جونگکوک جدیدا روی مسئلهی عجیبی زوم کرده بود. نمیدونست دقیقا از کِی روی این قضیه حساس شده، اما همش ناخودآگاه ذهنش سمت همون موضوع کشیده میشد.
این اواخر به شدت درگیر وضع خورد و خوراک جیمین شده بود.
الان دیگه چند ماهی میشد که با هم زندگی میکردن و طبیعی بود که نسبت به وضع غذا خوردن جیمین آگاهی داشته باشه، اما قضیه فقط این نبود. جونگکوک متوجه شده بود که کمکم با وسواس داره بابت کمغذا بودن جیمین حساس میشه و گاهی حتی سر شام بین لقمههای خودش وقفه میفتاد و ناخواسته لقمههای پسر کوچیکتر رو میشمرد.
و حقیقتا دیگه داشت جوش میاورد.
جیمین خیلی بدغذا بود. و اینطور که پیدا بود، اخیرا اوضاع خورد و خوراکش حتی داشت بدتر میشد؛ و جونگکوک هیچ ایدهای نداشت که دلیلش چی میتونه باشه.
و دقیقا چیشد که انقدر این موضوع روی اعصابش رفت؟
صبح یه روز وقتی دید جیمین هولهولکی یه کاپکیک کوچیک برداشت تا توی راه شرکت توی ماشین بخوره، جونگکوک جلوی در درحالی که دستگیرهی در رو گرفته بود تا بازش کنه و ازش خارج بشن متوقف شد، و جیمین با پیشونی بهش برخورد کرد.
پسر بزرگتر حس زمانی رو داشت که یه کار یهویی برنامهش رو بهم میریزه، همونقدر اعصابش درگیر و تحت فشار بود و باز هم نمیدونست چرا!
شاید این روتین نامنظم جیمین توی غذا خوردن، اون بخش برنامهریز و دقیق جونگکوک رو قلقلک میداد و باعث میشد اینطور حساسیت نشون بده.
هر چی که بود، اونروز پسر کوچیکتر رو بیشتر توی خونه نگه داشت و مجبورش کرد یه صبحانهی جمع و جور و سریع بخوره و بعد راه افتادن.
و از اون روز این خط و خراش روی اعصابش بیشتر و بیشتر میشد.
سر صبحانه با جیمین بحثش میشد و سر شام مجبورش میکرد بیشتر غذا بخوره و تهدیدش میکرد که اگر اینکارو نکنه روز بعد مسئولیت جمع کردن گزارش کار بجای منشی لی به عهدهی خودش باشه. و مطمئنا چرتترین کاری که هر کارآموزی ازش متنفر بود همین لعنتی به حساب میومد.
اما قضیهی صبحانه جدیتر بود. چون جیمین بیشتر بهانه میگرفت و سر صبح جونگکوک مجبور بود با اخم ترسناکی بالای سرش بایسته و در نتیجه جیمین هم با لبهای آویزون و قیافهی دلخور و نگاههای چپچپ صبحانهی مختصری میخورد.
و اینطور بود که یه شب جونگکوک حین نوشتن برنامهی روز بعدش تصمیمی که وقتی ژاپن بود گرفته بود رو به یاد آورد.
قرار بود جیمین رو با خودش ببره تا با هم ورزش کنن.
اینطوری ممکن بود وضع اشتهاش هم بهتر بشه.
و از اونجایی که جونگکوک با این کمکهاش به عنوان یه پسرخالهی با فکر که میخواد وضع خورد و خوراک جیمین رو درست کنه، باعث شده بود بیشتر بینشون بحث و اخم و بداخلاقی پیش بیاد، ورزش تبدیل میشد به گزینهی مناسبی که قبلا در نظر گرفته بود؛ بهتر شدن روابطش با جیمین، طوری که ذهن پسر کوچیکتر از مسائل جنسی فاصله بگیره و با هم تقابل مناسب داشته باشن.
