بعد از اتمام جلسه تهیونگ درحالی که دست به سینه و با قیافهی حق به جانب و طلبکاری مقابل میز مین ایستاده بود بهش نگاه میکرد و منتظر توضیح بود.
این بار حتی پتانسیل اینو داشت که منفجر بشه و از مین شکایت کنه.
"بعد از اینکه تمام طول هفته منو نادیده میگرفتی و ازم فرار میکردی یهو با چشمای غمگین و حالت افسرده ازم میپرسی از کارم منظور داشتم یا نه؟ بعدم اینطوری طلبکار بهم زل میزنی؟ کیم تهیونگ من چطور باید باهات رفتار کنم که حرکت بعدیت باعث شوکه شدنم نشه؟"
تهیونگ با ناباوری به مین خیره شد و دهنش رو که با خندهی تمسخر آمیزی باز شده بود دوباره بست.
"آقای ببوس دَررو، با اون قیافهی سرد و حالت بیحس صورتت من چطور بفهمم منظورت از اون کارت چی بوده؟ انتظار داری بعدش طوری رفتار کنم انگار چیزی نشده؟ خودت اگر کراشت ببوستت و بدون هیچ واکنشی بذاره بره چطوری رفتار میکنی؟"
اوه!
ظاهرا یکم از رازش رو لو داده بود.
یکی از ابروهای مین بالا رفت،
"کراش؟"
تهیونگ با حالت تهدید آمیزی انگشت اشارهش رو جلوی صورت مین گرفت،
"همینجا بیخیالش شو تا بیشتر از این تحت فشار قرار نگرفتم."
مین لبهاش رو بهم فشار داد و صورتش رو بین دستهاش که روی میز بودن گرفت. در واقع به نظر میرسید داره جلوی خندهش رو میگیره.
تهیونگ با حالت تهدیدآمیزی داشت ازش میخواست باعث خجالت بیشترش نشه و توی رفتارش خجالت آنچنانی نشون نمیداد... مسلما هر کس بود خندهش میگرفت!
"باشه کیم، اصلا یادم نمیاد چی گفتی. حالا بذار یه خبری بهت بدم."
مین دوباره صورتش رو بالا آورد و با حالت جدی به تهیونگ خیره شد، چشمهاش رو کمی ریز کرده بود و تهیونگ توی صافترین حالت ممکن مقابل میزش ایستاده بود و منتظر شد تا حرفش رو بشنوه.
"من که اصلا نمیدونم روم کراش داری یا نه، ولی من روی تو کراش دارم. دلیل هر دوتا بوسهای که اتفاق افتاد هم همین بود."
تهیونگ نمیدونست مین چطور میتونه حالت یکنواخت صورتش رو حفظ کنه، چون خودش واقعا قادر به جمع کردن فکش نبود.
اما حالت مین دوام زیادی نداشت چون وقتی سکوت و قیافهی متعجب تهیونگ رو دید اخمهاش رو توی هم جمع کرد و حالا نوبت خودش بود که با لحن حق به جانب غرغر کنه،
"چرا انقد از خودت رفتار ضد و نقیض نشون میدی خب. آدم توی خماری میمونه از دستت، بخاطر حالت مظلوم و ناراحت صورتت این دفعه هم عجولانه عمل کردم.
من هنوز مطمئن نشده بود که نسبت به بوسهی اول چه حسی داری... نباید مثل یه احمق میگرفتم ماچت میکردم اصلا."
ظاهرا تهیونگ با خفهخون گرفتنش باعث شده بود اوضاع یکم پیچیده بشه و این اصلا چیزی نبود که بخواد مین انجام بده، پس هولهولکی و با صدای خیلی بلند وسط حرفش پرید:
"نه نه! خوب کردی، بازم بکن!"
سکوت پشم ریزون.
شاید باید با وقار بیشتری راجب موضوع نظرش رو بیان میکرد...
