Part 31

1.1K 196 46
                                        

جونگ‎کوک درست حدس زده بود. قیافه‎ی جیمین بعد از اینکه با نوازش‎های پسر بزرگ‎تر از خواب بیدار شد و کیک نسکافه‎ای رو توی دستش دید بی‎نهایت متعجب و بانمک بود.
جیمین چند باری پلک زد و با دست‎هاش چشم‎هاش رو مالید تا دیدش واضح‎تر بشه، و ظاهرا انتظار داشت بعد از اینکارش کیک به طرز جادویی غیب بشه، چون وقتی همچنان توی دست جونگ‎کوک دیدش از تعجب دهنش باز موند.
"این دیگه چیه..."
"کیکه پارک جیمین. حدس میزدم قبلا مثلشو دیده باشی."
جیمین چشم‎غره‎ای به لبخند خنگولانه و خوشحال دوست‎پسرش رفت و جونگ‎کوک با خنده جوابش رو اصلاح کرد:
"خیلی‎خب بدخلقی نکن. تولد که بدون کیک نمیشه عزیزدلم... نکنه انتظار داشتی بیخیال کیک بشم، هوم؟"
اخم‎های جیمین بلافاصله از هم باز شدن و لب‎های آویزونش خیلی زود به لبخندی باز شدن.
بعد از اینکه مسواک زد، سمت آشپزخونه رفت تا کیکش رو با هم بخورن.
"بعد از صبحانه میتونی بری وسایلتو جمع کنی. برای سه روز لباس برداری کافیه."
جیمین نگاهی به جونگ‎کوک که داشت با خونسردی برای جفتشون قهوه میریخت انداخت.
"جایی قراره برم؟"
"آره. البته اگر خودت دوست داشته باشی." پسر بزرگتر لبخند کوچیکی زد و مشغول پر کردن ماگ خودش شد.
"کجا قراره برم؟" جیمین با کنجکاوی پرسید و سرش رو کمی کج کرد و همینطور که منتظر جواب دوست‎پسرش بود، تیکه‎ای از کیک رو که بریده بود توی ظرف کنار دستش گذاشت و سمت دیگه‎ی میز مقابل جونگ‎کوک گذاشتش.
"میتونی یه سفر چند روزه با دوست‎پسرت بری بوسان." با لبخند از خود متشکری یه قلپ از قهوه‎ش رو خورد و نگاهش رو به جیمین دوخت.
پسر کوچیکتر بلافاصله چنگالی که توی دستش بود رو توی ظرفش رها کرد.
"چی؟ بوسان؟ داریم میریم بوسان؟ چرا داریم میریم بوسان؟" چشم‎هاش به درشت‎ترین حالت ممکن دراومده بود و جونگ‎کوک از لحن صداش به خنده افتاد.
"خودت گفتی دلت واسه خونتون توی بوسان تنگ شده؛ پس میبرمت همونجا.میتونی به‎عنوان یه کادوی دیگه واسه تولدت بهش نگاه کنی."
جیمین با ناباوری بهش خیره شد و بعد با لبخند بزرگی که چهره‎ش رو روشن میکرد میز رو دور زد و خیلی محکم جونگ‎کوک رو توی آغوشش گرفت.
با یادآوری مسئله‎ای سرش رو از سینه‎ی جونگ‎کو جدا کرد و نگاهش رو به چشم‎های درخشانش دوخت:
"شرکت چی؟"
"بعید میدونم رئیست با مرخصیت موافقت نکنه عزیزم!"
جیمین چشم‎هاشو چرخوند و روی انگشت‎های پاش بلند شد تا بوسه‎ی کوچیکی روی گونه‎ی پسر بزرگتر بذاره.
***
جیمین خوشحال بود. در واقع خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکرد داشت لذت میبرد؛ هر چی نباشه این اولین تجربه‎ی سفر مشترکشون بود.
جونگ‎کوک بلیز یقه هفت طوسی‌رنگ با جین پوشیده بود و با وجود اینکه برای رانندگی لباسای نسبتا راحتی انتخاب کرده بود اما دیدنش توی لباسای غیررسمی برای جیمین اونقدری جذاب بود که چند دقیقه‎ی اولی که توی ماشین نشسته بودن، نگاه پسر کوچیکتر ناخودآگاه روی دوست‎پسرشون مینشست.
بعد از حدود یک ساعت که با گوش دادن به آهنگ‎های مختلف و خوندن با بعضی‎هاشون گذشت، جیمین کمی ولوم رو پایین آورد تا راجع به مسئله‎ای که به ذهنش رسیده بود با جونگکوک صحبت کنه.
