. بوی ضعیف و گرم و مرطوب چمن و چوب های پوسیده و حیات موجود در قلب درختزار، همچون انعکاسی از مه بر چهره ی پسر میخورد.

زین عصبی بود. احساس میکرد اعضای بدنش ناخوشایند میلرزن و پلک هاش به هم میچسبن. هیچ پرنده ای آواز نمیخوند و هیچ برگی حرکت نمیکرد. سکوت، درختزار رو فرا گرفته بود. هرچی به ذهنش فشار میاورد نمیفهمید چرا و چطور همه چیز به این مکان ختم شده بود.

{-من فقط میخوام از همه چیز سر دربیارم! از تو. تو کی هستی؟ مارگارت کیه؟ اینگنیر ها چیکار کردن؟ من چرا اینجام؟
رودا سکوت کرده بود، پوزخند زده بود و چشم های تهی و تو خالی‌ش رو به چشم های درشت و قهوه ای رنگ پسر دوخته بود. عمیق، کاوشگر، طعنه آمیز.
+پس با من بیا }

زن درون مه حرکت میکرد و اطراف لبه ی لباسش طوری در مه تکان میخورد انگار که جزئی از اون مه بود، انگار که میتونست با اطراف یکی بشه.
+پرنده ها.. حیوون ها.. کجان؟ چرا انقدر اینجا.. ساکته؟
زن شونه بالا انداخت" بخاطر مه. مه اونهارو میکشه."
پوست زین مور مور شد و نفسش رو حبس کرد.
+ماروچی؟

-مردم اون پایین هستن. سایه هاشون رو نمیبینی؟ اگه به اونا آسیب نمیزنه پس ما هم زنده میمونیم. باید بریم پایین تر، جایی که مه شروع میشه
هرچند که زنده موندن برای رودا دیگه تهدید بنظر نمیرسید، اون اصلا احساس ناراحتی نداشت و به راحتی به سمت مه پیش میرفت، در حالی که زین با ناامنی دست هاش رو به هم میمالید و دندون هاشو روی هم فشار میداد و حتی نمیتونست درست یه حرفش فکر کنه. مردم؟

به هرحال زین دنبالش رفت. زمین زیر پاش پر شیب و خطرناک و پر از سنگ های لغزنده و لیز شده بود. گاه سر میخوردن و گاه راه میرفتن و همیشه در خطر سقوط بودن، پایین و پایین تر رفتن. بعد از چند دقیقه زین اصلا احساس نمیکرد که به اراده ی خودش حرکت میکنه. سنگ های لغزنده و شیب دره اون رو به پایین میکشیدن. از بالاتر، از لبه ی صخره، انتهای دره خیلی دور به نظر میومد و حالا هرلحظه نزدیکتر میشد.

یک بار برگشت و عقب رو نگاه کرد. نوک صخره بالای سرشون سر به فلک کشیده بود. ارتفاع و مسافتی باور نکردنی.باور نکرونی بود که اون و رودا تا چند دقیقه ی پیش اونجا ایستاده بودن.باور کردنی نبود که تصمیم گرفته بود با رودا به این پایین بیاد، درحالی که میتونست همونجا بمونه و حتی برگرده و دور بشه.

اما حالا دیگه حق انتخابی نبود. هرچه به مه خزنده نزدیک تر میشد، بیشتر به نظر میومد که مه اونهارو به سمت خودش میکشه. شیب تپه هم تندتر میشد. طوری که برای ایستادن باید نیروی ییشتری به کار میرد تا برای حرکت کردن. احساس بی پناهی تمام وجودش رو پر کرده بود اما زین بهش عادت داشت، پس فقط بازو هاشو بغل گرفت و سعی کرد روی زمین نمناک و لغزنده نیوفته. فکر افتادن توی اون مه کشدار و غلیظ تنش رو مور مور میکرد.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now