تا اون لحظه یا دستش رو توی شلوار جیمین کرده بود و یا سر غذا مثل خروس جنگی میشدن، پس بعد از نوشتن مورد جدید توی برنامهی روزانهش، با حس امیدواری از بهبود روابطشون، گوشیش رو کنار گذاشت و برای خواب آماده شد.
***
جیمین روی کاناپه نشسته بود و داشت جزوهی کلاسش رو مرور میکرد. مدتی میشد از شرکت برگشته بودن و وقت این بود که جونگکوک برای ورزش از خونه بیرون بزنه، اما این اتفاق نیفتاد. پسر بزرگتر مقابل جیمین ایستاد و توجهش رو به خودش جلب کرد،
"زود آماده شو."
"باید جایی برم هیونگ؟" جیمین پلک زد و سرش رو کمی کج کرد.
"آره. با من میای ورزش." به ساک کوچیک توی دستش اشاره کرد و ادامه داد، "زود باش من آمادهم."
جیمین با عجله از جا بلند شد و سمت اتاقش رفت.
نمیدونست یهو جونگکوک چرا تصمیم گرفته ببرتش تا با هم ورزش کنن، اما مسلما از این اتفاق خوشحال بود.
شلوارک مشکی رنگی رو همراه تیشرت سفید و گشادش پوشید و از اتاقش بیرون زد.
همراه جونگکوک از خونه بیرون رفت و وارد آسانسور شد. تا اون زمان به باشگاه طبقهی همکف نرفته بود و نمیدونست چه چیزی در انتظارشه، اما وقتی واردش شد با تعجب به فضای بزرگ و تجهیز شده با وسایل مختلف نگاه کرد. جونگکوک چند لحظه بعد با یه رکابی مشکی رنگ که آنچنان زیاد بدنش رو نپوشونده بود، مقابلش ایستاد و با سر بهش اشاره میکرد تا دنبالش بره و زودتر شروع کنن؛ هر چند جیمین محو عضلات بازو و سینهش شده بود و تتوهایی که دست راستش رو پوشونده بودن بدجور ذهن پسر کوچیکتر رو درگیر میکردن.
یک ربع اول به جیمین خیلی خوش میگذشت. سعی میکرد مستقیم به جونگکوک نگاه نکنه چون تحمل منظرهی روبروش رو نداشت، بنابراین فقط دنبال پسر بزرگتر سمت وسیلههای ورزشی مختلف میرفت و سعی میکرد از گوشهی چشم خوب حرکات پسر بزرگتر رو تقلید کنه.
اما بعد از اون یک ربع بالاخره کار گرم کردن بدنشون تموم شد و جونگکوک شروع به انجام حرکات سختتر کرد. البته حواسش بود سطح سختی حرکاتش زیاد نباشه تا جیمین که عادت نداشت بتونه همراهش اونها رو انجام بده، اما پسر کوچیکتر این مدت بینهایت تنبل شده بود و بدنش خیلی زود خسته شد.
وقتی نیمساعت گذشت با خستگی و قیافهی آویزونی جلوی جونگکوک ایستاد و نذاشت حرکت بعدش رو شروع کنه،
"هیونگ... یه لحظه... توجه کن." برای اینکه اغراق کنه، حین نفسنفس زدنش کمی خم شد و دستش رو سر زانوش گرفت.
جونگکوک منتظر شد تا جیمین حرفش رو بزنه، و پسر کوچیکتر بعد از نفسی که گرفت سرش رو بالا آورد و لبخند بزرگی زد،
"به نظرت برای امروز کافی نیست؟ من تازه اولین روزیه که بعد از یه مدت طولانی دارم ورزش میکنم... کافیه دیگه؟"
چشمهاش رو با مظلومیت گرد کرد و منتظر جواب شد.
پسر موخرمایی دستش رو بالا آورد و گوش جیمین رو لمس کرد، پسر کوچیکتر که با تعجب بهش نگاه میکرد با کشیده شدن گوشش چشمهاش درشتتر شد، "ه-هیونگ!"
