Part 8

1.2K 247 44
                                        

"پس حالا شروع کن خودت رو حرکت بده"
چشم‌های پسر ریزجثه گشاد شدن، "چ-چی؟"
جوابی از جونگ‌کوک دریافت نکرد، بجاش دست‌های قویش محکم دو طرف لگنش رو گرفتن و جیمین رو به جلو حرکت دادن، با فشاری که به برآمدگیش وارد شد کمرش قوس پیدا کرد و سرش رو بی‌اختیار عقب داد؛ لب‌هاش از هم باز شدن اما جلوی خروج صداش رو گرفت. اون دیگه چه حس لعنتی بود...
با جدا شدن دست‌های جونگ‌کوک از بدنش، دوباره با خجالت نگاهش رو به پسر بزرگتر داد؛ با اشاره‌ی ابروش متوجه شد ازش میخواد این‌بار خودش حرکت کنه.
تنگی شلوار جینش داشت بهش فشار میاورد و جدیت جونگ‌کوک باعث میشد حتی بیشتر از قبل احساس خجالت کنه.
کلافه شده بود و با هربار نفس کشیدن خودش یا جونگ‌کوک و حتی کوچیک‌ترین تکونی، آلت سخت‌شده‌ش توی جینش کشیده میشد و ‌شرایطش رو سخت‌تر میکرد.
با کمک گرفتن از دست‌هاش که روی رون پای جونگ‌کوک ستون بدنش شده بودن شروع به حرکت کرد، وقتی کمی عقب رفت نفسش رو حبس کرد و لبش رو گاز گرفت بعد چشم‌هاش رو بست و خودش رو روی پای جونگ‌کوک به جلو سُر داد؛ زیر دلش پیچی خورد و با انگشت‌هاش محکم رون پای پسر بزرگتر رو فشار داد.
نفسش رو آزاد کرد و با بی‌قراری توی چشم‌های جونگ‌کوک خیره شد تا برای دوباره حرکت کردن ازش اجازه بگیره.
درسته، واسش سخت بود؛ اما حالا که شروعش کرده بود نمیتونست انتظار داشته باشه به یه حرکت ریز رضایت بده... بدنش خیلی نیازمند شده بود...
دست جونگ‌کوک دوباره روی کمرش قرار گرفت و فشار آرومی بهش وارد کرد تا بهش بفهمونه میتونه حرکت کنه، و این دقیقا اجازه‌ای بود که جیمین نیاز داشت تا بتونه از پای پسر بزرگتر واسه ارضا شدن خودش استفاده کنه!
جلو عقب شدنش با وجود شلوار لعنتیش بیشتر باعث دردناک شدن دیک سخت‌شده‌ش میشد ولی از طرفی برای دوباره حرکت کردن عجله داشت، پس بی‌توجه دوباره خودش رو سر داد، این‌بار سریع‌تر.
دیگه اختیار صداهایی که ایجاد میکرد داشت از کنترلش خارج میشد، و تنگی شلوارش موقعیت بدی واسش ایجاد کرده بود که تحملش رو از بین میبرد، "ه-هیوونگ... جینم..."
بریده بریده بین نفس‌هاش زمزمه کرد و چشمای خمارش رو به جونگ‌کوک دوخت.
پسر بزرگتر که تمام این مدت سعی میکرد مثل بار اول خودش رو به اون راه بزنه و با وجود اینکه رون پاش مستقیما وسط یه عملیات پرحرارت گیر افتاده بود تلاش میکرد به هر چیزی جز جیمین و موقعیتی که توش بودن فکر کنه؛ با اون طور صدا شدنش توسط صدای آروم و کشدار جیمین دیگه میخواست سرش رو محکم به دیوار پشت سرش بکوبه.
دست دیگه‌ش رو هم بالاتر برد و دو طرف کمر جیمین رو گرفت و کمی بلندش کرد، پسر ریزجثه‌ی مقابلش با نارضایتی آه آرومی کشید و سعی کرد دوباره خودش رو روی رون پای جونگ‌کوک بکشه.
