ادای روح ها

200 93 190
                                    

Song: valse by evgeny grinko

"میخوای بدونی از کجا همه چیز به هم متصل شد؟ از اونجایی که شماها تصمیم گرفتید از زندگی عادی خودتون فراتر برید!"

{مین وود. عمارت قدیمی}

زین روی نوک پنجه هاش بلند شد و آروم آروم سمت اتاق خواب مارگارت رفت. زن خوابیده بود و ملافه ی کلفت رو تا روی سرش کشیده بود. یه چیزی که راجب اون وجود داشت، این بود که انگار همیشه سردش بود. حتی وسط تابستون هم لباس های پشمی میپوشید و دست های لاغرش رو با آستین بلند میپوشوند. همیشه لباسای یقه دار میپوشید و شال های بلند سرش میکرد. انگار سرمایی اونو می آزرد که هیچوقت گرم نمیشد.

زین با احتیاط از اتاق بیرون رفت و نفس حبس شده‌ش رو بیرون داد. باد میون درخت ها می وزید و صداش توی عمارت بزرگ میپیچید. میین وود پیر، به خودش میلرزید. انگار خاله مارگارت و عمارت هردو باهم از سرما به خودشون میپیچیدن.

وقتی مطمئن شد خاله بیدار نمیشه با احتیاط از‌پله ها بالا رفت.
نزدیک یک هفته میشد که دلش میخواست طبقه ی بالا برگرده. با اون زن حرف بزنه و سوالاشو بپرسه. انگار هرچی بیشتر میترسید بیشتر علاقمند میشد. یه چیزیش بود نه؟

آروم آروم از پله ها بالا رفت و نرده ی کنده کاری شده رو دید. پرده های بلند و تیره رنگ و بعد از اون، مبل های مخملی که جای همیشگیشون بودن.
بدون مکث و تلف کردن وقت سمت در چوبی نسبتا مخی گوشه ی اتاق رفت. نفسشو مرتب کرد و سعی کرد به تپش های بلند قلبش مسلط بشه.
با دو انگشت به آرومی به در ضربه زد و منتظر شد. حتی یک لحظه هم از خودش نپرسید که چرا داره این کارو میکنه؟ حداقل خوشحال بود که شب نیست و کمتر میترسه. هرچند توی اون ساختمون تاریک شب و روز فرق چندانی نمیکرد.

بعد از گذشتن پنج دقیقه صبرش به سر رسید و دوباره در رو کوبید. هرچی بیشتر میگذشت بیشتر بی قرار میشد. البته یه طورایی میدونست قرار نیست معمولی وارد اون اتاق بشه. دفعه قبل که بدون اینکه خودش بفهمه رفته بود.
-دنبال من میگردی؟
با شنیدن صدایی از پشت سرش جیغ کوتاهی کشید و سریع برگشت. از پشت به در چسبید و با چشم های گشاد شده به زن نگاه کرد که روبروش ایستاده بود.
-باید میدونستم ول کن نیستی..چی میخوای؟

پسر حرف هایی که توی ذهنش مرتب کرده بود تا بپرسه رو تند تند به زبون آورد که مبادا یادش برن
+میخوام اسم..اسمتو بدونم!
-اسمم؟
پسر تند تند سرشو تکون داد
لب های زن به لبخندی کش اومدن و دندون های نامرتبشو نشون دادن.
-یادم نمیاد!
زین لب های لرزون و ترسیدش رو روی هم فشار داد و بدون اینکه تغییری توی حالتش ازجاد کنه دوباره تند تند حرف زد

+د...داری دروغ میگی!
-چرا باید بهت دروغ بگم؟
+تو..از اهالی این عمارتی.. تو خاله مارگارت رو میشناسی و خیلی وقته اینجایی.. تو.. یه ربطی با مرموز بودن خاله و این خونه داری.. و در ضمن.. داری ادای روح هارو در میاری.. میخوای الکی منو بترسونی! چرا میخوای منو بترسونی؟ راستشو بگو!
لبخند زن جمع شد و اخم کوچیکی میون ابرو های باریکش نشست.
انگشتشو جلو برد و چند ثانیه ی بعد با سرعت بالایی خودشو روبروی پسر رسوند. انگار.. روی هوا راه رفت.

