هان میسو.
اسمی که در طول سه روز اخیر توی شرکت هرجا که جیمین میرفت به گوشش میخورد.
سه روزی که برای جیمین خیلی سخت گذشت، نه بخاطر شنیدن اسم هان میسو! که البته اون هم دیگه براش آزاردهنده شده بود... اما دلیل اصلیش چیز دیگهای بود.
سه روز از مکالمهی نسبتا کوتاهی که با جونگکوک داشت، گذشته بود و توی این مدت تا حد ممکن با هم برخوردی نداشتن. درواقع توی خونه سعی میکردن با همدیگه برخوردی نداشته باشن و مکالماتشون در حد یکی-دو کلمه بود؛ و توی شرکت هم جونگکوک تا جای ممکن مستقیما با جیمین برخوردی نداشت. حتی دیگه مثل قبل به جیمین یه کوه کار محول نمیکرد، از جهاتی واقعا خوب بود چون جیمین تازه متوجه حال بقیهی کارآموزها میشد و میفهمید چقدر سختگیریهایی که راجبشون شنیده بود حقیقت داشتن؛ اما خب این فاصلهای که بین خودش و جونگکوک ایجاد شده بود باعث میشد توی فکر فرو بره.
بارها از اینکه نمیتونست با هیچکس راجب اتفاقاتی که پیش اومده بود حرف بزنه حرص خورده بود، حتی کسی نبود که دربارهی وضعیت سه روز اخیر خودش و جونگکوک براش توضیح بده و ازش نظر یا راهنمایی بخواد!
و این وسط فقط خودش مونده بود و افکار نهچندان خوشایند خودش...
بعد از اون اتفاقی که توی حمام خونهی جونگکوک افتاد، جیمین کمکم شروع کرده بود به نگاه کردن به مسائل از دید جونگکوک، از نظر خودش فقط تا اونروز دردسر درست کرده بود... جونگکوک رو ناخواسته مجبور کرده بود به انجام کارهای متفاوت که آخریش هم باعث به وجود اومدن این فاصله بینشون شد.
از طرفی به پسر بزرگتر حق میداد اگر ازش دلخور باشه یا حتی دیگه چشم دیدنش رو نداشته باشه، اما تَهِ دلش هم یه احساس ناخوشایندی راجب این موضوع داشت.
جیمین نمیخواست جونگکوک ازش متنفر باشه.
از اتفاقاتی که پیش اومده بود پشیمون بود، چون الان میفهمید اونهمه دردسر رو به جونگکوک تحمیل کرده، و جیمین اصلا چنین چیزی رو نمیخواست!
با وجود اینکه از خیلی وقت پیش نگران مشکل خودش بود و بخاطر اتفاقات اخیر بابت پیشرفتی که توی وضعیتش دید خوشحال بود، اما اگر میتونست همهچیز رو به عقب برگردونه هیچوقت این مسیری که اومده بود رو دوباره پیش نمیگرفت...
اگر باعث میشد به جونگکوک فشار بیاره و اونو از خودش برنجونه هیچکدوم از اینها رو نمیخواست.
نمیدونست داره بیش از حد واکنش منفی نشون میده یا نه، حدس میزد طبیعی باشه، اون هیچوقت نمیخواست توی زندگیش کسی رو اذیت کنه یا برنجونه، اما اینبار حس میکرد یهچیزی متفاوته، چیزی که حتی خودش هم نمیدونست چی میتونه باشه...
افکار خودش به اندازهی کافی اعصابش رو بهم ریخته بودن، اما ظاهرا اعصابخوردیش کافی نبود که به لطف ورود شکوهمند هان میسو همهچیز تکمیل شد.
میسو دختر یکی از سرمایهدارای بزرگ بود که قصد سرمایهگذاری روی شرکت جئون رو داشت، بعد از قراردادی که شرکت جئون با چین امضا کرد، نظر آقای هان به شرکت جلب شده بود و دخترش رو به نمایندگی فرستاد تا برای افزایش سرمایه شرکت با جونگکوک مذاکره کنه و در صورت توافق طرفین با هم قرارداد ببندن.