جونگکوک بعد از اینکه گوشش رو کشید، دستبهسینه کمی خم شد تا چشمهاش در راستای چشمهای جیمین قرار بگیره،
"بعضی وقتا شیطون میشی فشردنی، ولی همیشه قیافهت رو مظلوم میکنی تا آدم دلش نیاد بهت چیزی بگه." دوباره برگشت تا سمت دیگهای بره و حرکاتش رو ادامه بده.
جیمین با وجود اینکه از حرکات جونگکوک که متفاوت از همیشه و دوستانهتر بود، ذوقزده شده بود، اما با اخمهای مصنوعی و قدمهایی که به زور روی زمین میکشید دنبالش رفت. اونقدر خسته نشده بود که نتونه ادامه بده، اما خب بدش نمیومد بره بجاش یه گوشه دراز بکشه!
جونگکوک حین انجام حرکات بعد حواسش رو بیشتر از قبل به جیمین داد. پسر کوچیکتر جوری با حرص و اخم حرکاتش رو انجام میداد که باعث میشد جونگکوک خندهش بگیره و با یه لبخند قضیه رو جمع کنه و فقط سرش رو تکون بده.
هر بار وقتی حرکت جدیدی رو شروع میکرد جیمین جوری بدبختانه بهش نگاه میکرد که انگار منتظر بود دیگه پسر بزرگتر بیخیال بشه، اما بجاش با حرکت جدیدی مواجه میشد.
و این حرکات و قیافهی جیمین اونقدر برای جونگکوک بامزه بود که حس میکرد تا حالا موقع ورزش کردن انقدر بهش خوش نگذشته! دیدن اخم و اغراقهای واضح جیمین برای نشون دادن خستگی و اعتراضش، باعث میشد برای اینکه جلوی خندهش رو بگیره تلاش کنه و خستگی مثل همیشه بهش فشار نمیاورد.
بعد از انجام یکی از حرکات، جیمین تعادلش رو از دست داد و با باسنش روی زمین فرود اومد، اما چنان با اخم سمت جونگکوک برگشت که انگار پسر بزرگتر هلش داده! اینبار جونگکوک وقتی چشمش به حالت حق به جانب چهرهی پسر کوچیکتر افتاد نتونست جلوی خودش رو بگیره و بلند زد زیر خنده.
جیمین با همون دلخوری ساختگی صداش زد، "هیونگ! بهم نخند." اما خودش هم با دیدن چهرهی شاداب جونگکوک و شنیدن صدای خندههاش لبخندی زد. چطور میتونست واقعا دلخور باشه وقتی جونگکوک اینطوری میخندید؟
با همون نگاه درخشانش یه قراری با خودش گذاشت؛ حالا که جونگکوکی هیونگش انقدر سرحال بود، پس جیمین همیشه باهاش میومد تا ورزش کنه و تلاشش رو میکرد به هر بهونهای دوباره باعث اون خندهها بشه. حتی اگر خسته میشد باز هم ادامه میداد... چون اون خندهها ارزشش رو داشتن.
***
قبل از اینکه جیمین برای نهار از پشت میز بلند بشه و سمت آسانسور بره، منشی لی ازش خواست برگههای مربوط به جلسهی دو روز قبل رو برداره و همراهش به اتاق رئیس جئون بره.
جیمین با سرعت زیادی برگهها رو جمعوجور کرد چون گرسنه شده بود و میخواست زودتر خودش رو به دوستهاش برسونه تا غذا بخورن.
اما متاسفانه شانس باهاش یار نبود.
منشی لی به رئیس جئون اطلاع داد یه جلسهی غیرمنتظره دارن و چون موضوع مهمیه بهتره زودتر بهش رسیدگی بشه.
و جیمین وا رفت. بعد از صبحانه چیزی نخورده بود و سرش با کارهاش گرم بود، خودش رو برای نهار آماده کرده بود و اصلا انتظار نداشت تایم نهارش به کل از دست بره...
جونگکوک هم متوجه واکنش پسر کوچیکتر شد.