"هیونگ این مدت میخوای پیش من و خانواده‎م بمونی؟"
"واسم مهم نیست اگر جمله‎ی بعدم قراره حال بهم‎زن باشه؛ پس باید خدمتت بگم امکان نداره وقتی سه روز تعطیلی دارم از دوست‎پسرم جدا بشم."
جیمین به قیافه‎ای که جونگ‎کوک سعی میکرد جدی نگهش داره خندید و باعث خنده‎ی پسر بزرگتر شد.
"جدا از اون، خیلی وقته که مادرتو ندیدم؛ پس بعید میدونم خودش هم تمایل داشته باشه اجازه بده پامو از خونتون بیرون بذارم."
جیمین هم با تکون دادن سرش موافقت کرد.
"پس باید حواسمونو جمع کنیم. بعید میدونم آمادگی دادن خبر رابطه‎مون به خانواده‎م رو داشته باشیم..." سرش رو سمت جونگ‎کوک چرخوند و پسر بزرگتر با تکون دادن سرش موافقت کرد.
"تصمیم منطقی و عاقلانه‎ایه، حواسمونو جمع میکنیم."
بعد از چندتا خمیازه‎ی پسر کوچیکتر -مشخصا بخاطر اینکه شب قبل از ذوق خوابش نمیبرد و با همدیگه شب طولانی رو گذروندن و فقط حدود 4 ساعت خوابیدن- جونگ‎کوک بهش اصرار کرد حداقل یک ساعت بخوابه و جیمین خسته‎تر از اونی بود که مخالفت کنه. پس پسر بزرگتر ضبط ماشین رو خاموش کرد و جیمین کمی پشتی صندلیش رو خوابوند تا چشم‎هاش رو روی هم بذاره.
بعد از باز کردن چشم‎هاش جونگ‎کوک بهش اطلاع داد تقریبا نیم‎ساعت دیگه از مسیرشون باقی مونده، و جیمین با خوشحالی و هیجانی که توی وجودش حس میکرد راست نشست و لبخند بزرگی زد.
"هیونگ خیلی خوشحالم داریم با هم میریم بوسان."
جونگ‎کوک بدون اینکه نگاهش رو از جاده بگیره، دست راستش رو روی رون پسر کنارش گذاشت و فشار کمی بهش داد،
"منم خوشحالم فشردنی. دیدن ذوقت حتی بیشتر هم خوشحالم میکنه."
مسیر باقی‎مونده رو طبق گفته‎ی جونگ‎کوک حدودا توی نیم‎ساعت طی کردن و بالاخره مقابل خونه‎ی خانواده‎ی پارک متوقف شدن.
همونطور که انتظار میرفت ازشون به گرمی استقبال شد. مادر جیمین با خوشحالی غیرقابل وصفی هر دو پسر رو جداگانه توی بغلش کشید و چند لحظه بهشون خیره شد و گفت از اینکه جونگ‎کوک رو بعد از یه مدت طولانی میبینه خیلی خوشحاله.
پدر جیمین هم پسرش رو کوتاه و با لبخند بزرگی بغل کرد و با جونگ‎کوک دست داد، و تشکر کرد که توی این مدت برای جیمین زحمت کشیده.
"حتما در طول مسیر خسته شدین، بهتره اول وسایلتونو به اتاقاتون منتقل کنید و بعد واستون یه چیزی میارم بخورین تا سرحال‎تر بشین."
جیمین متوجه نگاه زیرچشمی جونگ‎کوک شد اما سریع نگاهش رو به مادرش داد و با لبخند سر تکون داد.
"پس اتاق مهمان رو به جونگ‎کوک نشون بده پسرم."
"نه!"
با سکوت ناگهانی و نگاه‎های متعجب بقیه، جیمین متوجه شد ظاهرا خیلی زود و با صدای بلندی مخالفتش رو اعلام کرده.
"آخه... تخت! تخت اتاق مهمان تخت قدیمی منه و زیاد راحت نیست. من این مدت مهمون هیونگ بودم و هیونگ خیلی مراقبم بود. چطوره حالا هیونگ مهمون اتاق من باشه؟ یدونه تشک میبرم تو اتاقم و خودم روش میخوابم و هیونگ میتونه روی تختم بخوابه." با لبخندی آستین جونگ‎کوک رو گرفت و سمت اتاق خوابش کشید و به دیگران مهلت صحبت کردن نداد.
مادر جیمین با ابروهای بالا رفته و لبخند محوی رفتنشون رو تماشا کرد، "خیلی خوشحالم انقدر خوب با هم ارتباط گرفتن."