و به دلیل رفتار و ظاهر هان میسو و رفتوآمد متداومش در طول این روزها، تبدیل شده بود به داغترین موضوع برای صحبت بین کارمندها.
طبق معمول تهیونگ کلی غر برای زدن داشت؛ درواقع اینبار جیمین هم مشتاقانه توی غیبت کردن باهاش همکاری میکرد، به دلایل نامعلوم اصلا نمیتونست نسبت به هان میسو حس خوشایندی داشته باشه.
"خودشو میگیره! خیلی خودشو میگیره... جیمین تو پشت در اتاق جئون هر دفعه قیافهی مسخرهی دختره رو میبینی، به نظر تو خودشو نمیگیره؟؟"
تهیونگ با حرص تیکهی باقی موندهی چیزکیکش رو توی دهنش چپوند. جیمین با دلخوری نفسش رو از بینیش بیرون داد،
"کاملا موافقم. نصف دفعاتی که بهش سلام میکنم حتی بهم نگاهم نمیکنه، بعضی وقتا با خودم فکر میکنم واقعا جثهم انقد ریزه که پشت میز به چشم نمیاد؟" لباش کمی آویزون شد اما با یادآوریِ چیزی دوباره با عصبانیت چنگالش رو توی کیک خودش فرو کرد،
"تمام توجه و لبخندای شنگولش رو نگه میداره واسه جونگ- جئون! تازه تمام حرکاتشم مصنوعیه." با چشمغرهی کوچیکی صحبتش رو تموم کرد.
تهیونگ با قیافهای که از قبل سرحالتر به نظر میرسید سمت جیمین برگشت، "واو، جیمینی چه پیشرفتی داشتی! کاملا روی منو توی این مورد کم کردی... مگه نه هیونگ؟"
سر جفتشون همزمان سمت هوسوک چرخید.
پسر بزرگتر اول سعی کرد جلوی خندهش رو بگیره اما زیاد موفق نبود، "درسته، ایندفعه دل جیمین خیلی پُره... و یه احتمالی میدم که دلیلش چی میتونه باشه."
چشماش رو ریز کرد و به قیافهی متعجب دو پسر روبروش خیره شد.
"دلیل بزرگتر از رو مخ بودن هان میسو؟" تهیونگ به کیک جیمین ناخنک زد و دوباره با چشمای گرد شده سمت هوسوک برگشت.
هوسوک با شیطنت یکی از ابروهاش رو بالا انداخت، "یه دلیلِ خیلی مهمتر و بزرگتر." با دیدن صورت جیمین که نشون میداد داره تمام تلاشش رو میکنه تا دلیلی که راجبش حرف میزد رو کشف کنه آروم خندید و تصمیم گرفت دوستاش رو بیشتر از این منتظر نذاره. " به نظر میرسه جیمین یه کراش کوچولو روی رئیسش داره."
جیمین با ناباوری و بدون اینکه پلک بزنه چند ثانیه فقط به هوسوک خیره شد. ابروهاش تا آخرین حد ممکن بالا رفته بودن و چنگالش رو وسط هوا نگه داشته بود.
امکان نداشت روی جونگکوک کراش داشته باشه، هوسوک از اتفاقاتی که بینشون افتاده بود خبر نداشت وگرنه بعید میدونست چنین حرفی بزنه! اصلا اگر اینطوری بود جیمین باید خودش یه تغییراتی حس میکرد... البته درسته این اواخر خیلی حساس شده بود اما بخاطر این نبود که روی جونگکوک کراش داشت. ولی درک نمیکرد چرا توی ذهنش اینهمه توضیح برای قانع کردنِ خودش ردیف میکرد!
تهیونگ کنار جیمین شروع کرد به خندیدن و انقدر روی صندلیش پیچوتاب خورد که تیکه کیکی که تو دهنش بود پرید توی گلوش و به سرفه افتاد. جیمین همچنان که با بهت پشت کمر دوستش میزد سعی میکرد به واقعیت برگرده و از افکارش خارج بشه.