"درش بیار، شلوارتو دربیار که اذیت نشی."
جونگ‌کوک با بدبختی منظورش رو رسوند و جیمین بلافاصله شروع به درآوردن جین مزاحمش کرد. روی پسر بزرگتر وول میخورد و پاچه‌هاش رو از پاهاش خارج میکرد تا بتونه زودتر به حرکاتی که به طرز عجیبی باعث بهتر شدن حالش میشدن برسه.
حالت پسر کوچیک‌تر مثل یه آدم مست بود، مطمئنا وقتی ارضا میشد و این تنش و آشوب رو توی بدنش حس نمیکرد، قرار بود تا چند هفته از خجالت حتی سمت جونگ‌کوک نگاه هم نکنه... ولی توی اون لحظه ذهن و بدنش فقط یک چیز میخواستن. پس هر چیز دیگه‌ای فعلا بی‌اهمیت بود.
با خلاص شدن از شر شلوارش بدون اینکه خودش رو کاملا روی پای جونگ‌کوک تنظیم کنه یا تعادلش رو حفظ کنه، با شدت بیشتری روی رون پسر نشست و خودش رو سمت جلو کشید؛ بلافاصله بخاطر تماس راحت‌تری که نسبت به دفعات قبل پیدا کرده بود، سرش رو عقب داد و از بین لب‌های نیمه‌بازش آه عمیق و کشیده‌ای بیرون اومد.
جونگ‌کوک فقط دست‌هاش رو دو طرف بدن خودش محکم کرده بود تا ناخودآگاه سمت بدن جیمین نرن، واقعا تلاشش رو میکرد به صحنه‌ی مقابلش بی‌توجه باشه، صحنه‌ای که شامل پسر ریز‌جثه‌ای میشد که خودش رو با بی‌قراری روی پاش میکشید و به کمرش قوس میداد و هر لحظه صداهای اغواگرانه‌ای که از بین لب‌های درشتش خارج میشد، بلندتر هم میشدن؛ این در حق جونگ‌کوک که به خیال خودش قصد داشت کار خیر بکنه بی‌انصافی بود!
از طرفی جیمین با هربار لمس آلتش از توی لباس‌زیرش با پای جونگ‌کوک بیشتر و بیشتر احساس میکرد داره روحش از بدنش جدا میشه، بدنش هر لحظه سست‌تر و نگه داشتن خودش داشت واسش سخت میشد؛ دست‌هاش رو از روی پای جونگ‌کوک برداشت و قبل از اینکه بخواد فکر کنه به کجا میتونه جنگ بندازه تا خودش رو ثابت نگه داره، دست‌هاش شونه‌های پهن پسر بزرگتر رو پیدا کردن و بهش چسبیدن.
این‌بار سریع‌تر و محکم‌تر به کمرش قوس داد و خودش رو روی پای پسر بزرگتر کشید، حتی بین حرکاتش گاهی لگنش رو کمی بلند  میکرد و با فشار خودش رو به رون جونگ‌کوک میچسبوند تا احساسی که توی وجودش جریان داشت شدیدتر بشه، نمیتونست تعریف دقیقی ازش ارائه بده، فقط میدونست بدنش هرچی جلو میرفت بیشتر میخواست... انگار دنبال حسی بود که به اوج برسونتش.
سرش رو بین بدن خودش و پسر روبروش پایین انداخت تا با هربار عقب‌وجلو شدنش چتری‌هاش جلوی چشم‌هاش که محکم بسته بودنشون، تکون بخورن. بی‌خبر از اینکه شخصی که زیرش نشسته بود هم مثل هر آدم عادی دیگه‌ای یه سری نیازهای طبیعی توی بدنش داشت و با حرکات جیمین مقابلش دیگه تحملش داشت کمتر و کمتر میشد.
جونگ‌کوک با درد گرفتن فکش تازه متوجه شد چند دقیقه‌ست داره دندون‌ها رو محکم روی هم فشار میده و با نفس‌های عمیقش تمام سعیش این بود که دست‌هاش رو که هر لحظه میخواستن سمت بدن پسر کوچیکتر برن تا برای سریعتر حرکت دادنش بهش کمک کنن، رو کنترل کنه.