مین با علامت سوال توی صورتش چند بار پلک زد و تهیونگ دستش رو روی پیشونیش گذاشت،
"مکالمه رو از اول شروع کنیم؟"
"خیلی موافق."
مین بلافاصله جوابش رو داد و جفتشون با صدا نفسشون رو بیرون دادن.
احمقانهترین اعتراف تاریخ بین دوتا از احمقترین انسانهای باهوشِ ملت کرهی جنوبی.
این دفعه باید جفتشون تلاش میکردن بهتر بحث رو پیش ببرن.
دو نفرِ حاضر توی اون اتاق همیشه توی جلسات با بیشترین تسلط بحث میکردن اما وقتی بین خودشون باید سوءتفاهماتشون رو برطرف میکردن و از احساس مشترکشون میگفتن، افتضاحترین مکالمهی ممکن رو پیش بردن.
این بار هم مین یونگی شروع کرد،
"کیم تهیونگ، بابت رفتار عجولانهم متاسفم، اما با این وجود نمیتونم از بوسیدنت پشیمون باشم."
زبون تهیونگ فاصلهی کمی تا بند اومدنِ مطلق داشت.
بعد از شنیدن اون حرفا مسلما میتونست همهی سوءتفاهمهاشون رو کنار بذاره تا بعدا بهش رسیدگی کنن، و بجاش الان میتونست بالاخره به احساساتش میدون بده.
"باهام قرار میذاری رئیس بداخلاق؟"
نیشش رو نمیتونست جمع کنه و فقط منتظر بود تا یونگی قبولش کنه. البته اگر نادیده میگرفت که همین الانشم بهطور غیر مستقیم قبولش کرده بود.
شایدم خودش بود که مین رو قبول میکرد؟
اصلا واسش اهمیتی نداشت. تنها چیزی که اهمیت داشت بالا و پایین شدن سر مین و نیشخند رو لبهاش بود.
لبهایی که تهیونگ به خودش جرعت داد اینبار برای بوسیدنشون پیش قدم بشه.
***
اون شب جیمین و تهیونگ یه جشن کوچیک گرفتن، درواقع فقط شام خوبی واسه خودشون سفارش دادن و یکمی هم آهنگ گوش دادن. دلیل تهیونگ که کاملا مشخص بود؛ اما دلیل جیمین علاوه بر خوشحالی بخاطر دوستش، بخاطر یه اتفاق کوچیک دیگه هم بود.
وقتی که توی پارکینگ منتظر بود تا دوستش بیاد و به خونه برگردن، بعد از چند روز بیخبری جونگکوک بهش تکست داد تا حالش رو بپرسه و مطمئن بشه در طول چند روز گذشته اذیت نشده یا دوباره کابوس ندیده.
و این باعث شده بود جیمین تمام طول اون شب رو سرزنده و شاد باشه و به دوستش هم انرژی بده.
اول کمی تهیونگ رو اذیت کرد؛ تمام مدت بهش یادآوری میکرد که خودش و هوسوک بارها بهش گفته بودن مین بهش چشم داره اما تهیونگ حرفاشون رو جدی نمیگرفت، ولی وقتی تهیونگ چشمهاش رو چرخوند و عذرخواهی کرد و بهش اطمینان داد توی ذهن خودش چنین احتمالی رو در نظر داشته، جیمین کوتاه اومد و بیخیال اخم مصنوعی روی صورتش شد.
و آخرین شبی که پیش دوستش گذروند، دوباره با لبخند سپری شد.
بعد از اون دوباره برمیگشت به آپارتمان جونگکوک، و منتظر میشد تا پسر بزرگتر برگرده.
***
جونگکوک بهطرز عجیبی احساس کسلی و بیحوصلگی میکرد.
و این عجیب بود چون کار سنگینی نداشت و حتی وقتی سئول بود خیلی بیشتر مشغول کار میشد و سرش هم شلوغتر بود.
اما این سه روز گذشته براش بینهایت کسل کننده گذشته بود و احساس میکرد خستگی توی وجودش مونده.