"ببخشید جیمینی، اصلا قصد نداشتم بخندم... واقعا اشکالی نداره اگر روش کراش داری! فقط یکم غیرمنتظره بود. البته جئون خیلی جذابه... ازم بابت اینکه پشتش غرغر میکنم ناراحت نباش." تهیونگ با حالت عذرخواهانهای نگاه مظلومانهش رو سمت جیمین هدف گرفت و پشت دستش رو نوازش کرد.
جیمین بالاخره به حرف اومد تا دوستاش رو مطمئن کنه هیچ حسی به جئون نداره.
"من واقعا روش کراش ندارم! نمیدونم چرا هیونگ همچین نظری داد..."
اما انکار کردنای جیمین بیهوده بود؛ از نظر هوسوک و تهیونگ این مسئله موضوع خوبی برای صحبت کردن بود و باعث میشد توی دلشون پر از اکلیل و پروانه بشه، پس گوشهاشون رسما نسبت به صدای جیمین سنگین شده بود و داشتن با حالت رویایی راجب اینکه جیمین کیوتشون حالا یه کراش مهم داره حرف میزدن، و جیمین حاضر بود قسم بخوره از چشماشون قلب به بیرون پرتاب میشد.
نمیدونست چرا باید اینهمه شور و اشتیاق داشته باشن، مگه اصلا تا همین چند وقت پیش بخاطر شایعاتی که راجب جونگکوک شنیده بودن کل کارآموزا رو نترسونده بودن؟
چشماشو چرخوند و به دوستاش که گرم صحبت بودن نگاهی انداخت، میدونست توی اون لحظه هر چقدر بخواد بهشون بفهمونه که اشتباه متوجه شدن، هیچ فایدهای نداره... پس باید یه مدت کوتاه بیخیال میشد.
بعد از چند دقیقه که راجب کراش هیجانانگیز جیمین بحث کردن، تهیونگ که همچنان دلش پُر بود غرغرهاش راجب میسو رو ازسرگرفت.
"کاش فقط خودشو میگرفت، واقعا هیچی حالیش نیست. نمیدونم چرا اصلا اینو فرستادن واسه کار به این مهمی... وسط جلسه بالاخره یه بار مین تصمیم گرفته بود غرور منو زیر سوال نبره که میسو وسط توضیحاتم راجب پروژهی جدید، شروع کرد به ردیف کردن یه سری چرت و پرت که فقط یه ایرادی گرفته باشه."
جیمین واقعا دلش برای تهیونگ میسوخت. از نظرش هیچکس از ته بدشانستر نبود... به قول خودش توی هر جلسه یه اتفاقی میفتاد تا اعصابش رو خورد کنه؛ و این در صورتی بود که تهیونگ بین کارآموزها واقعا تواناییهای زیادی داشت، کارهاش همیشه نظم داشتن و هوشش فوقالعاده بود. هیچکدوم درک نمیکردن چرا اینهمه بدشانسی میاره، و دلیل گیر دادن مین چی میتونه باشه.
"واکنش بقیه چی بود؟ با اینکه میدونستن داره چرت میگه بازم دخالتی نکردن؟" هوسوک با اخم ملایمی بین ابروهاش پرسید.
"چرا... قسمت عجیب ماجرا اینه که مین ازم دفاع کرد. چند دقیقه تمام تو بُهت بودم تا بفهمم دقیقا چه اتفاقی افتاده؛ انقدر توهینآمیز میسو رو نشوند سر جاش که از شدت شوک یه لحظه از ذهنم گذشت واقعا رئیس لایقیه!" از خنده غش کرد و خودش رو روی جیمین انداخت.
دو پسر دیگه با حالتی که انگار یه کلمه از حرفهاش رو باور نکرده بودن همچنان منتظر توضیحات بیشتر شدن.