ناله‌ی بغض‌آلود جیمین واسش حکم تیر خلاص رو داشت، حرکت پسر روی پاش متوقف شد و بیشتر سمت جونگ‌کوک خم شد تا بهش تکیه کنه. نفس ‌نفس میزد و مشخصا حالا که حتی از قبل بیشتر تحریک شده بود نمیتونست بی‌حرکت بشینه، توی جاش شروع کرد به وول خوردن.
پاهاش خسته شده بودن و دیگه نمیتونست خودش رو حرکت بده اما همون تماس و مالش ریز عضوش با رون جونگ‌کوک هم از هیچی بهتر بود.
نگاه مظلوم و بی‌طاقتش رو بالا آورد و با صدایی که دورگه شده بود و اخم بین ابروهاش جونگ‌کوک رو خطاب کرد، "دیگه ن-نمیتونم هیونگ... پاهام درد گرفتن."
بلافاصله تکون شدیدتری به کمرش داد و از حس فشار که به آلتش وارد شد چشم‌هاش رو بست و ناله‌ی دیگه‌ای از بین لبهاش آزاد کرد.
و خب اگه ذره‌ای خودکنترلی توی وجود جونگ‌کوک بود، توی اون لحظه دیگه همونم از دست رفت...
چنگ محکمی به رون‌های لخت پسر کوچیکتر انداخت و بافشار جلو کشیدش. جیمین که انتظار چنین حرکت ناگهانی رو نداشت با صدایی بلندتر از قبل نالید و سرش رو دوباره بینشون رها کرد.
جونگ‌کوک با حرکات قوی و پرسرعت دستش پسر رو روی رون پاش حرکت میداد و تا مرز جنون میرسوندش؛ حرکاتش اونقدر برای جیمین سریع و محکم بود که اون رو به خواسته‌ش نزدیک‌تر میکرد و با هر بار جلو‌عقب شدنش توسط دست‌های جونگ‌کوک بیشتر و بیشتر از خود بیخود میشد و ناله‌های بی‌قرارتری از گلوش بیرون میومد و مستقیم گوش پسر بزرگتر رو هدف میگرفت.
وقتی حس میکرد احتیاج به حرکات شدیدتری داره با بی‌صبری شروع به تکون دادن خودش کرد و حتی متوجه نبود داره از شدت نیازمندی اشک میریزه و آروم هق‌هق میکنه.
جونگ‌کوک که متوحه نزدیک بودنش شد محکم‌تر لگنش رو گرفت و کمی جابجاش کرد تا بتونه همزمان با حرکت دادن جیمین، کمی رون پاش رو بالاتر بیاره تا با فشار مستقیم به دیکش باعث بشه زودتر به اوج برسه.
چندبار وارد کردن فشار به عضو پسر که تا آخرین حد ممکن سخت شده بود و با چکه کردن پریکام یه لکه‌‌ی خیس روی لباس‌زیرش ایجاد کرده بود، باعث شد بالاخره با ناله‌ای که توی گلوش شکست و عقب دادن سرش، با شدت زیادی خالی بشه.
نفس‌نفس میزد و بدن سستش بیشتر از قبل به بدن جونگ‌کوک تکیه کرده بود، کم‌کم چشم‌هاش رو باز کرد و اولین صحنه‌ای که دید عضوش بود که تا نیمه از لباس‌زیرش بیرون زده بود و ‌باعث شده بود هم لباس‌زیر خودش و هم شلوار جونگ‌کوک خیس بشن.
این‌یکی گند رو قرار بود چطور جمع کنن...؟
***
جیمین روی صندلی نشسته بود و بی سروصدا شامش رو میخورد و حتی جرات نمیکرد سرش رو بالا ببره و به جونگ‌کوک نگاه کنه. پسر بزرگتر درحالی که مقابل میز توی یه مسیر مستقیم با سرعت جلو و عقب میرفت سعی میکرد همه‌چیز رو تا حد ممکن به‌طور خلاصه اما جامع برای جین از پشت تلفن توضیح بده.