حدس میزد بخاطر کنسل شدن تایم نهارش اونطور وا رفته باشه، اما به هر حال ازش خواست بمونه و منشی لی رو مرخص کرد.
بعد از رفتن مَرد، وقتی جفتشون توی اتاق تنها بودن از جیمین دلیل ناراحتیش رو پرسید،
"مشکلی پیش اومده؟"
"چیزی نیست هیو- رئیس." جیمین تندتند سرش رو به طرفین تکون داد.
"پس چرا خبرو که شنیدی لبات آویزون شدن؟"
جیمین دستش رو پشت گردنش کشید، "فقط یکمی گشنمه."
بلافاصله در اتاق به صدا در اومد و بعد از اون تکتک افراد مختلف وارد اتاق شدن تا جلسهی فوری رو توی اتاق رئیس برگزار کنن. و جیمین مجبور بود در طول جلسه کنار منشی لی منتظر بمونه و به صحبتهاشون با دقت گوش کنه.
از طرف دیگه، جونگکوک اصلا نتونست روی مطالب تمرکز کنه.
بهطرز عجیبی ذهنش باهاش راه نمیومد و حتی یکی-دوبار منشی لی صداش زد تا متوجه شد باید جوابی بده اما چیزی متوجه نشده بود که بخواد راجبش حرف بزنه!
حواسش پیش جیمین بود. از گوشهی چشم میدید که دستهاش رو مقابلش به همدیگه گره کرده و گاهی به شکمش فشارشون میده.
اگر اون بچهی لجباز بهتر غذا میخورد یا در طول روز چیزی خورده بود الان مجبور نبود گرسنگی بکشه!
و جونگکوک میتونست محض رضای پروردگار روی اون جلسهی کوفتی تمرکز کنه.
یکبار دیگه با صدای منشی لی حواسش سرجاش اومد اما فایده نداشت.
نمیتونست با این وضعیت جلسه رو ادامه بده و ترجیح میداد حدود یک ساعت جلسه رو عقب بندازه تا بتونه حضور ذهن پیدا کنه.
"از همگی معذرت میخوام، زیاد حال خوبی ندارم و فکر میکنم بهتر باشه یک ساعت دیگه جلسه رو ادامه بدیم."
به صندلیش تکیه داد و شاهد خارج شدن کارمندهاش بود.
باورش نمیشد جلسه رو به تعویق انداخته...
با سر به جیمین اشاره کرد جلو بره و صداش رو پایین برد، "زودتر یه چیزی بخور و برگرد."
جیمین که حتی روحش خبر نداشت دلیل کنسل شدن جلسه خودشه با خوشحالی سر تکون داد و از اتاق بیرون زد و جونگکوک توی اتاقش تنها شد.
وقت داشت به این فکر کنه که دلیل سختگیریها و حساسیتهای اخیرش چی میتونه باشه...
تا حالا بجز خودش مسئولیت شخص دیگهای به گردنش نبود، بخاطر همون فکر میکرد شاید این واکنشهاش بخاطر اینه که خودش رو بزرگتر و مسئول میدونه.
شاید فقط خیلی آدم مقرراتی و مسئولیتپذیری بود...
هر چیزی که بود کمی داشت بهم میریخت.
به حالات اخیرش عادت نداشت و گاهی واقعا اعصابش تحت فشار بود.
تا زمانی که جلسه دوباره برگزار شد با خودش درگیر بود، اما بعد از شروع جلسه بالاخره تونست تمرکز کنه.
البته قیافهی راضی جیمین که نشون میداد سیر و سرحاله از چشمش دور نموند...
***
بالاخره نوبت به روز تعطیل رسیده بود و جیمین نامجون رو دوباره دعوت کرد تا پیشش بره.
از اونجایی که نامجون خوابگاه گرفته بود و نمیتونست به مدت چند ساعت جیمین رو به اتاقش دعوت کنه، باز هم قرار شد به آپارتمان جونگکوک بره و دوستش رو ببینه.
