اونقدر گریه کرده بود که بدنش از شدت ضعف میلرزید؛ همچنان میتونست رد خیس اشکهاش رو که صورتش رو پوشونده بودن حس کنه، معدهش نسبت به چند دقیقه قبل آروم گرفته بود و حداقل تنها خوبی که توی اون شرایط وجود داشت این بود که دیگه نگران بالاآوردن نبود.
فکر میکرد دیگه خوب شده، از آخرین حمله عصبیش مدتی گذشته بود و چون توی این مدت خبری ازش نبود فکر میکرد ممکنه دیگه خوب شده باشه... ولی ظاهرا اشتباه میکرد.
اشکهایی که از عصبانیت چشمهاش رو پر کرده بودن باعث شدت گرفتن گریهش شد. دیگه از این شرایط خسته شده بود... اگر قرار بود برای همیشه وضعش همین باشه میخواست چیکار کنه؟ اصلا میتونست باهاش کنار بیاد؟
تماس دست کسی رو با شونهش حس کرد و بدنش ناخودآگاه به عقب پرید. توی خودش جمع شد و لرزش بدنش بیشتر شد؛ با شنیدن صدای شخصی که کنارش بود بلافاصله شناختش، نمیدونست از بین اونهمه آدم چرا اون باید پیداش میکرد...
*پایان فلشبک*
***
وقتی دوباره چشمهاشو باز کرد توی ماشین کنار جونگکوک بود. چند بار پلک زد تا یادش بیاد چه اتفاقی افتاده و با یادآوری جزئیات دستش رو روی پیشونیش گذاشت؛ خراب کرده بود. به جونگکوک قول داده بود دردسر درست نکنه ولی اتفاقاتی که افتاد دقیقا برعکس حرفش بود. شرمنده بود، از اینکه دوباره تو چشمای مرد کنارش نگاه کنه خجالت میکشید... وقتی میدونست یه آدم عادی لعنتی نیست، نباید بیهوا دست به عمل میزد..! از خودش ناامید بود و تنشی که از قبل توی بدنش بود همچنان کمی توی وجودش جریان داشت؛ اشکهاش شروع به خیس کردن گونههاش کردن و هق خفهای که ناخواسته از گلوش خارج شد توجه جونگکوک رو جلب کرد. با نگرانی صورتش رو لحظهای سمت جیمین چرخوند و دوباره نگاهش رو به جاده داد، "حالت خوب نیست؟ میخوای بریم بیمارستان؟ یهو بیهوش شدی، واقعا نمیدونستم چیکار کنم فقط سریع آوردمت بیرون و تصمیم گرفتم زود ببرمت خونه تا استراحت کنی."
توی صداش که همیشه آروم و جدی بود، رگهای از نگرانی به گوش جیمین رسید. احساس عذاب وجدانش بیشتر شد و دیگه داشت حالش از خودش بهم میخورد.
"متاسفم." تنها چیزی بود که تونست بگه قبل از اینکه بغضش بترکه؛ نگاه جونگکوک یه بار دیگه سمتش کشیده شد، "جیمین خواهش میکنم باهام روراست باش، نمیخوام توبیخت کنم چون وقتی پیدات کردم مشخص بود حالت خیلی بده و مطمئنم بابتش دلیل داری؛ الان تنها کمکی که میتونی بهم بکنی اینه که گریهت رو تموم کنی و بهم بگی حالت چقدر بده، و نیاز داری بریم بیمارستان یا نه؟"
جیمین سعی کرد با یه نفس عمیق گریهش رو قطع کنه. تندتند نفس میکشید و قفسه سینهش بالا و پایین میرفت، اما بالاخره تونست با اشکهاش مقابله کنه و سرش رو تکون بده، "حالم خوب میشه، قبلا اینطوری شدم... یکم که استراحت کنم دوباره خوب میشم."
لب پایینش رو گاز گرفت و بعد از چند لحظه سکوت، دوباره به حرف اومد، "فقط... میشه امشب راجبش حرفی نزنیم؟ آمادگی حرف زدن ندارم..."
با دودلی زمزمه کرد و با آستین لباسش گونهی خیسش رو کمی خشک کرد.
جونگکوک نفسش رو آروم بیرون داد و سرش رو تکون داد، "مشکلی نیست، امشب استراحت کن؛ فردا تعطیله، میتونیم درباره اتفاقات امشب صحبت کنیم."
