عبادتگاه

175 79 187
                                    

Song: skyfall by Adele
..
.

صدای جیغ و فریاد زنان توی گوشش میپیچید. مهمان ها فرار میکردن و میز و صندلی های مجلل روی زمین می افتادن. جسپر کاستارد از روی صندلیش پاشد و وحشتزده به مرد روبروش خیره شد. هیاهوی مردم و مخلوط ترس و وحشتِ ته وجودش با تصویر چشم های طعنه آمیز و کمی کینه توز لیام، چیزی رو توی صورتش فریاد میزدن: وقتشه! وقتشه!

لب هاش از هم فاصله گرفتن و همونطور که چشم هاش دو دو میزدن آب دهنش رو فرو داد. همه چیز توی ذهنش مثل پازلی به هم ریخته چیده میشد  تکه ها سر جای خودشون قرار میگرفتن و در نهایت احساسی مثل شک و وحشت مابینشون رو پر میکرد.
-ت..تو..

لیام ابرو بالا انداخت و لبخندی زد. لبخندی که تمام وجود مرد رو لرزوند. میدونست اونجا فقط خودش و اون مرد باقی موندن_از اونجایی که بقیه ی مردم وحشتزده فرار میکردن_ اما احساس مرموز عجیبی بهش میگفت که دو جفت چشم بهش خیره شدن.. انگار میتونست حاله ای از حضور شخص سومی رو کنار لیام ببینه.. که البته میدونست هرگز نمیتونست اون رو ببینه.
-اینکه تو اینجایی یعنی زمانش فرا رسیده!
+با من بیا آقای کاستارد. میخوام چیزای جالبی رو برات تعریف کنم..!

{بلر واتر، کلیسای میوود}

کشیش سر بی مو و صافش رو تکون داد درحالی که با هر کلمه، جام رو پر و دوباره خالی میکرد.
آفتاب ضعیف و وحشتزده ای از پنجره های ضخیم و شیشه های میون قاب های کلفت و زمخت کلیسا میتابید و روشنایی خفیفی به داخل میاورد.
مادر نوزادش رو در آغوش گرفت و بعد از چند لحظه، در سکوت به کشیش ادای احترام کرد و از در بیرون رفت.

کشیش اخمی از سر خستگی کرد و هیکل چاق و کوتاهش رو از جایگاه غسل نوزاد به سمت مهراب برد. از کمد کوچیک دستمال سفید و پارچه ای در آورد و با احتیاط روی مجسمه ی مریم مقدس کشید. با دقت به لبخند سنگی و آرامش خیره شد و نفس عمیقی کشید.

سایه ی سیاه و سبکی به آرامی وارد کلیسا شد. کشیش متوجهش شد، اما واکنشی نشون نداد. با آرامش به گردگیری مجسمه ادامه داد تا زمانی که سنگ صیقلی و طوسی رنگش زیر نور آخرین تششع آفتاب درخشید.
انگار خورشید هم از اون مکان واهمه داشت، گرمای شعله هاش از میون دیوار های ضخیم و کوتاه کلیسا به زحمت وارد میشد و نورش توانایی کامل روشن کردن اونجا رو نداشت.

کشیش نفس عمیقی کشید و از جلوی مجسمه کنار رفت. چرخید و بی توجه به زن بلند قامت و باریکی که روبروی جایگاه ایستاده بود و منتظر بهش چشم دوخته بود مشغول گردگیری طاقچه ها شد.
بدون اینگه سرش رو برگردونه زیر لب غرلوند کرد "به چیزی که میخواستی رسیدی؟"

زن راهبه لبخند نزد، اما با لحن نسبتا صمیمی ای جواب داد
+چیزی که میخواستیم. هدف ما مشترکه درسته؟
کشیش از بالای پلک های نیمه باز و از گوشه ی چشم نگاهی به اون سمت انداخت
-من با تو هیچ اشتراکی ندارم‌. و در ضمن من باهاشون صحبت نمیکنم
+هی این قرارمون نبود! اونا به یه راهبه اعتماد نمیکنن باید خود کشیش باهاشون صحبت کنه! مسئله قرار داد ابدیه!

Somewhere In The WoodsWhere stories live. Discover now