جونگکوک هم باید برای کاری بیرون میرفت بنابراین دو پسر توی خونه تنها بودن، و جیمین میتونست با خیال راحت روی تختش دراز بکشه و از احساساتش برای دوستش بگه و تعریف کنه که رابطهی بین خودش و جونگکوک چقدر بهتر شده.
"میدونی نامجون... احساس میکنم هیچوقت نمیتونم بیخیال جونگکوک هیونگ بشم. هر وقت بخوام به رفتن از پیشش فکر کنم نفسم میگیره... اگر یه روز مجبور بشم برم و پشتسر بذارمش، اون وقت اگر بخوام حتی یک لحظه برگردم و بهش نگاه کنم، هیچوقت نمیتونم ازش دست بکشم. مطمئنم با همون یه نگاه به عقب، سست میشم و اراده و توانمو از دست میدم."
نامجون با دقت به چهرهی دوستش نگاه میکرد و لحن آرومش رو میشنید، میدونست الان هر چیزی هم بگه نمیتونه جیمین رو قانع کنه یا باعث بشه کمتر به جونگکوک فکر کنه.
پس تصمیم گرفت تا هر وقت که پیش جیمینه، تلاش کنه تا حواسش رو پرت کنه.
"پس باید یه کاری کنیم که حواست ازش پرت بشه و فراموشش کنی."
***
جونگکوک رمز در رو وارد کرد و داخل خونه رفت.
میدونست نامجون اومده پیش جیمین پس وقتی وارد شد آمادگی این رو داشت که صدای دو پسر رو بشنوه، اما هیچچیز اونطور که انتظارش رو داشت پیش نرفت.
صداهایی که میشنید صدای خنده نبود.
شبیه غرغر و... ناله بود؟
"فاک، نامجون بسه دیگه نمیتونم."
"فقط یه دور دیگه!"
"جرعت نکن مجبورم کنی یه بار دیگه انجامش بدیم."
"جیمین تو میتونی... اصلا بیا این دفعه بریم بیرون از اتاقت انجامش بدیم؟"
"لعنتی دیگه حتی نمیتونم راه برم! اگر جونگکوکی هیونگ اینجا بود از دست تو نجاتم میداد!"
حقیقتا هول کرد. چشمهاش کاملا گرد شد و هزارتا فکر مختلف از سرش عبور کرد.
جملهی آخر جیمین.
همین تلنگر کافی بود تا جونگکوک بدون هیچ فکر دیگهای با بیشترین سرعت خودش رو به در اتاق پسر کوچیکتر برسونه و بازش کنه.
اما چیزی که انتظارش رو داشت و بابتش نگران بود رو مقابلش ندید، فقط نامجون رو دید که از کول جیمین آویزون شده و جیمینی که هر لحظه ممکن بود پخش زمین بشه. چه فکری با خودش کرده بود؟
"اینجا چه خبره؟" هنوز چشمهاش گرد شده بود و کمی بابت شوک و تند راه رفتن نفسنفس میزد.
"جیمین باخته و باید سه دور کولم کنه و دور اتاق بچرخه، ولی داره میزنه زیرش!"
"هیونگ نجاتم میدی مگه نه؟"
لحن ملتمس و نگاه مظلومانهی جیمین که با امید بهش خیره شده بود کار خودش رو کرد.
دست پسر کوچیکتر رو گرفت و سمت خودش کشید -تقریبا توی بغلش! شاید خیلی محکم سمت خودش کشیده بودش!- و بعد از لحظهای تردید به نامجون خیره شد،
"من میتونم بجاش کولت کنم."
بعد از دیدن فک باز شدهی هر دو پسر حرفش رو آنالیز کرد و کم مونده بود خودش هم با دهن باز به دیوار مقابلش خیره بمونه.
"ام... نیازی نیست جونگکوک شی... قضیه اونقدرا هم جدی نیست..."
سرش رو احمقانه تکون داد.
نامجون هم در مقابل سرش رو تکون داد و نگاهش رو به کناری دوخت.