جیمین حس ناخوشایندی داشت، افراد زیادی نبودن که راجب این مسئله بهخصوص باهاشون صحبت کرده باشه ولی اوضاع الان فرق میکرد، به جونگکوک توضیح بدهکار بود و وقتی داشت توی خونهش زندگی میکرد بهتر بود اون رو هم مطلع کنه؛ به هر حال جونگکوک پسرخالهش بود و یه شخص غریبه نبود که نشه بهش اعتماد کرد... اما مشکل اینجا بود که جیمین اصلا نمیدونست چطور باید شرایط رو برای کسی توضیح بده که زیاد بهش نزدیک نیست، اون هم مسئلهای که فقط دوست صمیمیش راجب جزئیات ریزش میدونست و بخش کوچیکی رو هم با والدینش در میون گذاشته بود؛ و هیچ فرد دیگهای نبود که اونقدر احساس راحتی باهاش داشته باشه تا بتونه بحث رو باز کنه.
هر چند توی شرایطی نبود که حق انتخاب داشته باشه، تا فردا باید آمادگی حرف زدن با جونگکوک رو پیدا میکرد و بعد هم درست و حسابی بابت امشب ازش معذرتخواهی میکرد.
***
جیمین تمام طول شب بیدار بود؛ نه میتونست و نه میخواست که بخوابه. به خوبی متوجه بود بدن و مغزش نیاز به خواب و استراحت دارن اما از ترس کابوس و از تنشی که حدود یک ساعت قبل توی وجودش بود، و بخاطر اضطرابی که برای صحبت کردن با جونگکوک داشت، نمیتونست چشمهاش رو روی هم بذاره. نتیجه این شد که تا صبح توی تختش غلت زد و حدود ساعت هفت از اتاقش بیرون رفت تا کمی قهوه برای خودش درست کنه.
با پیچیدن بوی قهوه توی بینیش، تازه متوجه گرسنگی بیش از حدش شد و یادش اومد از شب گذشته فقط با چنتا شیرینی کوچیک سر کرده. میتونست یه صبحانه ساده درست کنه تا هم خودش رو مشغول نگه داره و هم یجورایی میتونست بخشی از عذرخواهیش باشه! پس شروع کرد برای هر دو نفرشون کیمچی و برنج سرخ شده آماده کنه.
تلاشش رو کرد زیاد سروصدا نکنه اما نیمساعت بعد جونگکوک رو دید که از اتاقش بیرون اومد. به نظر میرسید زودتر بیدار شده و حتی دوش هم گرفته بود؛ وارد آشپزخونه شد و نگاهی سمت جیمین و غذایی که تقریبا آماده شده بود انداخت، جیمین زودتر بهش سلام کرد و جونگکوک هم جوابش رو داد و شروع کرد به چیدن میز.
وقتی جفتشون بالاخره پشت میز نشستن جیمین قبل از اینکه شروع به خوردن کنن زودتر به حرف اومد، "میشه... اول غذا بخوریم و بعدش حرف بزنیم؟"
سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی زمزمه کرد اما صداش به گوش جونگکوک رسید.
"مشکلی نیست جیمین، قرار نیست تحت فشار قرارت بدم، فقط میخوام کمکی بهت کرده باشم... مشخصه دیشب اصلا خوب استراحت نکردی، الان جای اینکه نگران باشی غذاتو بخور."
بعد از اطمینانی که جونگکوک بهش داد نفس عمیقی کشید و با تکون دادن سرش شروع به خوردن کرد و سعی کرد به چیز دیگهای فکر نکنه. هرچند بیشتر فکرش حول این میچرخید که چطور و از کجا باید شروع کنه؟ متوجه بود که بعد از توضیحاتش جونگکوک احتمالا راجب گرایشش هم میفهمه، البته اگر تا الان حدسایی نزده بود... بههرحال، باید باهاش حرف میزد.
نمیدونست ناخودآگاه داره از قصد غذا خوردنش رو از همیشه بیشتر لفت میده یا واقعا زمان واسش کند میگذشت. بعد از حدود نیم ساعت دیگه هم غذاش تموم شده بود و هم ظرفا رو شسته بودن، وقتش بود بره و مقابل جونگکوک که منتظرش بود، روی کاناپه بشینه و شروع کنه.
به آرومی روبروی پسر بزرگتر نشست و سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی کردن با آستین لباسش شد. واقعا نمیدونست باید چطور شروع کنه، پس فکری که به سرش زد رو به زبون آورد: "نمیدونم دقیقا از کجا شروع کنم... میشه خودت سوال بپرسی که من بهت جواب بدم؟"
با لحن آرومی زمزمه کرد و نگاهش رو بالاتر آورد تا بتونه واکنش جونگکوک رو ببینه. مثل همیشه حالت معمولی و جدیش رو حفظ کرده بود.