جیمین با وجود اینکه به صورتش نگاه نمیکرد از مدل راه رفتن سریعش، تنش توی وجودش رو تشخیص میداد؛ بعد از اینکه جیمین ارضا شده بود جونگ‌کوک بدون هیچ حرف دیگه‌ای توی اتاق خودش رفت تا شلوارش رو عوض کنه و جیمین هم سریع خودش رو جمع و جور کرد تا لباس‌های جدید و تمیز بپوشه.
وقتی جفتشون با اکراه از اتاقشون بیرون رفتن جونگ‌کوک بلافاصله با جین تماس گرفت و شام جیمین رو مقابلش گذاشت، خودش اشتها و وقتش رو نداشت که توی اون لحظه غذا بخوره؛ البته جیمین هم اصلا اشتها و حوصله‌ی غذا خوردن نداشت و فقط میخواست خودش رو توی اتاقش گم و گور کنه اما جرعت مخالفت هم نداشت؛ سرجاش نشست و کاری که ازش خواسته شده بود در سکوت انجام میداد و وانمود میکرد نامرئیه.
وقتی جونگ‌کوک توضیحاتش رو تموم کرد سکوت نسبی توی خونه برقرار شد اما چند لحظه بعد جین جوری از سمت دیگه‌ی خط شروع به داد زدن کرد که حتی جیمین هم متوجه تُن بالای صداش شد و سرش ناخودآگاه بالا اومد.
جونگ‌کوک برای یه لحظه سرجاش خشکش زد و چشم‌هاش کمی گشاد شدن، حقیقتا از جین که همیشه آروم بود بعید میدونست اینطوری خل بشه!
قبل از اینکه صدای بلند جین بیشتر فضای خونه رو متشنج کنه سمت اتاقش رفت و در رو بست تا راحت‌تر با هیونگش حرف بزنه، و فعلا بهتر بود جیمین از این داد و فریاد دور باشه... اگر از جین میترسید و موافقت نمیکرد باهاش ملاقات کنه اصلا جالب نمیشد!
"جئون جونگ‌کوک خودت میفهمی چه غلطی کردی؟ اصلا واسم مهم نیست دستتو کردی تو شلوار پسرخاله‌ی کوچیک‌ترت... مهم شرایطیه که بخاطر اینکارت درست کردی! اصلا میدونی این قضیه چه تاثیری روی وضعیت جیمین داره؟ خدای من... جونگ‌کوک دوبار! دو فاکین بار هم اینکارو انجام دادین بدون اینکه زحمت بکشی و یه خبر به من بدی؟!"
جونگ‌کوک گوشی رو با فاصله از گوشش نگه داشت تا کر نشه. باید از طرف سوکجین سرزنش میشد و کاملا به هیونگش حق میداد، در نتیجه چیزی نداشت که بگه.
"میدونم هیونگ... واقعا نمیدونستم توی اون موقعیت چیکار کنم، قبول دارم احمقانه تصمیم گرفتم ولی نگران بودم اگر جیمین توی همون شرایط بمونه اتفاق بدی بیفته... اون لحظه واقعا سخت بود بفهمم باید چیکار بکنم که بهتر باشه."
صدای نفس‌های عمیق و تند جین رو از سمت دیگه‌ی خط میشنید.
"جونگ‌کوک حتی اگه از هوش میرفت میتونستی بیریش بیمارستان اما الان... خودت متوجه توضیحاتی که دادی شدی؟ ذهن جیمین شرطی شده؛ باید واسه خالی کردن دم و دستگاهش از یه مشت مَنی، دست به دامن تو بشه! یا با حضور تو یا هیچی...!"
"و لابد فک کردی منم انقد میکنمش که مغز جفتمون از دماغمون بزنه بیرون؟ هیونگ محض رضای خدا یه بار آدم باش و به این فکر کن که منم آدمم! میخواستم زودتر در جریان بذارمت اما شرایط جور نمیشد، حالا لطفا بیا یه راه‌حل منطقی پیدا کنیم."