خیر سرش داشت جیمین رو سرگرم میکرد تا از فکر این گلپسری که الان توی بغلش بود بیرون بیاد اما نتیجه؟
الان توی بغل هم بودن!
چرا یکبار هم که داشت کار خیر میکرد نتیجهی درست و حسابی ازش نمیگرفت؟
جیمین گلوش رو صاف کرد و آروم کمی از جونگکوک دور شد،
"مرسی هیونگ. نامجونی خیلی سنگینه."
با صدای آرومی گفت و دستش رو پشت گردنش کشید.
"من وزنم مناسبه مینی." نامجون با قیافهای که انگار داشت فحش میداد به دوستش خیره شد.
"من... تنهاتون میذارم و میرم یکم استراحت کنم."
بالاخره از اون جَو سنگین و معذبکننده بیرون زد و توی اتاقش رفت.
به در تکیه داد و دستش رو چند بار توی موهاش کشید.
داشت دیوانه میشد؟ شاید واقعا داشت دیوانه میشد!
لباسهاش رو عوض کرد و خودش رو روی تختش انداخت و به سقف خیره شد.
واقعا چه فکری کرده بود؟
اینکه داره اتفاق ناجوری بین اون دو نفر میفته؟
تعجب منطقی بود اما چرا... هول کرده بود؟
در لحظه نگران دو چیز شده بود؛ یک اینکه نکنه جیمین دچار حملهی عصبی بشه و دو... نگران شده بود کسی جز خودش به جیمین کمک کنه!
دستش رو روی صورتش کشید و نفسش رو بیرون فوت کرد،
"چرا بهم ریختم؟ چرا اصلا چنین افکاری اومد توی ذهنم."
کمی مکث کرد و گذاشت چیزی که توی ذهنش بود کمی بالا و پایین بشه.
"اصلا چرا بهطرز خودخواهانهای در حد یک صدم ثانیه دلم خواست فقط خودم باشم که به اون بچهی فشردنی کمک میکنه؟"
بلند شد و سمت حمام توی اتاقش رفت.
شاید زیر دوش کمی از این آشفتگیش کم میشد...
اما نتیجه برعکس بود.
ذهنش همچنان درگیر بود. آب رو کمکم خنک کرد اما باز هم تغییری توی پریشونی افکارش ایجاد نشد.
یعنی نگران بود که کسی نتونه بدون سوءاستفاده کردن از جیمین بهش کمک کنه؟ یا قضیه چیز دیگهای بود... اینکه اون نمیخواست کسی جز خودش با جیمین اون شرایط رو تجربه کنه و پسر رو توی آسیبپذیرترین و خصوصیترین لحظاتش همراهی کنه...؟
مشتش رو بالا آورد و به دیوار مقابلش زد، بعد دستش رو همونطور روی دیوار گذاشت و وزنش رو روی دستهاش انداخت و زیر قطرات خنک آب بیحرکت موند.
این دیگه چه فکر احمقانهای بود؟
چرا باید چنین چیزی توی ذهنش میومد؟
شاید چون اون لحظه که از در خونه وارد شده بود و صداها رو شنیده بود میخواست نامجون رو بگیره و خفه کنه؟
پناه بر خدا! چرا اینطوری شده بود...
آب رو بست و از حمام بیرون زد.
با وجود حساسیتهای اخیرش و موضوع امروز فکر میکرد نیاز باشه فکرش رو کمی آزاد کنه، و شاید حتی کمک بگیره؟
گوشیش رو برداشت و همینطور که حولهی روی سرش رو تکون میداد تا آب موهاش رو بگیره، به یونگی و سوکجین پیام داد.
بالاخره باید یه تایمی پیدا میشد که بعد از مدتها بتونن برنامهشون رو با هم هماهنگ کنن و برای چند ساعت دور هم جمع بشن. پس ازشون خواست یه روز و ساعت پیشنهاد بدن و همدیگه رو ملاقات کنن.
~
دلم براتون تنگ شده بود آفتابگردونای قشنگم :)
امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید و با ووت و کامنتاتون به منم انرژی بدید~♡
YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...