شب سوم بعد از اینکه کارهاش رو سر و سامون داد تصمیم گرفت به جیمین تکست بده و از احوالش باخبر بشه.
مهمون کوچیکش به محض دریافت پیامهای جونگکوک جوابشون رو میداد و از موج سوالاتش مشخص بود نگرانه که جونگکوک بیش از حد به خودش فشار نیاره و خوب استراحت کنه و غذا بخوره.
بعد از اینکه به سوالات پسر ریزجثهی کنجکاو جواب داد بالاخره دراز کشید تا استراحت کنه؛ و احساس میکرد کمی از کسلی که توی وجودش حس میکرد کمتر شده.
***
بعد از اینکه جیمین دوباره به آپارتمان جونگکوک برگشت یه فکری به شدت آزارش میداد؛ فاصلهای که بینشون افتاده بود و ربط قضیه به خودش.
پسر کوچیکتر این فاصلهای که بینشون افتاده بود رو تقصیر خودش میدونست؛ چون وقتی بالاخره تمرکز و فکرش رو گذاشت روی شب تولد جونگکوک، این فکر به سرش افتاد که شاید اون کسی بوده که باعث شده جونگکوک بخاطر کاری که توی مستی انجام داده بود احساس پشیمونی و سرخوردگی بکنه.
جونگکوک اون زمان مست بود اما جیمین بهش اصرار کرده بود... و الان تازه این مسئله توی ذهنش روشن شده بود و خیلی حس عذاب وجدان داشت.
میدونست جونگکوک با شخصیتی که داره، احتمالا خیلی از خودش ناامید و ناراحت شده... و حتی از جیمین معذرتخواهی کرده بود!
پس جیمین هم جرعتش رو جمع میکرد تا ازش عذرخواهی کنه. بابت اینکه مجبورش کرده بود و از مست بودنش هرچند ناخواسته، اما به نوعی سوءاستفاده کرده بود.
روز چهارم تعطیل بود پس از نامجون خواست بره پیشش، چون میخواست راجب این حسی که داشت باهاش صحبت کنه.
البته به محض ورودش میخواست سرشو بگیره و توی دیوار بکوبه چون بخشی از گندی که زده بود رو مدیون دوست عزیزش بود!
بعد از اینکه نامجون پشت کاناپه پناه گرفت و بلند داد زد و بهش قول داد دیگه چنین غلطی ازش سر نمیزنه، جیمین هم رضایت داد تا بالاخره مثل دو تا آدم بشینن با هم حرف بزنن، و به اصرار نامجون خوراکی بخورن.
"این فاصله آزارم میده اما بیشتر از اون، فکر اینکه من باعث شدم جونگکوکی هیونگ حس بدی داشته باشه واسم آزاردهندهست." با این جمله صحبتهاش رو پایان داد و نامجون که با دقت به حرفهاش گوش میداد، دستش رو روی شونهش گذاشت.
"ببین جیمین، من بهترین دوستتم اما قرار نیست فقط دلداری بدم و حرف چرند بزنم. صادقانه میگم، به نظر منم کارت درست نبوده. البته قابل درک هست اما بازم نمیشه بهت حق داد... ولی خب این که میخوای جبران کنی و جلوی دوباره اتفاق افتادنش رو بگیری باعث میشه سنگینی اشتباهی که کردی از گردنت برداشته بشه."
جیمین سرش رو تکون داد. خوشحال بود که نامجون صادقانه باهاش حرف میزنه، و توی موقعیتهایی که نیاز به کمک داشت هم بهش پیشنهادهای خوبی میداد -البته با فاکتور گرفتن یه سری پیشنهادهای احمقانهش مثل قضیهی منحوس ویبراتور!-
"به نظرت چطور میتونم هم مراقبش باشم و هم از حد خودم جلوتر نرم و این حالت رو نداشته باشه که دارم توی زندگیش دخالت میکنم؟"
نامجون کمی فکر کرد و آب پرتقال توی دستش رو تا آخر سر کشید.