"خیلیخب، برای شروع بگو دیشب چو قصد داشت چیکار کنه؟ شناخت کاملی بهش ندارم اما میدونم توی شرکت شخص محترمی و آبروداریه... دیروز وقتی توی اون شرایط دیدمتون شوکه شدم." جیمین با حس گناه لبش رو گاز گرفت، امیدوار بود چو آدم بخشندهای هم باشه، هرچند ته دلش میخواست دیگه هیچوقت باهاش برخورد نداشته باشه چون بیشازحد خجالتزده شده بود!
"ا-اصلا اتفاقی بینمون نیفتاد... نمیخواست بهم تجاوز کنه یا همچین چیزی، خودم باهاش رفته بودم."
حالا دیگه گونههاش بخاطر خجالت داشت رنگ میگرفت.
"پس چی باعث شد اونطوری گریه کنی؟ اتفاق غیرمنتظرهای واست افتاد؟" کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد: "... بار اولت بود؟"
چشمهای جیمین درشت شد و سرش رو تکون داد، "مسئله این نیست، درواقع، به محض اینکه داشتم...ت-تحریک میشدم واکنشام شروع شدن..." رفتهرفته تُن صداش آرومتر میشد، جوری که شک داشت جونگکوک کامل متوجه حرفش شده باشه. با دیدن حالت گیجی توی صورت کوک مشخص شد حرفش رو شنیده، "منظورت از واکنش چیه؟"
با حالت پرسشی یکی از ابروهاش رو بالا داد و منتظر توضیحی از طرف جیمین شد. دیگه به بخش سخت ماجرا رسیده بودن، جیمین حدس میزد بهتر باشه همه چیز رو سریع و یه دفعه کامل توضیح بده تا بیشتر از این کشش نده و جونگکوک رو گیجتر نکنه.
"جونگکوک شی، یادت میاد اون دوباری که کابوس دیدم و نمیتونستم بعدش بخوابم؟" با بالا و پایین شدن سر کوک دوباره شروع به صحبت کرد، "چند سال پیش وقتی ده سالم بود یه اتفاقی افتاد... باعث شد خیلی شوکه بشم و درک و کنار اومدن باهاش واسم خیلی سخت بود."
نفس عمیقی کشید و شروع به تعریف کردن سرنوشت تلخ همسایهی دوران کودکیش کرد، از تجاوز وحشتناکی که مقابلش اتفاق افتاده بود تا اینکه شاهد مرگ زن بیچاره بود. کمی بیشتر از اون چیزایی که فکر میکرد توضیحاتش طول کشید، چون حرف زدن راجب کابوسهاش که زمانی واقعیت داشتن واسش همچنان سخت بود، حتی یکی دوبار بغض کرد اما جلوی خودش رو گرفت تا دوباره گریه نکنه. جونگکوک بلند شد و یه لیوان آب براش آورد و بعد دوباره نشست تا به بقیه حرفاش با حوصله گوش بده. توی صورتش حالت ترحم نبود که تا حدودی به جیمین حس بهتری القا میکرد، اما نگاهش رنگ همدردی به خودش گرفته بود. بعد از اینکه جیمین یه قلپ از آب خورد مشغول تعریف کردن بقیه ماجرا شد،
"بعد از اون کابوسام شروع شدن، یه مدت خانوادهم خیلی نگران بودن و چند جلسه روانشناسی هم شرکت کردم و نتیجه این بود که تعداد کابوسهام خیلی کمتر شد. اما وقتی بزرگتر شدم و به سن بلوغ رسیدم یه اتفاق جدید افتاد."
دوباره مکث کرد. وقتش بود از چیزی حرف بزنه که مدتها بود باعث شده بود نسبت به خودش احساس نفرت کنه... تمام توانش رو بهکار بست تا به حرفاش ادامه بده، "از همون موقع، هر وقت تحریک میشدم یا حتی فیلمی میدیدم که توش... آم..." گر گرفتن گونههاش رو حس میکرد، "... یه سری اتفاق بهخصوص میفتاد، سریع حالم بد میشد؛ مثل یه واکنش ناخودآگاه، حالت تهوع و سرگیجه و تنگی نفس... نمیدونم چطوری توصیفش کنم، درواقع خودت دیشب و اون شبی که کابوس دیدم، دیدی چطوری میشم." نفسش رو با صدا بیرون داد؛ "یه مدت بود که از هر چیزی که باعث میشد حمله عصبی بهم دست بده دوری میکردم، شاید از آخرین باری که تلاش کردم ببینم مشکلم همچنان مثل قبل مونده یا تغییری کرده یکسالی بگذره... اما دیشب، خواستم دوباره امتحان کنم تا مطمئن بشم، ولی خب ظاهرا قراره تمام عمرم مریض بمونم." ایندفعه دیگه بخاطر بغضش نمیتونست ادامه بده.