با خستگی انگشتاش رو روی شقیقه‌هاش فشار داد و چشم‌هاش رو بست.
احساس میکرد صداش مثل یه نوجوونه که توی دردسر گیر افتاده.
"نمیشه یهو بعد از این اتفاقات بیام و مجبورش کنم باهام حرف بزنه، باید یکم وقت بگذره تا خودش هم آمادگی پیدا کنه و جَو فعلی هم عوض بشه، واسه همین ازت میخوام مواظب باشی تا حد ممکن توی این مدت تحریک نشه."
بعد از اینکه دوباره به سوکجین اطمینان خاطر داد بالاخره تلفنش رو قطع کرد و با کلافگی لب تختش نشست. کمی عذاب وجدان داشت، چون بخشی از ماجرا تقصیر خودش بود... اون به جیمین قول داده بود کمکش کنه اما حالا شرایط داشت پیچیده‌تر هم میشد.
باید تلاش میکرد از این به بعد رفتار مناسب‌تری از خودش نشون بده.
***
به زور چنتا لقمه از غذاش رو خورد و حالا هم یکی از دست‌هاش زیر چونه‌ش بود و با اون یکی چاپستیک‌هاش رو توی بشقاب میچرخوند اما چیزی نمیخورد، چون توی افکارش بدجور گیر افتاده بود و همچنان داشت دست و پا میزد.
اولین چیزی که درگیرش شد این بود که دقیقا این اتفاق به چه دلیل لعنت شده‌ای افتاد؟
جیمین تحریک شد، چون رفته بود سراغ یکی از پورن‌های تهیونگ؛ اما دقیقا چرا؟
چون جونگ‌کوک ازش خواسته بود توی اتاق بمونه و مجبور نباشه با میسو رودررو بشه؟
چون حدود یک ساعت و نیم جونگ‌کوک و میسو داشتن بیرون از اتاق با هم حرف میزدن و آخر کار هم یکمی پرت و پلا گفتن و خندیدن؟
و چرا جیمین باید انقدر حرصی میشد؟ اصلا برفرض که جونگ‌کوک خیلی هم از حضور میسو لذت برده بود و کلی هم از ته دل خندیده بودن، چرا این مسئله اعصاب جیمین رو قلقلک میداد...؟
اون اواخر جونگ‌کوک خیلی بهش کمک کرده بود و کوچیک‌ترین کارهاشم برای جیمین ارزش داشت؛ ولی میشد این رفتار امروزش رو بذاره پای حس قدردانیش نسبت به پسر بزرگتر؟
از نظر خودش که زیاده‌روی بود...
ذهنش رفت سمت حرفای هوسوک اما سریع با چشمای گرد شده سرش رو تکون داد و دوباره برای خودش تکذیبش کرد. چطور ممکن بود روی جونگ‌کوک کراش داشته باشه! نباید الکی جو گیر میشد و اینطوری فکر میکرد... ذهنش فقط داشت به طرز احمقانه‌ای حس قدردانیش رو بزرگ‌نمایی میکرد.
دلیل اتفاق اون‌روز هر چی که بود، جیمین موفق نشد اون‌شب بهش پی ببره.
***
با وجود اینکه جیمین از ته دل آرزو میکرد قراردادی بین شرکت جئون و خانواده‌ی هان بسته نشه، این اتفاق افتاد.
اما توی آخرین لحظات شانس بهش رو کرد؛ دقیقا وقتی که میسو پیشنهاد داد باید به مناسبت قرارداد یه جشن کوچیک بگیرن جیمین احساس کرد ممکنه همونجا بزنه زیر گریه! اما خوشبختانه جونگ‌کوک مودبانه درخواست میسو رو رد کرد.
ولی خب، میسو هم کسی نبود که وقتی با خواسته‌ش موافقت نمیشد بیخیال بشه... پس پیشنهاد داد افراد حاضر توی جلسه‌ی کوچیک و رسمیشون یک ساعتی رو استراحت بدن و جونگ‌کوک هم یکی از شامپاین‌های مرغوبش رو واسشون حروم کنه.