"فکر میکردم هان میسو انقدر رو مخ همه رفته که مین بداخلاق رو مجبور کرده اونطوری وسط جلسه دهنش رو سرویس کنه، تا حدودی هم حق با منه چون قیافهی مین واقعا کسل بود، حتی چند بار بدون اینکه واسش مهم باشه خمیازه کشید... ازش بعیده ولی خب میسو هم واقعا حوصله سر بره!"
مکثی کرد تا توتفرنگی که جیمین از روی کیکش برداشت و طرفش گرفت رو بخوره، "ولی بعد از جلسه بهم گفت ' فقط خودم میتونم ازت ایراد بگیرم چون کارم اینه و باعث میشه پیشرفت کنی. کارآموزی که زیردست منه باید بهترین باشه.'
قیافهش شبیه بچهی اخمالویی شده بود که عروسکشو به زور ازش گرفته باشن."
هوسوک نیشخند زد، "شاید یه داداش بزرگتر داشته که تو بچگی انقدر بهش زور گفته که باعث شده مینکوچولو اینطوری عقدهای بشه."
تهیونگ با خندهی خبیثانهای موافقت کرد، "احتمالا همینطور بوده که میگی."
با تموم شدن وقت استراحتشون دوباره باید برمیگشتن سر کار و متاسفانه یه جلسهی طولانی و ناخوشایند هم در انتظار جیمین بود.
***
دیگه داشت مطمئن میشد اگر جلسهی مزخرفشون ده دقیقه بیشتر ادامه پیدا کنه، احتمال داره همونجا بالا بیاره. جلسهای که باید حداکثر دو ساعت طول میکشید الان از شروعش سه ساعت و نیم گذشته بود و بیشتر وقتشون صرف این شده بود که هان میسو از خودش، داراییهای پدرش، و اینکه چقدر این قرارداد میتونه برای شرکت جئون سود همراهش داشته باشه صحبت کرده بود. البته بخشی رو هم به تعریف از جونگکوک پرداخت، جیمین میتونست قسم بخوره فقط پنجبار از زبون دختر شنیده بود که جونگکوک برای اینکه چنین رئیس موفقی باشه بیش از حد جوون و جذابه! دیگه مغزش داشت از این حجم از لاس زدن پاره میشد... اگر قرار بود برای بهترین لاسزن سال جایزه تعیین بشه جیمین خودش جایزه رو به میسو تقدیم میکرد.
واقعا خجالت نمیکشید بدون نفس گرفتن یه بند لاس میزد و هر چند وقت یکبار هم خم میشد و آروم دستش رو روی بازوی جونگکوک میکشید؟ جیمین نمیدونست از شرایط اونجا معذب شده یا واقعا اعصابش خورد شده؛ فقط میدونست زیاد تمایلی نداره این قرارداد بسته بشه چون مجبور میشد بیشتر از اینها میسو رو ملاقات کنه.
زیرچشمی نگاهی به جونگکوک انداخت، به نظر خیلی خسته میومد... اصولا این تایم دیگه راه میفتادن تا برگردن خونه.
"خانم هان، فکر میکنم برای امروز دیگه کافی باشه."
بعد از شنیدن جملهی جونگکوک، جیمین واقعا دلش میخواست به مدت دو دقیقه ایستاده واسش دست بزنه!
ظاهرا دیگه جونگکوکم نمیتونست حفظ ظاهر کنه، و پسر کوچیکتر بابتش خیلی خوشحال بود.
"اوه خدای من، کاملا گذر زمان از دستم رفته بود... ولی جونگکوک شی امروز دیگه باید همهی حرفا رو بزنیم تا فردا بتونیم برای بستن قرارداد اقدام کنیم!"
مشخصا عجله هم داشت زودتر با شرکتشون قرارداد ببنده، پس چرا دهنش رو زودتر نمیبست و چیزای مهمتر رو نمیگفت که اینهمه وقت اسیر نباشن؟ دیگه داشت اشک جیمین رو درمیاورد.
"خیلی متاسفم، ساعت کاری مدتی میشه تموم شده و منم زیاد سرحال نیستم، فکر میکنم بهتر باشه زودتر برگردم خونه."