جونگکوک اخم کوچیکی کرد، "راجب خودت اینطوری صحبت نکن، مطمئنم میتونی حلش کنی؛ پدر و مادرت خبر دارن؟"
جیمین یکم دیگه از لیوان آب توی دستش خورد تا بتونه به بغضش غلبه کنه و دوباره مشغول صحبت بشه، " در مورد همسایهمون و کابوسام همه چیزو میدونن، اما بعد از اونو کامل خبر ندارن... فکر میکنن فقط کمی مضطرب باشم، در مورد اینکه تا حالا هیچ تجربهی جنسی توی زندگیم نداشتم چیزی بهشون نگفتم." با لحن ملایمی گفت و مثل یه بچهی مظلوم توی خودش جمع شد. جونگکوک با جدیت بیشتری ادامه داد، "حداقل باید با یه روانشناس راجبش حرف میزدی، حرف نزدن در مورد مشکلت باعث نمیشه از شرش خلاص بشی جیمین، میدونم سخته اما ببین چقدر توی این مدت اذیت شدی! مطمئنم دلت نمیخواد شرایط اینطوری بمونه."
جیمین داشت دوباره مضطرب میشد، رفتن پیش روانشناس رو امتحان کرده بود، در واقع یه بار به اصرار دوستش و بدون اینکه به والدینش بگه رفته بود مطب یه روانشناس اما اصلا راضی نبود، بعد از یه جلسه بینهایت بیزار شده بود و احساس عدم اطمینانی که داشت باعث میشد نخواد دوباره چنین چیزی رو امتحان کنه.
از طرفی متوجه منطقی بودن حرفای جونگکوک شده بود و نمیدونست باید چه راهی رو انتخاب کنه.
"میدونم... ولی یه بار رفتم پیش یه روانشناس و نتیجه برعکس چیزی بود که فکر میکردم، حتی دیگه اعتمادی به اونم ندارم هیونگ!"
نقدر هیجان بهش وارد شده بود که ناخودآگاه کلمه هیونگ از دهنش بیرون اومد و سریع لبش رو گاز گرفت. آروم نگاهش رو بالا آورد و دید ظاهرا جونگکوک رو هم کمی شوکه کرده. بعد از چند ثانیه جونگکوک از حالتی که انگار خشکش زده بود خارج شد و سرش رو بالا و پایین کرد، "درک میکنم، باید میرفتی پیش یه شخص مطمئن و کاربلد... من یه دوست نزدیک و خیلی خوب دارم که روانشناس قابل اعتمادیه، بهش زنگ میزنم و ازش کمک میخوام تا وقتی که حس کنی داری بهتر میشی و تصمیم بگیری خودت هم حضوری ببینیش یا باهاش حرف بزنی."
جیمین حس میکرد کمی حس سبکی بهش دست داده، یعنی به همین سادگی شانس تصمیم گرفته بود توی زندگیش پیدا بشه؟ الان احساس خوبی داشت از اینکه با جونگکوک حرف زده بود، فکرش رو هم نمیکرد کمک از جایی که انتظار نداره بهش برسه!
"خیلی ازت ممنونم جونگکوک شی، واسم خیلی ارزش داره... و متاسفم که انقدر دردسر درست میکنم."
ایندفعه حواسش بود چطور خطابش کنه تا شاید گفتهی قبلش رو یهجورایی بپوشونه؛ خودشم نمیدونست چرا انقدر خجالت میکشه جونگکوک رو صمیمیتر خطاب کنه!
ظاهرا جونگکوک به خوبی متوجه موضوعی که توی سرش میگذشت شده بود، چون لبخند کمرنگی روی لبش ظاهر شد اما زود به حالت جدی خودش برگشت و از جاش بلند شد، "خوشحالم میتونم کمکی بکنم. و لازم نیست احساس گناه کنی، چیزی که پیش اومد همش تقصیر خودت نبود پس اینبار اشکالی نداره."
سمت اتاقش راه افتاد و همزمان با بیرون آوردن گوشیش از توی جیبش به جیمین اطلاع داد میخواد با دوستی که راجبش حرف زده بودن تماس بگیره.
***
"متوجه شدم، با توجه به موقعیتش شرایطی که داره طبیعیه، بهتر بود زودتر اقدام کنه تا کمکم بهتر بشه اما الانم دیر نیست. واست یه مقاله کوتاه و مختصر میفرستم تا بتونی بیشتر نسبت به شرایطش اطلاعات پیدا کنی و به خوبی کمکش کنی، خودمم گهگاه باهات در تماسم و توضیحات لازم رو بهت میدم."

YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...