تهیونگ از سمت دیگه‌ی اتاق به جیمین نگاه کرد و ادای استفراغ کردن درآورد. تنها دلخوشی جیمین وجود تهیونگ توی جلسه بود.
چون مین یونگی دست راست رئیس جئون به حساب میومد همراه کارآموزش توی جلسه‌ی اون‌روز حضور داشت، و همین که جیمین و تهیونگ با وجود اینکه کنار هم ننشسته بودن اما  بعد از هر حرفی که میسو میزد، میتونستن با ادا درآوردن کمی دلشون رو خنک کنن، از نظر جفتشون فضا و جَو رو قابل تحمل میکرد.
بعد از باز کردن شامپاین بالاخره تونستن جاشون رو عوض کنن و تهیونگ هم سریع خودش رو به جیمین رسوند.
ولی جیمین حواسش پیش هان میسو بود، انگار احساس خطر میکرد که میسو یه وقت دوباره هوس نکنه زیاد خودش رو به جونگ‌کوک بچسبونه!
بعد از چند باری که تهیونگ به شونه‌ش ضربه زد حواسش رو به دوستش داد ولی نمیتونست روی چیزی که میگفت تمرکز کنه.
چشم‌هاش روی صورت تهیونگ ثابت شده بودن اما از لحاظ ذهنی اونجا نبود، حرکات لب دوستش رو میدید اما جملاتش توی ذهن جیمین بی‌معنا بودن.
دوباره سرش رو چرخوند تا جونگ‌کوک رو چک کنه. پسر بزرگتر با اخمی که نشون دهنده‌ی تمرکزش بود داشت به حرفای مین یونگی گوش میکرد و سرش رو تکون میداد. جیمین به حالت ایستادنش نگاه کرد، یکی از دستاش توی جیبش بود و مثل همیشه ایستادنش ابهت و جدیتش رو بروز میداد؛ پسر کوچیک‌تر نمیدونست بقیه هم با نگاه کردن به جونگ‌کوک متوجه این موضوع میشن یا نه.
ناخودآگاه یاد شایعات ترسناکی که پشتش شنیده بود افتاد، چرا هیچکس راجب خوش‌تیپ بودن رئیس جئون حرف نمیزد؟ مسلمه که یه رئیس توی محیط کارش باید جدی باشه، پس چرا کلی حرف راجب جذابیت رئیس جئون پشت سرش زده نمیشد؟ برای افراد بی‌لیاقتی که متوجه این مسئله نبودن تاسف میخورد...
نگاهش سمت قسمت پشتی یقه‌ی جونگ‌کوک که کمی تا شده بود رفت، قبل از اینکه پاهاش رو تکون بده و سمتش بره تا یقه‌ش رو صاف کنه دست کسی رو پشت گردن جونگ‌کوک دید. هان میسو.
با حرص دستاش رو مشت کرد که بالاخره صدای تهیونگ از موج آشفته‌ی افکارش نجاتش داد،
"جیمین، سه‌بار صدات زدم... حواست کجاست؟" دستش رو روی شونه‌ی پسر کوتاه‌تر گذاشت و مسیر نگاه عصبیش رو دنبال کرد.
"اوه، خانم هان کَنه. دستش پسِ کله‌ی جئون چیکار میکنه؟"
وقتی جوابی از سمت جیمین دریافت نکرد دوباره نگاهش رو به دوستش دوخت، توی چشماش حالتی بود که برای تهیونگ تازگی داشت... با یادآوری حرف هوسوک راجب کراش جیمین لب‌هاش رو بهم فشار داد تا نخنده و در عین حال چون دلش برای مینی کوچیکش میسوخت سعی کرد با یه روشی تلاش کنه سرحال بیارتش.
"جیمین، هی... به من نگاه کن. میخوای به هوای اینکه دارم میرم پیش رئیسم تا توی گفتگوی چرندشون شرکت کنم همراهم بیای؟ شاید مین دوباره بخواد به میسو تیکه بندازه، مطمئنم نمیخوای لذت شنیدنش رو از دست بدی!"
