آقای پین

502 175 288
                                    

صدای جیغ و فریاد زنان توی گوشش میپیچید. مهمان ها فرار میکردن و میز و صندلی های مجلل روی زمین می افتادن

شروزبری. عمارت مین وود. ۲۳ ژوئن ساعت ۱۰:۳۰

خدمتکارا در حال جنب و جوشن. نزدیک دو هفته ست که این شور و هیجان عمارت لحظه ای آروم نمیگیره همه برای دیدن خانوم استورات که به زودی خانوم مالیک میشه هیجان زدن. هیچکدوم از خدمتکارا هنوز اونو ندیدن، ولی همشون وفادارانه مطمئنن که خانوم استوارت زیبا ترین دختر جزیرست و حتی اگرم نباشه آمادن که اونو به عنوان خانومشون بپذیرن. کسی که آقای مالیک انتخاب کرده قطعا بی نقصه مگه نه؟

باغبون ها سرگرم هرس کردن باغ بزرگ و درختای بلند مین وودن و یه دختر جوون خدمتکار داره حوض رو میشوره. به هرحال فردا روز بزرگه و باید همه چیز به بهترین نحوش انجام بشه. اهالی مین وود هرطور بتونن محبت ها و زحمتای آقای مالیک رو جبران میکنن.

کالسکه ای از پیج باغ عبور میکنه و صدای پای اسب ها جایی نزدیک سنگفرش های چیده شده ی ورودی عمارت متوقف میشه.
جوونی حدود سی ساله از کالسکه پیاده میشه و درحالی که کلاه لبه دار و براقش رو از سرش بر میداره لبخند گرمی به دختر پیشخدمت میزنه. "آقای مالیک تشریف دارن؟"
قبل از اینکه دروتی بتونه حرفی بزنه خود آقای مالیک قدم زنون از سمت چپ باغ به سمتشون میاد. "آقای پین!"

لبخند بزرگی میزنه و دستشو جلو میبره. آقای پین هم لبخند میزنه و دست مرد رو کوتاه میفشاره. جوون انگلیسی خوش نام، برای اولین باره که به جزایر اطراف کانادا سفر کرده و حالا با آقای مالیکی که از طریق مکاتبه نامه باهاش ارتباط داشته آشنا میشه. اقای مالیک خیلی جوون تر و خوش قیافه تر از چیزیه که آقای پین تصورشو میکرده، و باغ و عمارتش هم بسیار اشرافی تر از تمام خونه هاییه که توی مسیرش از بلر واتر دیده. تعجبی نداره که اون رو از انگلستان تا اینجا کشونده. آقای پین مطمئنه مالیک دنبال یه مراسم خاص و مجلله و میتونه حدس بزنه اون و همسرش خیلی خوشبخت خواهند بود.

آقای مالیک آقای پین رو دعوت به قدم زدن توی محوطه ی سرسبز و زیبای عمارت میکنه و همونطور که لبخند از روی لبش پاک نمیشه شروع به حرف زدن میکنه. لهجه ی عجیبی داره و تند تند حرف میزنه. موقع حرف زدن تقرییا به همه جا نگاه میکنه به جز روبروش و طوری لبخند میزنه انگار مدت ها منتظر خندیدن بوده.

آقای پین به تموم حرف هاش راجب باغ و عروسی و سنت شکنیش راجب کلیسا با لبخند گوش میده و راجب کلیسا باهاش همدرد میکنه و میگه که اونا توی انگلستان خیلی کم پیش میاد مراسم ازدواج رو توی کلیسا برگزار کنن. بعد این حرف مالیک چشمک زنان ازش راجب "خانوم پین" میپرسه و میخنده‌. پین جواب میده که فعلا کسی به این اسم نمیشناسه، و کنایه وار بحث رو عوض میکنه.

باغ بزرگه و پین میدونه چطور باید اون رو به سبک مدرن انگلستان دیزاین کنه. مالیک اصرار داره که جشن به سبک انگلیسی اصیل گرفته بشه " من از این کانادایی های پیر که فقط بلدن غر بزنن و عروسی رو تبدیل به عذا کنن نفرت دارم آقای پین!"

پین میخنده و بهش اطمینان میده که تمام توانشو به کار میگیره. هرچند قرار نیست کار زیادی بکنه، فقط کمی از تزئینات باغ که با محموله میان باید توی زمین کاشته بشن. پین با خودش فکر میکنه: اینجا و اونجا کمی شکوفه صورتی، دور اون درخت سرو بلند هم صندلی ها و زیر اون تک درخت هم یدونه تابلو توی زمین کوبیده بشه.

مالیک لبخند زنان با چشم های طلایی_بیش از حد_ درخشانش به راه رفتن پین چشم دوخته، نفس عمیقی میکشه و نگاهشو دور تا دور باغ میچرخونه. _وقتشه نفس بکشه_

شروزبری. ۲ جولای. کلیسای میوود.

خاله مارگارت دست کمرنگ و کوچیک پسر بچه رو توی دستش گرفته بود و از تپه ی مین وود بالا میرفت. کلیسای کوتاه و کوچیک "میوود". زین سر کوچیک و برهنش رو پایین گرفته بود و به کفش های سادش خیره بود که چطور از میون سنگ ها و جاده قدم برمیداشتن.

"سر کلاس حرف گوش کن و مودب میشینی. معلم کلاس یکشنبه هات یه خانوم با ایمان و با سواده. بر حرف هاش گوش میکنی و توی مسیر برگشت از کلاس هم بازیگوشی نمیکنی. بکشنبه ها روز عبادته حق نداری به چیزی جز این فکر کنی" زین به چیزی جز این فکر نمیکرد، در واقع هر روز توی خونه ی خاله مارگارت "روز عبادت" بود. زین چیز دیگه ای نمیشناخت که بهش فکر کنه چون دنیا برای خاله مارگارت کلیسا بود و طوری ساده لباس میپوشید انگار که هر روز، روز یکشنبه ست.

البته زین میدونست که اون زن به جز لباسای سفید و ساده ی یکشنبه ها و لباس سیاه ساده ی روز های دیگه هیچ لباسی نداره. چون برخلاف حرفی که بهش گوشزد شده بود اتاق رو حسابی گشته بود. انگار هرچی بیشتر خاله مارگارت بهش میگفت مرموز و موذی نباش اون بیشتر مشتاق میشد این دوتا صفت رو بشناسه. با اینکه توی کتاب های انگلیسی پدرش چندبار این کلمه هارو خونده بود اما هیچوقت معنیشون رو درست نمیدونست.

کلاس یکشنبه ها توی میوود خیلی خلوت بود. بجز زین و دوقولو های خانوم آن سیریلا کس دیگه ای به اون کلاس نمیومد. شاید به این خاطر بود که اهالی بلر واتر هیچوقت بچه هاشونو به اون کلیسا نمیفرستادن. کلیسای نزدیک دبیرستان شروزبری جای بزرگتر و زیباتری بود. اما وفاداری خاندان اینگنیر نسبت به میوود، از بین نرفتنی بود.

خاله مارگارت بعد از اینکه به موعظه ی کم جمعیت کشیش گوش داد زیر لب شروع به دعا کرد. دعایی که تمام روز میخوند رو مرور کرد و بعد از باز کردن چشم هاش از نیمکت بلند شد.

زین هنوز اونجا روی نیمکت نشسته بود. به بیرون خیره بود و کوچکترین حرکتی نمیکرد. پس زمینه ی غروب آفتاب کلیسای میوود و حضور اون بچه کنارش، بیشتر از هرچیزی تن و بدنش رو میلرزوند.

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now