میسو با آرامش لبخندی زد، "عالیه، میتونیم بقیهی بحث رو توی خونهی شما ادامه بدیم جناب رئیس. نظرتون چیه من رو دعوت کنید تا حرفای باقی مونده رو هرچه سریعتر جمعبندی کنیم؟ بعید میدونم بیشتر از یک ساعت طول بکشه."
ناخودآگاه دهن جیمین باز شد و اگر حواسش نبود زودتر خودش رو جمعوجور کنه همونطور با فک باز به میسو خیره میموند.
دیگه این یکم... از حد گذشتن به حساب میومد.
با یه نگاه به جونگکوک میشد تشخیص داد قیافهش مثل یه بدبخت شده. شاید اونم مثل جیمین داشت از درون گریه میکرد!
"امیدوارم طبق حرفتون بیشتر از یک ساعت طول نکشه..."
جیمین باورش نمیشد اون دخترهی لاسو آخر جونگکوک رو مجبور کرد تا دعوتش کنه به خونهش!
میسو با ذوق سرش رو تکون داد تا بهش اطمینان خاطر بده؛ هرچند، جونگکوک بعید میدونست در عرض یک ساعت بشه هان میسو رو قانع کرد تا بالاخره رضایت بده بحث رو جمع کنن.
"تا یک ساعت دیگه لوکیشن رو براتون ارسال میکنم."
بعد از اون جمله جونگکوک با عجله جلسه رو تموم کرد و از اتاق بیرون رفت، و به جیمین اشاره کرد سریع دنبالش بره.
توی راه جیمین داشت فکر میکرد جونگکوک چطور میخواد حضورش رو برای میسو توجیه کنه که با رسیدنشون متوجه شد چه برنامهای توی ذهنش داره.
"جیمین ازت میخوام این یک ساعت رو توی اتاقت بمونی و سروصدایی ایجاد نکنی که توجه هان میسو رو جلب کنه، واقعا متاسفم اما... میتونی این کارو انجام بدی؟"
جیمین با چشمای گرد شده چند لحظه حرفای پسر بزرگتر رو آنالیز کرد و بالاخره به آرومی سرش رو بالا و پایین کرد.
یعنی قرار بود توی اتاقش زندانی باشه؟!
البته واقعا به نظرش بهترین گزینه این بود و خودش در واقع داشت طعم آزادی رو میچشید، زندانی اصلی جونگکوک بود که باید تمام این مدت روبروی میسو مینشست!
در کمال تعجب میسو کاملا سر وقت خودش رو رسوند، جیمین واقعا قصد فضولی نداشت، ولی نمیدونست چرا دقیقا پشت در اتاقش روی زمین نشسته بود و گوشهاش رو هم تیز کرده بود.
نیم ساعت اول تماما به صحبت کاری گذشت، از میسو بعید بود انقدر وقتشناس باشه و به کار اهمیت بده... اما بازم جای خوشحالی داشت!
اما نیم ساعت دوم اصلا خوب پیش نرفت، بالاخره حوصلهی خانم هان لاسو سر رفت و شروع کرد به تعریف کردن یکی از سفرهای خارجیش. ظاهرا خاطرات هیجانانگیز و جالب زیادی هم برای تعریف کردن داشت، چون از یک ساعتی که قرار بود اونجا باشه یک ربع گذشته بود و همچنان صدای خندهی میسو توی خونه پخش میشد.
کمکم جیمین منتظر بود تا صدای جونگکوک رو بشنوه که داره میسو رو بدرقه میکنه، اما بجاش صدای دیگهای شنید که باعث شد از تعجب پشت در خشکش بزنه.
یعنی گوشش عیب پیدا کرده بود؟ یکم دقیقتر شد و فهمید گوشش مشکلی نداره، و چیزی که میشنید واقعی بود.
جونگکوک داشت میخندید.
جونگکوکی که جیمین توی این مدت به ندرت لبخند زدنش رو دیده بود داشت میخندید.
و نه به هر چیزی، به حرفای هان میسو!
سر درنمیاورد چرا اونجا زندانی شده تا اون دو نفر با هم خوش بگذرونن. واقعا کفری شده بود و داشت لبهاش رو با حرص روی هم فشار میداد.
حالا که قرار بود اینطوری باشه جیمینم یه کاری پیدا میکرد تا خوش بگذرونه. اصلا نه، یه کاری میکرد که اعصاب جونگکوک رو باهاش خورد کنه!
گوشیش رو برداشت و اولین چیزی که به ذهنش رسید پورنهای مرغوب تهیونگ بود.
قبل از اینکه بخواد به عقلش اجازهی دخالت بده و مردد بشه رفت سراغ یکی از ویدیوهایی که تهیونگ خیلی ازش تعریف کرده بود.
و حدود چند دقیقه بعد کارما محکم زد توی سرش.
بعد از دقایق سختی که سپری کرده بود و نصف بیشتر ویدیو هم چشمهاش رو محکم بسته بود، دقیقا لحظهای که برآمدگی زیر شلوارش داشت بزرگتر و دردناک میشد صدای بهم خوردن در اصلی خونه رو شنید.
میسو بالاخره رفت؛ و جیمین هم راست کرده بود.
تلاش زیادی کرده بود که پنیک نکنه، انقدر نفس عمیق کشیده بود که قفسهی سینهش دیگه درد میکرد و هر وقت فیلم داشت به صحنههای باریک کشیده میشد چشمهاش رو میبست و راهکارهای جونگکوک رو عملی میکرد.
بعد از تمام اینکارا، طبق واکنش عادی بدنش تحریک شده بود؛ و دقیقا توی اون لحظهی حساس میسو بالاخره شرش رو کم کرد...
همچنان پشت در اتاقش نشسته بود؛ متوجه صدای قدمهای جونگکوک نشد و وقتی شنید داره در اتاقش رو میزنه، با شوک توی جاش پرید.
دستهاش رو محکم روی دهنش گذاشت تا صدایی ایجاد نکنه.
جونگکوک دوباره در زد، اینبار کمی مکث کرد و با صدای آرومی جیمین رو صدا زد، "جیمین؟ خوابت برده؟"
لعنتی، هنوز شام نخورده بودن! نمیتونست وانمود کنه خوابه و تا صبح گرسنگی بکشه...
"بیدارم!!!" با صدایی که از حالت عادی بلندتر بود تقریبا داد زد؛
حالا که فکرش رو میکرد بهتر بود از گرسنگی بمیره.
با کف دست زد به پیشونیش و سعی کرد از جاش بلند بشه چون توی اون حالتی که نشسته بود دردش داشت بیشتر میشد.
"اتفاقی افتاده؟"
سکوت.
واقعا جیمین چیزی برای گفتن داشت؟
"جیمین، درو باز کن." تحکم توی صداش نشون میداد خیلی جدیه.
میسو بهقدر کافی اعصابش رو تحت فشار گذاشته بود و جیمین احساس میکرد توی شرایط ترسناکی گیر افتاده؛ اگر جونگکوک میفهمید برخلاف چیزی که ازش خواسته، خودش دست به کاری زده و تحریک شده چیکار میخواست بکنه؟
"پارک جیمین میخوای بالاخره بگی چه اتفاقی افتاده؟"
دیگه تلف کردن وقت بیشتر از این خطرناک بود.
برای دومین بار توی شرایط مشابه گیر افتاده بود... در رو آروم باز کرد و مثل یه پاپی کتکخورده آروم نگاهش رو سمت چشمای جونگکوک برد و دستهاش رو جلوی برآمدگی زیر شلوارش به همدیگه قلاب کرد.
جونگکوک نگاه متعجبش رو توی صورت جیمین چرخوند و وقتی به نتیجهای نرسید سر تا پاش رو برانداز کرد.
وقتی دوباره توی صورت جیمین خیره شد میشد ناباوری رو توی صورتش تشخیص داد.
"قبل از اینکه بخوای بگی 'هیونگ درد دارم'، برام توضیح بده دلیل اونی که الان به این روز افتاده چیه." با ابروش سمت دیک تحریک شدهی جیمین اشاره کرد.
نمیشد گفت لحنش ترسناکه... درواقع بیشتر متعجب بود، و کمی هم خسته به نظر میرسید.
یه لحظه از فکر جیمین گذشت شاید حتی اون خندیدنش بخاطر این بوده که میسو رو یجورایی خر کنه و زودتر بفرسته بره. با این تصور کاملا مشخص بود چه گند بزرگی زده!
و تنبیهش این بود که توی صورت جونگکوک نگاه کنه و براش توضیح بده.
"حوصلهم...سر رفته بود؛ میخواستم خودمو... سرگرم کنم."
جونگکوک یکی از ابروهاش رو بالا انداخت، "دقیقا با چی؟"
جیمین لبش رو بین دندونهاش گرفت.
"ه-هیونگ! من توی اتاقم زندانی بودم و شماها داشتین میخندیدین!"
با لحن دلخور و طلبکاری حرفش رو زد و لبش کمی آویزون شد.
قیافهش مثل یه بچهای بود که بخاطر کاری که مرتکب نشده داره تنبیه میشه... و انقدر توی حالت شقشدگی بامزه به نظر میرسید که جونگکوک خندهش گرفت.
دستش رو روی پیشونیش کشید و خندهی کوتاهی کرد.
وقتی دوباره به جیمین خیره شد توی نگاهش میشد عذاب وجدان رو هم تشخیص داد، "متاسفم که مجبورت کردم توی اتاق بمونی."
جیمین سرش رو پایین انداخت و سعی کرد زیاد تو جاش وول نخوره. "متاسفم که این... اینطوری شده."
جونگکوک درک نمیکرد چرا و چطور این مظلومیت کیوت جیمین چنین سلاح قویایه که داره از توبیخ شدن نجاتش میده! اما به هر حال نسبت به اینکه مهمون کوچیکش رو توی اتاق حبس کرده بود هم حس بدی داشت... پس نمیتونست همهی تقصیرها رو گردن پسر کوچیکتر بندازه.
نفسش رو بیرون داد و دستش رو توی موهاش کشید؛ حالا باید با وضع اون بچه چه غلطی میکرد؟
مشتهای گره شدهی جیمین و نفسهای منقطعش نشون میداد خیلی سعی کرده تا اون لحظه خودش رو کنترل کنه و دوباره ترس جونگکوک از موج حملهی عصبی پسر کوچیکتر به دلش راه پیدا کرده بود.
و این نشون میداد غلطی که سری پیش مرتکب شده بودن قرار بود یکبار دیگه هم اتفاق بیفته.
"یادت هست سری پیش چطور لمست کردم؟"
جیمین انتظار این سوال یهویی رو نداشت، گرم شدن گردن و گونههاش رو حس کرد و سرش رو به آرومی تکون داد.
"خوبه، این دفعه ازت میخوام خودت امتحانش کنی. برو روی تختت بشین و اول یه نفس عمیق بکش."
سر پسر ریزجثه با سرعت بالا اومد و چشمای درشت و گرد شدهش به جونگکوک خیره شدن.
چارهای نداشت، باید عواقب کارش رو به گردن میگرفت؛ و حالا یه تجربهی موفق هم داشت پس نباید زیاد نگران میشد.
طبق گفتهی جونگکوک لبهی تخت نشست و پسر بزرگتر هم کنارش قرار گرفت و نگاهش رو مستقیم به دیوار روبروش داد تا جیمین کمتر معذب بشه.
صدای نفسهای عمیق پسر کنارش رو میشنید و از گوشهی چشم متوجه حرکات آرومش میشد.
از طرفی جیمین دوباره داشت مضطرب میشد، انگشتهاش بالای زیپ شلوارش متوقف شده بودن اما زیرچشمی نگاهش رو به نیمرخ پسر قدبلند کنارش داد و بالاخره زیپش رو باز کرد.
شدت گرفتن تپش قلبش رو به حساب واکنش طبیعی گذاشت اما نفسش که هر لحظه داشت تنگتر میشد توجیح قابل قبولی نداشت؛ توجهی نکرد و دستش رو زیر شکمش گذاشت، بدنش لرز آرومی کرد و تلاشش رو به کار گرفت تا دستش رو توی لباسزیرش فرو ببره.
و بعد از اون نوبت حالت تهوع لعنتی بود که به سراغش بیاد؛ چرا داشت اینطوری میشد؟ مگه بعد از اینکه یه بار انجامش داده بود نباید خیالش راحتتر میشد؟ پس واکنشهای لعنتیش چرا داشتن یکییکی بروز میکردن...؟
میخواست دستش رو با سرعت بیرون بکشه که دست بزرگ جونگکوک مچش رو گرفت و ثابت نگهش داشت، "یکم دیگه ادامه بده."
جیمین تمام تلاشش رو کرد تا حواسش رو پرت کنه، نفسای عمیق بکشه و طبق حرف جونگکوک عمل کنه؛ اما به محض حلقه شدن دستش دور آلتش، معدهش پیچ خورد و دست آزادش رو جلوی دهنش گرفت.
با شدیدتر شدن حالت تهوعش سریع دستش رو از لباسزیرش بیرون آورد. تازه متوجه خیس بودن صورتش شد، اشکی که از چشمش چکیده بود پاک کرد و نگاه غمگینش رو به جونگکوک داد.
پسر بزرگتر حالا دیگه کاملا سمتش چرخیده بود و از قیافهش مشخص بود حس میکنه گیر افتاده. و واقعا هم گیر افتاده بود، چون دوباره باید خودش دست بهکار میشد؛ و حتی هنوز راجب دفعه اول با جین صحبت نکرده بود... امیدوار بود هیونگش بعدا دست به قتلش نزنه و درک کنه این شرایطی که توش گیر افتادن واقعا آدمو محدود میکنه!
نمیدونست چرا جیمین نسبت به لمس خودش واکنش منفی نشون میده، شاید بخاطر اینکه بار اول جونگکوک کمکش کرده بود توی ذهنش یه حس امنیت نسبی ایجاد شده بود؟ دلیلش هرچی که بود، جونگکوک ترجیح میداد اینبار مستقیما دست به کاری نزنه... به نظرش حداقل اینطوری بهتر بود.
اما اگر به جیمین توضیح میداد ممکن بود ذهنش ناخودآگاه بهش اجازهی همکاری نده، پس یه راه توی ذهنش باقی مونده بود...
"بیا جلوتر و روی رون پام بشین، پاهات رو باز کن و دو طرف پای من بذار. باید عواقب کاری که کردی رو قبول کنی و واسه درست کردنش کمک کنی."
لحنش آروم اما جدی بود و جیمین حالا علاوه بر درد و اضطرابی که توی وجودش بود، احساس گیج شدن و خجالت هم میکرد؛ نمیدونست منظور جونگکوک دقیقا چیه اما مطمئن بود فقط یه راه داره و اونم گوش کردن به حرفای پسر بزرگتره.
روی زانوهاش بلند شد و کمی روی تخت جلوتر رفت؛ جونگکوک به تاج تخت تکیه داد و پاهاش رو کمی از هم باز کرد، جیمین با دودلی پاهاش رو دوطرف پای پسر روبروش گذاشت و آرومآروم پایینتر اومد تا وقتی که روی رون پسر بزرگتر نشست.
به محض قرار گرفتن روی پای جونگکوک دیکش کمی به رون پسر بزرگتر کشیده شد و باعث شد ناخودآگاه توی جاش صاف بشینه و دستاش رو محکم مقابلش روی رون جونگکوک ثابت کنه.
"خوبه، دیدی که اگر تکون بخوری چه حسی پیدا میکنی؟"
جیمین سرش رو بالا و پایین کرد.
"پس حالا شروع کن خودت رو حرکت بده"
~
ووت و کامنت فراموشتون نشه قشنگای من💫
STAI LEGGENDO
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...