نقشه‌ی تهیونگ گرفت، صورت جیمین دوباره درخشش خودش رو پیدا کرد و پسر کوچیک‌تر با لب‌های کش اومده سرش رو تکون داد.
درسته که تهیونگ نمیخواست مثل چسب به رئیسش بچسبه، اما دیدن جیمین با یه اخم کوچولو روی صورتش و لبایی که هر لحظه نزدیک بود آویزون بشن واسش دردناک‌تر بود.
دو پسر با چند قدم سمت دیگه‌ی اتاق رفتن و تهیونگ خودش رو خیلی حرفه‌ای وسط بحث جا کرد. جیمین برای یه لحظه حواسش از میسو پرت شد و به این فکر کرد که تهیونگ چقدر وقتی اطراف رئیس مین حرف میزنه حرفه‌ای و مسلط به نظر میرسه! معلوم نبود مین چقدر بهش سخت میگیره که در عرض یکسال به چنین تسلطی رسیده بود.
دقیقا وقتی وسط یه موضوع مهم بودن میسو تصمیم گرفت دخالت کنه،
"آقایون! این یک ساعت قرار بود به خودمون استراحت بدیم، شما نمیتونید از حرف زدن راجب کار دست بردارید؟"
جیمین برای اینکه مطمئن بشه اون لبخند روی صورت میسو فقط برای خودش آزار دهنده نیست نگاهی به تهیونگ انداخت. قیافه‌ی دوستش شبیه کسی بود که انگار داره به استفراغ نوزاد روی لباس محبوبش نگاه میکنه؛ پس احتمالا همه‌ی جمع حسی مشابه جیمین ‌داشتن.
"خانم هان، اگر بحث خارج از حوصله‌ی شماست اجباری نیست دقیقا توی یک اینچی من و رئیس جئون بایستید. به هر حال، موضوع ربطی به قرارداد نداره و نیازی به دخالت دلسوزانه‌ی شما نیست."
جیمین چنان با ذوق سمت تهیونگ برگشت که پسر بزرگتر برای جمع کردن خنده‌ش مجبور شد لب‌هاش رو محکم به هم فشار بده و قیافه‌ی مسخره‌ای بگیره.
حقیقتا خودش هم خیلی از جواب مین خوشش اومده بود، اگر این همون رئیس بدخلقش نبود الان بی‌توجه به جمع اطرافشون خودش رو پرت میکرد توی بغلش!
از اونجایی که جیمین داشت با تهیونگ ریزریز میخندید متوجه نشد وقتی نگاه جونگ‌کوک به قیافه‌ی ذوق‌زده‌ش افتاد، اون هم سعی کرد جلوی خنده‌ش رو بگیره.
اگر مین سخت مشغول اخم کردن برای میسو نبود احتمالا اون هم از واکنش جیمین خنده‌ش میگرفت.
میسو بدون حرف دیگه‌ای واسشون پشت چشم نازک کرد و ازشون فاصله گرفت، و تهیونگ که نمیتونست بیشتر خودش رو کنترل کنه درحالی که جیمین رو سفت بین بازوهاش فشار میداد از رئیس‌هاشون فاصله گرفت و بالاخره خنده‌ای که جلوش رو گرفته بود آزاد کرد.
تا یک ربع آینده همه‌چیز خوب پیش رفت، حواس جیمین بدون اینکه خودش متوجه باشه گهگاه به جونگ‌کوک پرت میشد، و بقیه اوقات هم با تهیونگ مسخره بازی درمیاورد و میخندیدن.
یادش نمیومد قبلا هم انقدر به جزئیات رفتار جونگ‌کوک توجه میکرد یا نه؛ به نظر خودش که کاملا طبیعی بود، بدون اغراق جونگ‌کوک لایق توجه زیادی بود... یه رئیس جوون و منضبط و خوش‌قیافه! کجاش عجیب بود که جیمین همش بخواد برگرده و بهش خیره بشه؟
بعد از گذشت اون یک ربعی که با خیال راحت به جونگ‌کوک زل زد -و تهیونگ هم با اینکه متوجه میشد اما به روش نیاورد تا دوست فسقلیش واسش اخم نکنه!- دوباره سر و کله‌ی هان میسو اطراف رئیس جئون پیدا شد.
این بار مین گرم صحبت با یکی از مدیرهای بخش حسابداری بود و جونگ‌کوک تنها با میسو یه گوشه گیر افتاده بود.
اول نگاه معذبی اطرافش چرخوند تا ببینه اگر کسی نزدیکشه خودش رو آروم‌آروم سمتش برسونه! اما کسی نبود و درنتیجه متاسفانه مجبور بود یه مکالمه‌ی دیگه با میسو داشته باشه؛ که البته از چشم جیمین دور نموند.
از اون فاصله جیمین نمیتونست تشخیص بده راجب چی صحبت میکردن، میسو پشت بهش ایستاده بود درنتیجه فقط میتونست حالت چهره‌ی جونگ‌کوک رو ببینه. پسر بزرگتر با دستش موهای خرمایی رنگش رو عقب داد و مودبانه فقط توی سکوت حرفای میسو رو گوش میداد؛ و بعد از چند دقیقه... جونگ‌کوک لبخند زد، لبخندی که باعث میشد مثل دوران بچگیشون دندون‌های جلوش پیدا بشن و صورتش که حالا مردونه‌تر شده بود کم سن‌وسال‌تر به نظر برسه...
یه لبخند درخشان و... پارک جیمین بدبخت شد.
توی اون لحظه از اعماق وجودش فهمید که بدبخت شده.
اینطور نبود که خودش بخواد اعتراف کنه، اما ضربان قلبش و حسی که داشت رو هم نمیتونست انکار کنه...
جیمین واقعا روی جئون جونگ‌کوک کراش داشت.
حالا دیگه مطمئن شد رفتارهاش توی چند روز اخیر چه علتی داشته، و وقتی با این دید بهشون نگاه میکرد کمی منطقی به نظر میرسید.
نمیدونست یه کراش ساده‌‌ست که ممکنه مدتی بعد برطرف بشه یا قرار بود به یه حس جدی‌تر ختم بشه؛ فقط میدونست روی جونگ‌کوک کراش داره و ظاهرا خیلی هم حسوده! چون به وضوح میتونست حس فشرده شدن قلبش رو، وقتی به جونگ‌کوک و میسو که درحال صحبت بودن نگاه میکرد، حس کنه.
هر کس از ده متری هم با یه نگاه به حرکات میسو متوجه میشد تمام تلاشش رو برای لاس زدن بکار بسته، البته جونگ‌کوک هیچ جواب خاصی نمیداد و حتی به ندرت دهنش رو باز میکرد تا حرفی بزنه، اما باز هم برای جیمین اینکه اونجا بایسته و از دور به تلاش‌های میسو برای اغوا کردن جونگ‌کوک چشم بدوزه خیلی اذیت کننده بود.
این‌بار نمیخواست جلو بره و با حرص موهای دختر رو بکشه؛ بعد از هجوم احساساتش و کشف چند دقیقه قبل، الان خیلی احساس آسیب‌پذیر بودن میکرد و فقط میخواست از اونجا دور بشه.
متوجه نشد توی چشم‌هاش اشک جمع شده، حتی وقتی برگشت و با زمزمه‌ی آرومی از تهیونگ خواهش کرد از اونجا بیرون ببرتش، متوجه نشد که بغض کرده.
ولی تهیونگ به وضوح شاهد همه‌چیز بود، با نگرانی دستش رو روی شونه‌ی جیمین انداخت و خیلی زود از اتاق خارج شدن.
درسته که جیمین خودش میخواست از اونجا بره، اما تهِ دلش از اینکه بیشتر از قبل از جونگ‌کوک دور شده بود احساس نارضایتی داشت و همچنان دردی که توی قلبش بود رو حس میکرد.
~
منتظر انرژی دادنتون با ووت و کامنت هستم♡

「 Remedy 」Where stories live. Discover now