"تو جزو خانواده به حساب میای و رسما داری باهاش زندگی میکنی، پس طبیعتا یه سری رفتارها رو میتونی آزادانه انجام بدی بدون اینکه دخالت کرده باشی یا قضاوت بشی. همین که حواست به زمان استراحت و خوراکش هست مناسبه. و خب حالا که اینجا نیست میتونی در طول روز بهش تکست بدی و ازش خبر بگیری... استرس نداشته باش که از دید اون چطور به نظر میرسه، به هر حال تو پسرخالهشی و ایرادی نداره بخوای باهاش ارتباط بگیری. مطمئن باش به این فکر میکنه که چقدر با محبتی یا همچین چیزایی..."
وسوسه کننده بود.
اینطوری هم در طول روز باهاش ارتباط داشت و خیالش راحت بود و هم کمتر دلتنگ میشد.
از طرفی میتونست بیشتر به جونگکوک نزدیک بشه و به قول نامجون مثل آدم باهاش ارتباط بگیره.
اینطور شد که در طول اون چهار روز گوشیش یک لحظه از دستش جدا نمیشد و به هر بهانهای به جونگکوک تکست میداد.
و این ارتباطی که بینشون شکل گرفته بود به جیمین این حس رو میداد که خیلی بیشتر بهم نزدیک شدن.
بنابراین چند روز بعد اکثر زمانش رو به این اختصاص میداد که از راه دور مراقب پسر بزرگتر باشه و اجازه نده از فشار کاری زیاد خودش رو از پا دربیاره.
قبلا ناراحتی اینو داشت که نمیتونست برای جونگکوک کاری کنه تا اون هم از زندگیش توی این سن و سال لذت ببره، اینکه نمیتونست برای پسر بزرگتر کمکی باشه؛ اما کمکم با کارهای کوچیکی که میدونست ممکنه به چشم نیاد، ازش مراقبت میکرد و حالا هم داشت تلاشش رو از راه دور ادامه میداد. و این براش حس خوبی داشت.
اینکه خیالش راحت بود بالاخره یکی هست که حواسش به جونگکوک باشه، و اون شخص خود جیمین بود!
و حالا میتونست این کار رو به عنوان بخشی از معذرتخواهی و نشون دادن پشیمونیش، انجام بده.
وقتی میدید جونگکوک وقت میذاره پیامهاش رو میخونه و بهشون جواب میده ذوق میکرد و لبخند بررگی روی لبش پیدا میشد، طوری که یه بار توی اتوبوس وقتی داشت از دانشگاه برمیگشت پیرزنی که مقابلش نشسته بود ازش پرسید داره با دوستدخترش حرف میزنه؟
در طول این مدت حداقل متوجه شده بود جونگکوک نسبت بهش دید یه مزاحم که باهاش حال نمیکنه رو نداره، و همین باعث میشد پسر کوچیکتر حس خوبی داشته باشه. البته اینطور که پیدا بود از دید جونگکوک واقعا کیوت و نرم به نظر میرسید چون چند بار حتی موقع چت کردن هم فشردنی صداش زده بود و باعث شد ذوق از وجود جیمین فوران کنه.
اون چند شب جیمین با وجود اینکه صدای جونگکوک رو نمیشنید که بهش شب بخیر بگه، اما با خوندن تکستهاش با لبخند روی لبهاش میخوابید.
اولش امکان میداد جونگکوک اصلا تکستهاش رو نخونه اما جیمین دلش خوش بود که داره این کار رو بخاطرش انجام میده.
اما پسر بزرگتر متوجه تکستهاش میشد و در طول روز تکتکشون رو میخوند، و اگر زمان داشت حتی بهشون جواب میداد. که البته با هر جوابش جیمین مثل دفعهی اول هیجانزده و خوشحال میشد.
و از طرف دیگه، جونگکوک با هر پیامی که دریافت میکرد استراحت کوتاهی به خودش میداد و با خوندن تکستهای جیمین از حال و هوای خشک و جدی کارها و جلساتش کمی فاصله میگرفت.
حالا که توجه میکرد، اگر جیمین و گاهی منشی لی بهش یادآوری نمیکردن، خیلی از خودش غافل میشد و وقتی به خودش میومد که از سردر نمیتونست حتی شامش رو بخوره و یه راست به اتاقش میرفت و تا روز بعد و مشغلههای جدید استراحت میکرد و بعد دوباره نوبت غرق کردن خودش توی کوه کارهاش میرسید.
کمکم ذهنش متوجه تغییرات کوچیکی میشد که جیمین بعد از ورودش به خونه و زندگیش باعثشون شده بود.
هرچند کم، اما جونگکوک تاثیراتشون رو حس میکرد، و شاید این دلیلِ کم شدن کسلی روز قبلش رو توجیه میکرد...
***
یک هفته سفر ژاپن برای جونگکوک عجیب سپری شد.
وقتی با خستگی به هتل برمیگشت ناخودآگاه یاد جیمین میفتاد که با اخم کنار در اتاقش منتظر میموند تا بلند بشه باهاش شام بخوره، و همیشه بهونه میاورد اگر خودش تنها باشه نمیتونه چیزی بخوره تا جونگکوک مجبور بشه قبل از اینکه با خستگی روی تختش بیفته بره و غذا بخوره.
وقتی بین جلساتش تایم آزاد داشت یاد جیمین میفتاد که با یه لبخند بزرگ و درخشان واسش قهوه میبرد.
وقتی حین جلسات بحث و اختلاف نظر پیش میومد یاد صورت نگران جیمین میفتاد که بهش خیره میشد و طوری نگاه میکرد که انگار میخواست بره پشتش پناه بگیره.
وقتی توی اتاق هتل توی سکوت مینشست و برنامههاش رو چک میکرد یاد جیمین میفتاد که با یه خوراکی روی پاش، مقابل جونگکوک مینشست و با چشمهای گرد و کنجکاوش بهش نگاه میکرد و گهگاه از خوراکیش بهش تعارف میکرد.
و حتی وقتی میخواست بخوابه یاد کابوس دیدن جیمین میفتاد و با دیدن تکست پسر کوچیکتر که بهش شب بخیر میگفت متوجه میشد حالش خوبه و بخاطر تنها بودن توی خونه نمیترسه.
هر چیزی به نحوی باعث میشد یاد جیمین بیفته.
و دلیلش رو این میدونست که تابحال خیلی از خودش و زندگیش غافل بوده.
جونگکوک تا قبل از اومدن جیمین به خونش فقط و فقط با خودش وقت میگذروند و کسی هر روز از نزدیک مراقبش نبود.
هرازگاهی هیونگهاش رو میدید اما این حضور فعال جیمین توی هر ساعت زندگیش خیلی مشخص و توی چشم بود.
این فاصلهی بینشون باعث شد جونگکوک متوجه اون حضور و تاثیر جیمین توی زندگیش بشه.
از طرفی روحیاتش هم دستخوش تغییر شده بود؛ جونگکوک همیشه یه روتین خشک برای زندگیش داشت. فقط طبق همون روتین زندگی میکرد و خودش هم مثل یه ربات شده بود. از خواب بیدار میشد و به شرکت میرفت، خودش رو توی کار غرق میکرد و با افرادی در ارتباط بود که وضع مشابهی داشتن و همه مثل ربات به نظر میرسیدن؛ توی یه چرخهی بخصوص حرکت میکردن و کاری که براشون تعریف شده بود رو انجام میدادن.
اما جیمین انگار از یه دنیای دیگه بود.
از خودش حس زندگی بروز میداد؛ رفتارهاش برای جونگکوک تازگی داشتن و تغییر قابل توجهی توی روتین یکنواخت پسر بزرگتر به حساب میومد.
جیمین ترس، خوشحالی، نگرانی، هیجان و تعجبش رو به راحتی بروز میداد و در طول روز جونگکوک رو با موجی از احساسات مختلف مواجه میکرد.
بارها وسط انجام کارهای یه پروژهی سنگین، بخاطر قیافهی متعجب و بانمک جیمین به خنده میفتاد. یا شده بود که وقت یرنامهریزی برای روز بعدش با دیدن قیافهی درهم جیمین که نشون میداد از غذا خوشش نیومده، بخنده و از دغدغههای استرسزا یکمی فاصله بگیره.
این نکات ریز که باعث میشد جونگکوک بیشتر به اطرافش، به روزمرگیهای ساده و کوچیک، و به یه شخص جدید بجز خودش توی زندگیش توجه کنه؛ همه و همه به تازگی توسط جونگکوک کشف شده بودن و زندگیش رو از حالت یکنواخت قبل خارج کرده بودن.
و جونگکوک به هر سمت از زندگی جدیدش که نگاه میکرد ردپای چه شخصی رو میدید؟
پارک فشردنی.
یه گولهی نرم کوچیک، ساکت و در عین حال پر سروصدا، بامزه و گاهی اسکل!
رنگ و وارنگترین ترکیبی که میتونست سروکلهش پیدا بشه.
و قسمت عجیب ماجرا این بود که جونگکوک مقابلش گاردی نداشت. ممکن بود با خارج شدن زندگیش از روتین همیشگیش گارد بگیره یا حتی نتونه چنین شخصی رو بپذیره یا باهاش کنار بیاد، اما با جیمین خوب مَچ میشد.
شاید بخاطر رابطهی خونیشون بود... به هر حال اونا توی دوران بچگی هم با هم دوست بودن و امکان داشت توی کوچه پسکوچههای ذهن جونگکوک، اون حس صلح و سازش با جیمین از دوران قدیم موندگار شده باشه.
اما مشکلی که وجود داشت این بود که جونگکوک قصد داشت با اون یه هفته فاصله به جفتشون زمان بده تا فکر و ذهنشون کمی از هم دور بشه، ولی با این وضع جونگکوک همش کسل میشد و زندگی یک هفتهایش توی ژاپن رو با زمانی که سئول بود و جیمین هم حضور داشت، مقایسه میکرد.
عجیب بود انقدر به حضور جیمین عادت کرده باشه که حالا نبودش اینطور به چشم بیاد و حوصلهسربر باشه.
شاید وقتی برمیگشت باید برنامههای بیشتری میذاشت تا با جیمین طوری وقت بگذرونه که دیگه شرایط معذب کننده نباشه.
توی بخش یادداشتهای گوشیش یه لیست به این مسئله اختصاص داد، و بعد از چند ثانیه فکر کردن اولین مورد لیست رو یادداشت کرد؛ ورزش.
میتونستن با هم دیگه ورزش کنن. برای سلامتی خوب بود و باعث میشد روابط معمولی و مناسبی با هم داشته باشن. تا حالا برخوردهاشون بیشتر به مسائل جنسی برمیگشت که اصلا مناسب به نظر نمیرسید... پس جونگکوک وظیفهی خودش میدونست روابطش با پسرخالهی کوچیکش رو طوری مدیریت کنه که هم معقول باشه و هم تا حدودی جبران تاثیرات مثبت جیمین توی زندگیش.
از اونجایی که تا حدی قبول داشت معتاد به کاره، واقعا در خودش نمیدید تغییری توی ساعت کاریش ایجاد کنه، پس باید تایمهای کوتاهی که داشت طوری استفاده میکرد که بتونه با جیمین هم بهطور مفید وقت بگذرونه.
اینطوری پسر کوچیکتر روابطشون رو فقط توی مسائل جنسی نمیدید و حتی برای وابستگی که سوکجین ازش حرف میزد هم راهحل مناسبی به نظر میرسید.
~
وضع ووت و کامنتا زیاد خوب نیست قشنگای من، بهم انرژی بدین تا منم بتونم در طول هفته فیکو بنویسم و آپش کنم :))♡

YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...