-من.. صد سال.. اینجا.. نبودم.. که یه الف بچه مثل تو بخواد تو کار من فوضولی کنه!
با هرکلمه با انگشت یدونه روی سینه ی پسر‌میکوبید و صورتشو جلوتر میاورد. اخم روی پیشونیش غلیظ تر شده بود و از بالا به صورت زین خیره شده بود.
+ص..صد-
-آره!
فریاد زد و اجازه نداد پسر به ترسش مسلط شه. جمله ی بعدی رو جیغ زد "از نگاه کردنت متنفرم!"

لب های پسر لرزیدن و اشک از چشماش پایین اومد. چرا همه از نگاه کردنش متنفر بودن؟ مگه چه ایرادی توشون بود؟
قبل اینکه زن بتونه چیز دیگه ای بگه صدای قدم هایی از پله ها شنیده شد. چشم هاش گشاد شد و سمت راه پله هارو نگاه کرد.
+زود باش.. برو پشت اون مبل.. مارگارت نباید تورو اینجا ببینه!

زین خشکش زده بود. صدای قدم ها نردیک تر میشدن و صاحبشون انگار با زحمت پله هارو گز میکرد. هردو میدونستن اون مارگارته و داره با عجله اینجا میاد. یعنی صداشونو شنیده بود؟
زن که دید زین نمیتونه حرکت کنه اونو سمت مبل سه نفره ی انتهای سالن هل داد.
+همینجا میشینی فهمیدی؟
زین با تته پته به زبون آورد "پس..تو..چی-"
قبل اینکه بتونه جملشو کامل کنه زن اونو مجبور به نشستن کرد. همون لحظه مارگارت به بالای پله ها رسید.

مارگادت نفس هاشو مرتب کرد و نگاه وحشت زدش رو توی سالن چرخوند. صورتش سفید شده بود و با تمام عجله خودشو اینجا رسونده بود.
وقتی اون صدارو توی خواب شنیده بود، نتونسته بود خودشو کنترل کنه و با وجود سیاتیکش از پله ها بالا دویده بود. اگه این حقیقت داشت.. اون صدا.. صاحب اون جیغ رو خوب میشناخت!

هیچکس اونجا نبود. اون طبقه از ده سال پیش _آخرین باری که مارگارت اونجا رو دیده بود_ هیچ فرقی نکرده بود. تابلو ها همونجا بودن، مبلمان ثابت بودن و پرده ها تکون نخورده بودن. اون به خاطر میاره که چطور از اون تاریکی و مرموزی اون طبقه خوشش میومد. چطور از هر فرصتی استفاده میکرد که همه جای عمارت رو بگرده و چطور از مادرش فرار میکرد تا به اینجا بیاد.

لب هاش لرزیدن وقتی ناامیدانه همه جا رو نگاه کرد اما اثری از هیچکس ندید.
-رودا!
وقتی به زبون آورد متوجه بغض توی صداش شد.
-رودا خواهش میکنم! اینجایی؟
خیس شدن چشم هاشو احساس کرد و ادامه داد
-من مطمئنم صداتو شنیدم! خودتو بهم نشون بده!
زین کوچیک به خودش لرزید وقتی عجز و التماس رو توی صدای خاله مارگارت حس کرد. اون کی بود؟ یه دختربچه ی گمشده یا یه زن پیر عبوس؟ چی توی خاله مارگارت اونو انقدر شکسته کرده بود؟

مارگارت دوباره به زبون آورد و این بار بغضش شکست
-من میدونم اینجایی.. میدونم تو باعث شدی زین به اینجا اشتیاق نشون بده! میدونم هنوز اینجایی.. لطفا کاری به کار زین نداشته باش! لطفا! اون.. اون هیچی نمیدونه.. اون مقصر هیچ چیز نیست.. لطفا..لطفا.. من التماست میکنم دست از سرش بردار!

زین خشکش زد. اون.. از چی حرف میزد؟

_______

چپتر کوتاهی بود میدونم.. ولی خوب.. اطلاعاتش کافی بود😂

احساس میکنم توی چپتر هشت یه خوبی اینو مشخص نکردم. اون شخصی که به مارگارت کمک کرد تا به پدر و مادرش شلیک کنه همین زنی بود که زین طبقه ی بالا دیدش. همون کسی که مارگارت اینجا "رودا" صداش زد.

مراقب خودتون باشید.
تا چپتر بعد🖐

Somewhere In The WoodsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant