جیمین توی راه برگشت از کافهتریا توی خودش بود و پاهاش طبق عادت، مسیر همیشگی تا دفتر رئیسش رو طی میکردن.
با شنیدن حرفهای تهیونگ و حس آشنایی که باعث میشد خوب ناراحتیش رو درک کنه، فکرش سمت دو روز گذشته رفت. دو روزی که باز فاصلهی ناخوشایندی بین خودش و جونگکوک حس میکرد.
خسته شده بود. از این جلو و عقب رفتن با جونگکوک خیلی اذیت میشد. حس میکرد توی یه چرخه گیر افتادن و مرتب اتفاقات واسشون تکرار میشه.
حالا دوباره فاصلهای بینشون افتاده بود که جیمین بعید میدونست به زودی دفعات قبل از بین بره، چون انگار جونگکوک بخاطر اتفاقی که بینشون افتاده بود عذاب وجدان داشت.
جیمین درک میکرد برای جونگکوک که حس مسئولیتپذیری وحشتناکی داشت حتما خیلی سخت بوده وقتی به خودش اومده و فهمیده زیادهروی کرده. البته از نظر جیمین مسئلهی آنچنان بزرگ و بغرنجی نبود... چون اون بود که از جونگکوک میخواست تا خودش رو رها کنه؛ چون دوسش داشت.
اما متوجه بود داستان مثل همیشه از دید جونگکوک فرق میکنه. اون برای جونگکوک فقط پسرخالهی کوچیکترش بود.
آهی کشید و پشت میز مشترکش با منشی لی مقابل اتاق رئیسش نشست، و بلافاصله مرد از اتاق رئیس خارج شد و جلوتر اومد تا کنار جیمین روی صندلی خودش بنشینه.
"برگههای مربوط به سفرکاری به ژاپن رو برای رئیس بردم. باید یه سری اطلاعات مربوط به شعبهی ژاپن رو تا قبل از پایان ساعت کاری آماده کنیم. امروز دیگه رئیس دو نمایندهای که قراره فردا به ژاپن برن رو معرفی میکنن؛ پس باید زودتر کارای جزئی رو انجام بدیم."
جیمین از قبل آمادگی داشت چون یکی-دو روز میشد بحث سفر ژاپن مطرح بود. سرش رو تکون داد و مشغول به کارش شد، و سعی کرد سنگینی غمانگیزی که توی قلبش حس میکرد رو نادیده بگیره.
***
جونگکوک به برگهی مقابلش خیره شده بود. توی سالهای گذشته همیشه خیلی زود و راحت تصمیم میگرفت چه اشخاصی رو به ژاپن بفرسته اما امسال تصمیمگیریش بهطور غیرعادی طولانی شده بود.
امضا کردن پایین برگه و نوشتن اسم دوتا از معاونها یا رئیسهایی که زیر دستش کار میکردن اونقدر سخت نبود. دلیلی که انقدر باعث میشد انتخاب کردن واسش سخت باشه یه چیز بود؛ شک داشت که اسم خودش رو بجای یکی از اون دو نفر بنویسه یا نه.
این بازرسی کاری نبود که لازم باشه حتما خودش شخصا برای انجامش بره، البته توی هفتهی پیشِ رو هم کار بهخصوصی توی شرکت سئول نبود که بخواد شخصا انجام بده؛ پس کاملا به تصمیم خودش بستگی داشت که از فردا به مدت یک هفته بره ژاپن یا همینجا توی کره بمونه.
دلیل اینکه برای رفتن دودل شده بود جیمین بود.
امسال هم میتونست طبق سالهای پیش توی سئول بمونه، اما به این فکر افتاد فاصله گرفتن اونم بعد از اتفاقات اخیر میتونه فکر خوبی باشه.
توی دو روز گذشته با وجود اینکه اتفاق خاصی بینشون نیفتاده بود اما هر لحظه همدیگه رو میدیدن. شاید بهتر بود کمی به جفتشون فضا بده تا حال و هوایی عوض کنن...
خودش به این فاصله نیاز داشت، خصوصا بعد از کاری که کرده بود. ترجیح میداد به خودش یه استراحتی بده و برای یه هفته از یکی از مسئولیتهاش –جیمین- فاصله بگیره.
با سوکجین تماس گرفته بود و حتی هیونگش هم تایید کرد موردی نداره و یه فاصلهی کوتاه میتونه برای جفتشون خوب باشه.
از اونجایی که اون دو نفر اطلاعی از احساس جیمین نداشتن به نظرشون این تصمیم منطقی و مناسب میومد.
هرچند، وقتی پسر کوچیکتر برگهی امضا شده به همراه اسم جونگکوک رو توی دست منشی لی دید احساس کرد کل بدنش یخ کرده و روی صندلیش وا رفت.
همین که توی هر لحظه جونگکوک از لحاظ فیزیکی نزدیکش بود باعث دلگرمیش میشد، درسته که براش حسرت هم به همراه داشت اما حتی فکر اینکه به مدت یک هفته، اونم وقتی جیمین هر روز داشت بخاطر احساس و وابستگیش به پسر بزرگتر پژمردهتر میشد، واقعا واسش عذابآور بود.
توی راه برگشت بغض داشت و وقتی هرازگاه به جونگکوک که با فاصلهی کمی کنارش نشسته بود نگاه میکرد، بغضش شدیدتر میشد.
اون پسر موخرمایی الان کنارش بود و جیمین حتی نمیتونست آغوشش رو داشته باشه... اما قرار بود همین حضور آرامشبخشش رو هم به مدت یک هفته از دست بده.
به محض رسیدنشون جیمین توی اتاقش پشت در نشست و چند قطره اشک روی صورتش چکید. الان وقتی برای گریه کردن نداشت، باید زود بیرون میرفت تا شام بخورن.
از اونجایی که هیچ کدومشون صبحانه نمیخوردن و همیشه با یکم قهوه یا دونات سریع برای رفتن به شرکت آماده میشدن، این میشد آخرین وعدهی غذایی که قبل از اون سفر کذایی با هم میخوردن؛ و جیمین هیچ جوره حاضر نبود از دستش بده.
وقتی از اتاقش بیرون رفت جونگکوک طبق معمول داشت بستههای غذای بیرونبری که سفارش داده بودن باز میکرد و روی میز میچید. جیمین برای کمک بهش جلوتر رفت و عطر موردعلاقهش روی بدن پسر بزرگتر رو به ریههاش فرستاد.
وقتی جفتشون بالاخره شروع به خوردن کردن جونگکوک حرفی که مدتی بود توی ذهنش بالا پایین میرفت، به زبون آورد:
"جیمین، میخواستم بابت اتفاق چند روز پیش ازت عذرخواهی کنم."
جیمین همونطور درحال جویدن غذاش ماسید و با لپهای پر از غذا و چشمهای گرد شدهش به جونگکوک زل زد.
"همم؟" بخاطر غذای توی دهنش فقط تونست اصوات متعجبی رو از گلوش ایجاد کنه و باگیجی بهش خیره بشه.
جونگکوک واکنشی که انتظار داشت دریافت نکرد و خندهش گرفت.
"بابت اون روز که مست بودم و کنترلمو از دست دادم."
حالا درست شد.
غذای جیمین با فهمیدن منظور پسر مقابلش توی گلوش پرید و چند بار سرفه کرد تا دوباره راه نفسش باز شد و کمی آب خورد. اما حالا از خجالت نمیتونست دوباره نگاهش رو بلند کنه. جونگکوک خیلی تلاش کرد به خودش مسلط باشه تا نخنده، دست خودش نبود... واکنشهای پسر کوچیکتر همیشه بامزه بودن، حتی حالا که داشت خفه میشد و جونگکوک براش آب میریخت و دعا میکرد بخاطر یه عذرخواهی بچهی مردمو به کشتن نده.
"میدونم گفته بودم راجبش حرفی نزنیم، اما باید حتما ازت عذرخواهی میکردم و مطمئن میشدم ازم نترسیدی یا ناراحت نیستی، و اینکه... خیلی اذیتت نکرده باشم."
حالا جیمین میتونست بهش نگاه کنه. یا در واقع، با ناباوری بهش خیره بشه.
جونگکوک برای اینکه عاشقش نباشه زیادی خوب بود!
این حجم از شعور و مسئولیتپذیریش جیمین رو از قبل هم بدبختتر میکرد!
"جونگکوکی هیونگ."
انقدر لحنش ملایم و لطیف بود که یه لحظه احساس کرد بیش از حد داره احساساتش رو بروز میده؛ اما جونگکوک واکنش خاصی نداد و منتظر شد تا حرفش رو بشنوه.
"اصلا لازم نیست نگران باشی یا عذرخواهی کنی. اذیتم نکردی... و خودمم تا حدودی اشتباه کردم؛ پس منم متاسفم."
جونگکوک دوباره مشغول غذاش شد:
"به هرحال نسبت بهت مسئولم و نباید کنترلمو از دست بدم، ولی خوشحالم که نرنجوندمت."
اون لعنتی مجبور نبود اینطوری سر شام دوباره باعث بشه جیمین بغض کنه.
چرا توی آخرین وعدهی غذایییشون باید چنین حرفای احساس برانگیز میزد و پسر کوچیکتر رو غمگینتر میکرد...
جیمین میدونست جونگکوک این حرفا رو فقط از سر همون حس مسئولیتی که داشت میزنه، اما نمیتونست جلوی شدت گرفتن ضربان قلبش یا پخش شدن اون حس شیرین توی وجودش رو بگیره. همین که جونگکوک بهش توجه نشون میداد خودش خیلی واسش ارزشمند بود.
***
طبق انتظار جیمین، عذرخواهی دلخونکُنِ جونگکوک آخرین مکالمهی درست و حسابی بیشنون بود.
صبح جیمین رو تا شرکت رسوند و یکسری کار قبل از رفتنش انجام داد و بعد از اینکه هولهولکی به جیمین گفت اگر کاری بود یا چیزی نیاز داشت فورا بهش تکست بده، سمت فرودگاه حرکت کرد.
جیمین تنها شد. سرمای آزاردهندهای اطرافش حس میکرد و نمیدونست چطور یک هفته دووم بیاره.
بعد از جدا شدن از خونه و خانوادهش تا حالا، چنین حس سردرگمی ناخوشایندی تجربه نکرده بود؛ و حالا که جونگکوک رفته بود باید بعد از چند ماه دوباره با این حس سر و کله میزد.
گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و با نامجون تماس گرفت. توی هفتهای که رئیسش نبود سرش خیلی خلوتتر میشد و مثل الان میتونست توی سکوت راهروی خلوت راه بره.
بعد از چند بار شنیدن صدای بوق نامجون تلفنش رو برداشت.
خوشبختانه طبق تجربهی چند سال دوستی با جیمین زود تونست بهش کمک کنه که به خودش مسلط بشه و تا وقتی که مطمئن شد دوستش نسبتا سرحال شده، راضی نشد گوشی رو قطع کنه.
بهش اطمینان خاطر داد میتونه هر لحظه بهش زنگ بزنه یا حتی میتونن قرار بذارن تا همدیگه رو ببینن، و از حس تنهایی جیمین کمی کاسته شد و تونست تا زمان نهار خردهکارهایی که منشی لی ازش میخواست رو انجام بده.
سر تایم نهار هوسوک بینهایت تحت فشار بود چون مقابلش دو نفر نشسته بودن که هر کدوم بخاطر غم و اندوه جانکاه عشق، قیافهی آویزون و بیحوصلهای به خودشون گرفته بودن.
میترسید برای حرف زدن دهنش رو باز کنه و تهیونگ رو یاد بوسهی نافرجامش، و جیمین رو یاد کراشی که الان کلی ازش فاصله داشت بندازه؛ پس دستش رو زیر چونهش زد و با اخم بدبختانهای منتظر شد تا یکی از دوستاش دهنش رو باز کنه و حرفی جز چسناله ازش خارج بشه.
که البته این اتفاق نیفتاد!
تهیونگ آماده بود که دوباره خودش و مین و احساساتش رو به فحش بکشه.
"میدونین چرا همزمان باید حس احمق بودن هم داشته باشم؟ چون انقد خر بودم که حواسم به احساساتم نبود و نفهمیدم کی اینطوری شد."
"یعنی قبل از اینکه بخوای با ما حرف بزنی اصلا متوجه نشده بودی؟" هوسوک با احتیاط پرسید و به غذاش ناخنک زد.
"هیونگ من خودمم درگیر بودم... همش از مین بد میگفتم و توی ذهنمم باهاش دعوا داشتم! حتی روحم خبر نداشت اون لعنتی اینطوری به مغز و قلبم نفوذ کرده."
جیمین درحالی که سرش رو به دستش تکیه داده بود آروم پشت دوستش رو نوازش کرد و با اشاره ازش خواست کمی از غذای مقابلش بخوره.
تهیونگ سرش رو تکون داد و تصمیم گرفت خودش رو با غذاش خفه کنه تا انقدر راجب مین فکر نکنه و حرف نزنه. اما برعکس اون، جیمین از همیشه بیاشتهاتر شده بود و باز هم غذاش نیمهکاره موند.
هوسوک متوجه بود جیمین چطور وقتی بهم میریخت از قبل بدغذاتر میشد اما متاسفانه اصرار کردن بهش هیچ نتیجهای نداشت.
***
با حولهای که روی سرش بود مشغول خشک کردن موهاش شد و باقیموندهی غذای دیشبش رو گرم کرد تا تلاش کنه معدهی خالیش رو پر کنه.
صفحهی گوشیش تمام مدت جلوی چشمش شمارهی جونگکوک رو نشون میداد و جیمین دعا میکرد بالاخره یه بهونهای پیدا بشه تا بتونه باهاش تماس بگیره.
نمیخواست مزاحم کار پسر بزرگتر بشه، ولی دلش میخواست بدونه هر لحظه در چه حاله؟ چقدر کار میکنه و به خودش فشار میاره؟ خوب غذا میخوره؟
و متاسفانه بدجور به شب بخیر گفتن و شنیدن صدای پسر مو خرمایی موردعلاقهش قبل از خواب وابسته شده بود!
اما بهانهای پیدا نکرد تا دلش رو راضی کنه بیخود مزاحم جونگکوک بشه. با فکر اینکه شاید جونگکوک درحال استراحت باشه، دلش نیومد بخاطر خودخواهی خودش اذیتش کنه و آمادهی خوابیدن شد.
***
پسر بلند قد پشت بهش ایستاده بود و هر لحظه ازش دورتر میشد؛ فایدهای نداشت جیمین چقدر بلند فریاد بزنه یا صداش رو بالا ببره، ظاهرا جونگکوک صداش رو نمیشنید یا بهش توجهی نمیکرد... فقط جلوتر میرفت و دور میشد.
میرفت تا برای همیشه جیمین رو تنها بذاره...
جیمین با نفسهایی نامنظم از خواب پرید.
حتی فکر کردن به خوابی که دیده بود باعث میشد بخواد درجا بزنه زیر گریه.
فکرش اونقدر مشغول بود که درنهایت خوابش هم اینطور آشفته شده بود...
اصلا حال خوشی نداشت و کاری که با تمام وجود میخواست، انجام داد. گوشیش رو برداشت تا به جونگکوک تکست بده. حداقل شاید اینطوری میتونست خودش رو قانع کنه شانسش رو امتحان کرده و وقتی دوباره از خواب بیدار بشه میتونه با دیدن جواب جونگکوک روز بهتری رو شروع کنه.
"جونگکوکی هیونگ، بیداری؟"
لبش همچنان آویزون بود و صورتش هم از اشک و عرق کمی خیس بود.
گوشیش رو دوباره روی پاتختی کنار تختش گذاشت و بالشت زیر سرش رو مرتب کرد.
اما شنیدن بلافاصلهی صدای نوتیف گوشیش باعث شد با تعجب سرش رو بلند کنه و تا وقتی که نور صفحهی گوشیش خاموش بشه بهش زل بزنه.
جوابش رو داده بود؟
"چرا هنوز نخوابیدی فشردنی؟"
جیمین نمیدونست اگر عربده بزنه ممکنه همسایههای جونگکوک صداش رو بشنون یا نه، پس داد و فریادش رو توی پتوش خفه کرد.
همین چند دقیقه پیش توی خوابش جونگکوک ماتحتش رو کرده بود بهش و داشت واسه همیشه ترکش میکرد، حالا هم بهش تکست داده بود و فشردنی صداش میزد.
جیمین با حس مچاله شدن قلبش و لبخند بزرگی رو لبهاش جوابش رو تایپ کرد:
"خواب بودم، فقط کابوس دیدم و بیدار شدم."
با خوشحالی به صفحهی گوشیش خیره شد اما با سرعت قبل پیامی دریافت نکرد و وا رفت.
قبل از اینکه ناامید بشه و با فکر اینکه کار فوری برای جونگکوک پیش اومده، گوشیش رو کنار بذاره، دوباره صفحهی مقابلش روشن شد و با دیدن اسم جونگکوک که نشون میداد داره بهش زنگ میزنه برای بار دوم اون شب چشمهاش از شدت شادی برق زد و بخاطر تعجب گرد شد.
زود تماس رو وصل کرد تا صدایی که دلتنگش بود توی گوشش پخش بشه.
"تنها خیلی اذیت میشی جیمین؟ الان که نمیترسی؟"
اوه... نکنه فکر کرده بود کابوسای همیشگیش رو دیده؟
"نه هیونگ چیزی نیست... فقط یه خواب غمانگیز بود، متاسفم اگر نگران شدی. الان که صداتو شنیدم خوبِ خوبم."
نیشش باز بود و اصلا به کسی که کابوس دیده شباهت نداشت.
"اگر بخوای میتونی شب پیش دوستات بمونی یا از نامجون بخوای بیاد اونجا، حتی میتونم سوکجین هیونگ رو راضی کنم، مطمئنم مشکلی نداره بیاد."
"نه نه هیونگ! جدی میگم، مشکلی نیست. شاید فردا شب برم پیش تهیونگ یا نامجون، اصلا لازم نیست بقیه یا خودت رو توی زحمت بندازی."
"خوبه، الان دیگه میتونی بخوابی؟"
به همین زودی بهترین لحظات اون روزش داشت تموم میشد و باید با بیمیلی قطع میکرد.
"آره هیونگ. ممنونم که زنگ زدی."
حداقل این بار قبل از به خواب رفتن تونست صدای جونگکوک که بهش شب بخیر میگفت بشنوه.
***
روز بعد وقتی به تهیونگ پیشنهاد داد که پیشش بمونه، پسر بزرگتر با خوشحالی قبول کرد. میدید جیمین بعد از سفر رئیسش کمی آشفتهست و حالا که خودش هم نسبت به مین احساس مشابهی رو تجربه میکرد به نظرش فکر خوبی بود چند روزی با جیمین کنار هم باشن و با هم حرف بزنن تا شاید جفتشون از سکوت و تنهایی نجات پیدا کنن و کمتر فرصت فکر کردن به کراشهاشون رو داشته باشن!
اما خب، جفتشون میدونستن یه تایمی رو از شبانه روز قراره به تعریف کردن از رئیسهاشون و غم و اندوه بگذره.
اما جیمین خوشحال بود، وقتی شب جفتشون خسته از شرکت برگشتن، توی یه خونهی بزرگ تنها نبود. تهیونگ یه قابلمهی نسبتا بزرگ پر از رامیون وسطشون گذاشت و حین غذا خوردن جفتشون از هر موضوعی به ذهنشون میرسید حرف میزدن.
وسطش ممکن بود بحث به دو نفر خاص کشیده بشه ولی همین که همدیگه رو داشتن تا درددل کنن باعث میشد احساس سبکی داشته باشن.
جیمین حدس میزد شانس تهیونگ از خودش خیلی بیشتر باشه، در واقع از نظرش مین همین الانشم از تهیونگ خوشش میومد؛ و این باعث میشد برای دوستش خوشحال باشه.
بعد از خوردن شامشون تهیونگ سرش رو روی پای جیمین گذاشت و ولو شد، اونقدر به چرت و پرت گفتن ادامه دادن و خندیدن که فک و عضلات شکم جفتشون درد گرفته بود. تهیونگ که خیلی بهش خوش میگذشت پیشنهاد داد فردا شب هوسوک رو هم با خودشون بیارن چون جای خالیش بینشون کاملا حس میشد.
اون شب جیمین تونست آرومتر به خواب بره و از کابوس هم خبری نبود، اما پسر دوباره قبل از بستن چشمهاش حسرت این رو میخورد که اون روز اصلا صدای جونگکوک رو نشنیده و سعی کرد توی ذهنش صداش رو که قبلا بهش شب بخیر میگفت بخاطر بیاره و به خواب بره.
و متاسفانه شب بعد هم همون اتفاق تکرار شد.
با وجود اینکه اون شب هوسوک هم به جمعشون اضافه شده بود و هر سه نفر شب خوبی رو گذروندن، اما دو روز میشد که جیمین اصلا با جونگکوک حرف نزده بود و شب دوباره فقط توی ذهنش صدای شب بخیر گفتنش رو مرور کرد و چشمهاش رو بست.
***
تهیونگ ماشینش رو پارک کرد و هر سه پسر پیاده شدن و سمت آسانسور رفتن، توی آسانسور هر کدوم طبقهی مختلفی پیدا شدن و برای هم روز خوبی رو آرزو کردن.
تهیونگ که مثل چند روز گذشته با ورود به طبقهی دفتر رئیس مین ناخودآگاه مضطرب میشد سعی کرد زودتر خودش رو به میز کارش برسونه و بین کارهاش غرق بشه و گذر زمان رو حس نکنه! البته، میخواست تا حد ممکن از چشم تو چشم شدن با شخص خاصی هم پرهیز کنه...
اما بهطرز ناامید کنندهای با وجود تلاشهاش هر روز به نحوی به مین برمیخورد.
اون روز وقتی رفته بود تا برای خودش قهوه بریزه رئیس مین رو دید.
طبق معمول با دیدنش سرش رو پایین انداخت و تعظیم کوتاهی کرد، و گرم شدن گونههاش رو نادیده گرفت!
مین یونگی که از سمت دیگه بهش نزدیک میشد لحظهای متوقف شد تا باهاش حرف بزنه. متوجه تغییر رفتار تهیونگ بعد از اون شب توی دفترش شده بود اما نمیدونست چرا پسر انقدر ساکت و آرومه... حدس میزد مثل همیشه پر سروصدا باشه و کمتر از ۲۴ ساعت بخاطر تعرض پاش رو به پاسگاه پلیس یا حتی دادگاه باز کنه. اما رفتار کیم تهیونگ عجیب شده بود، که باعث گیج شدن یونگی هم میشد...
گلوش رو صاف کرد،
"امروز یه جلسهی اضطراری آخر تایم کاری داریم، احتمالا یانگ دوباره بحث جلسهی پیش رو هم وسط میکشه. آمادگیش رو داشته باش کلیات پروژهی جدید رو ارائه بدی تا دهنش رو ببنده."
دروغ چرا؟ تهیونگ از این روحیهی آماده و مسلط مین به وجد اومد. رئیسش با جزئیات به کارهاشون رسیدگی میکرد و جای هیچ ایرادی نمیذاشت و حالا هم میخواست قبل از اینکه یانگ جنگ رو شروع کنه دهنش رو بدوزه. و تهیونگ یکی از معدود افرادی بود که راجب پروژهی مدنظر رئیس مین اطلاع داشت، که خب باعث میشد با هیجان و چشمهایی که برق میزدن به مین یونگی خیره بشه و بگه به بهترین نحو ممکن کارش رو انجام میده.
بعد از اینکه هر کدوم دوباره شروع کردن مسیر خودشون رو برن پسر کوچیکتر درگیر این فکر بود که دوباره زیاد ذوق و علاقه از خودش نشون داده یا نه... که البته نگاه عجیب مین قبل از اینکه از کنارش رد بشه تایید میکرد تهیونگ باز هم توی کنترل احساسات و هیجانش موفق عمل نکرده.
دستش رو روی صورتش کشید و سعی کرد روی روشهای ریلکس شدن کار کنه که تا زمان جلسه کمی بیشتر به خودش مسلط بشه.
***
بعد از اینکه ساعت جلسه بهش اعلام شد به جیمین تکست داد تا اطلاع بده ممکنه جلسه طول بکشه و کمی دیرتر مجبور بشه شرکت رو ترک کنه، جیمین هم در جواب بهش اطمینان داد مشکلی نداره و توی پارکینگ منتظرش میمونه تا با هم برگردن.
و حالا تهیونگ حدود ده دقیقه زودتر پشت در اتاق مورد نظرش ایستاده بود و دودل بود که وارد بشه یا نه؛ چون میدونست الان فقط مین یونگی توی اتاق حضور داره.
نمیدونست چرا به کرم درونش گوش داده و زودتر به اینجا اومده اما حالا دیگه نمیتونست بیشتر از این خودش رو دلقک کنه و از راهی که اومده بود برگرده، بنابراین دستش رو بالا برد و در زد و بعد از شنیدن صدای رئیس مین که بهش اجازه میداد، وارد اتاق شد.
از همون لحظهی ورودش میتونست جَو سنگین رو حس کنه. به دلایلی انگار مین هم حس سردرگمی خودش رو داشت و نمیدونست باید چه واکنشی بده؛ تهیونگ هیچ ایدهای نداشت چرا چنین فکری به ذهنش خطور کرده اما به نظرش رفتار مین یونگی هم کمی عجیب شده بود.
پسر کوچیکتر نمیتونست سر جاش ثابت بمونه و از شدت هجوم سوالات چند روز اخیر به سرش داشت منفجر میشد، بعد از چند دقیقه سکوت دیگه نتونست طاقت بیاره و بلند شد تا نزدیک میز رئیسش رفت و بدون فکر کردن سوالاتش رو به زبون آورد. میدونست قطعا پشیمون میشه اما این بیعقلیها و کمطاقت بودنش، جزوی از شخصیتش بود.
"اتفاقی که اون شب توی دفترتون افتاد واستون چه معنی داشت؟ هیچ چیز خاصی پشتش نبود؟"
نگاه تیز مین یونگی مستقیم چشمهاش رو هدف گرفتن.
تهیونگ درجا متوجه شد زیر اون نگاه بیش از هر زمان دیگهای روی خودش فشار حس میکرد.
قلبش با شدت توی سینهش میتپید و حدس میزد طرز نگاهش به وضوح درموندگیش رو فریاد میزنه؛
اما تهیونگ همین بود... درمونده. و دیگه قصد نداشت پنهانش کنه. یکبار دلش رو به دریا میزد تا خودش رو راحت کنه.
یا به بدترین روش ممکن رد میشد و باقی عمرش رو به فحش دادن میگذروند، یا به چیزی که دلش میخواست میرسید. در هر دو صورت از این سردرگمی آزاردهنده خلاص میشد.
مین یونگی بدون گرفتن نگاهش از صورت تهیونگ میزش رو دور زد و مقابل پسر قرار گرفت. چهرهش طبق معمول حالت خاصی رو نشون نمیداد و پسر کوچیکتر رو بدجور کلافه میکرد.
انگار باید همین دقایق باقیمونده رو هم زجر میکشید تا بالاخره بفهمه توی سر مین چی میگذره.
رئیسش یه قدم به سمت جلو برداشت و تهیونگ طبق واکنشش یه قدم عقب رفت تا فاصلهی بینشون حفظ بشه و یه وقت از نزدیکی بیش از حد و تنشِ موجود سکته نکنه.
اما مین دوباره فاصلهی بوجود اومده رو پر کرد. تهیونگ یک قدم دیگه عقب رفت و خاطرات چند شب پیش که به وضوح در حال تکرار شدن بود، جلوی چشمهاش به حرکت دراومد.
و تهیونگ بریده بود.
شخصیت کمصبر و حوصلهای داشت و چنین مواقعی اصلا نمیتونست متحمل فشار بشه پس از درون دچار فروپاشی میشد؛ مثل الان که حس میکرد برای بار دوم ممکنه کنترل اشکهاش رو جلوی مرد مقابلش از دست بده.
مثل الان که با ناامیدی و غم واضح توی چشمهاش دوباره به لبهای لطیف مین خیره شده بود و پشتش به دیوار چسبیده بود.
اما مین یونگی نمیخواست اون چشمها اشک بریزن، و مهمتر از همه، نمیخواست توی چنین شرایطی، دلیل اون اشکها باشه.
لحظهی بعد، قبل از اینکه اولین قطرهی اشک از چشم تهیونگ فرار کنه لبهای مین دوباره با شدت روی لبهاش قرار گرفتن و تهیونگ با بستن چشمهاش اجازه داد اشک سرکشش از گوشهی چشمش پایین بغلته.
قبل از اینکه مثل سری پیش اون لبهای باریک خیلی زود از لبهاش فاصله بگیرن سرش رو جلو برد و گوشهی یقهی مین رو توی مشتش گرفت تا فقط چند ثانیه اون بوسه رو طولانیتر و قابل باورتر کنه.
اما وقتی که بعد از مدت کوتاهی ازش جدا شد و مین دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه، صدای در زدن به گوش جفتشون رسید و این به معنی ورود افراد مختلف به اتاق و شروع جلسهای بود که تهیونگ الان به هیچوجه تمایلی به شرکت داخلش نداشت.
~
منتظر ووت و کامنتاتون هستم♡

YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...