به محض بسته شدن در اتاق پشت سر جیمین، جونگ‎کوک با نیشخندی سمتش برگشت،
"یکی اینجاست که دلش نمیخواد اتاقش از دوست‎پسرش جدا باشه!"
"هیونگ هنوزم دیر نشده! خودم میتونم برم تو اتاق مهمان." با نگاه اخطارآمیزش، جونگ‎کوک جلو رفت و از پشت بغلش کرد و چونه‎ش رو روی شونه‎ی پسر کوچیکتر گذاشت،
"اونطوری مجبور بودم نصفه‎شب به اتاقت نفوذ کنم و جالب نمیشد اگر والدینت پیدامون کنن! واقعا که نمیخوای روی زمین بخوابی جیمین؟"
"معلومه که نه! قراره جامون یکم روی تختم تنگ باشه اما کنار هم میخوابیم." لبخند شیرینی زد که جونگ‎کوک رو به خنده انداخت، "خیالم راحت شد. زودتر بریم بیرون، منتظرمونن."
جیمین سرش رو به نشونه‎ی موافقت تکون داد و همراه دوست‎پسرش از اتاق خارج شد.
در طول شام بیشتر راجع به نحوه‎ی اداره‎ی شرکت توسط جونگ‎کوک، و عملکرد جیمین به‎عنوان کارآموز و مدیریت زمانش برای اینکه به درس‎های دانشگاهش برسه صحبت شد. تا اینکه مادر جیمین تصمیم گرفت بیخیال صحبت‎های کلی بشه و با لبخندی که هاله‎ی خفیفی از شیطنت داشت، جونگ‎کوک رو مخاطب قرار بده؛
"خواهرزاده‎ی خوشتیپم با کسی قرار میذاره؟"
جونگ‎کوک نگاهش رو از بشقابش گرفت و به خاله‎ش خیره شد، و بعد از سکوت کوتاهی جوابی که توی ذهنش شکل گرفت رو بلند بیان کرد:
"راستش همین اواخر وارد رابطه شدم... با یه پسر خوشگل." با لبخندی که روی لب‎هاش نقش بست مشغول خوردن لقمه‎ی بعدش شد. پدر و مادر جیمین به‎ آرومی سر تکون دادن و جیمین سعی میکرد تپش‎های قلبش رو آروم کنه و امیدوار بود گونه‎هاش رنگ عوض نکنن.
"پس باید کم‎کم به جیمین منم یاد بدی چطوری باید مخ بزنه." با چشمکی حرفش رو به پایان رسوند و حالا جیمین دیگه میتونست با خیال راحت سرخ بشه.
جونگ‎کوک برای یه لحظه دست از جویدن برداشت و بعد با خنده‎ی تصنعی که از نظر جیمین یکمی تابلو بود، بحث رو جمع کرد.
بعد از شام، جیمین بیشتر راجع‎ به دوست‎های جدیدی که پیدا کرده بود و اینکه دوباره نامجون رو میدید و باهاش وقت میگذروند صحبت کرد. جونگ‎کوک و پدر جیمین هم مدتی رو به صحبت کردن در مورد وضعیت معاملات گمرکی گذروندن. بعد از اون جیمین اعلام کرد که دیشب زیاد نخوابیده و خستگی سفر همچنان توی تنشه، پس زودتر به اتاقش رفت و خودش رو با چت کردن با دوست‎هاش مشغول نگه داشت تا جونگ‎کوک هم کمتر از نیم‎ساعت بعد بهش ملحق شد.
سمت تخت رفت و کنار جیمین، روی تخت نشست.
"نظرت راجع به درخواست مادرم چی بود عزیزم؟" با صدایی که شیطنت توش مشخص بود آهسته زمزمه کرد تا صدای صحبت کردنشون از اتاق بیرون نره.
جونگ‎کوک به وضوح فکش رو منقبض کرد و اخم کوچیکی بین ابروهاش پیدا شد.
"پارک جیمین اگر میخوای امتحانم کنی، دلبریاتو پیش هرکس جز خودم رو کن تا قبل از زده شدن مخش توسطت، محتویات سرش رو پخش آسفالت کنم."
جیمین نخودی خندید و دست‎هاش رو دور بدن دوست‎پسرش حلقه کرد،
"بداخلاقی نکن. اصلا چرا باید کسی رو جز تو بخوام جونگ‎کوکی هیونگ؟"
و به همین سرعت اخم‎ کوچیک پسر بزرگتر جاش رو به لبخندی رو صورتش داد.
"میخوای بخوابیم فشردنی؟ مشخصه خیلی خسته‎ای."
جیمین سرش رو تکون داد و روی تخت جابجا شد و زیر پتو رفت.
"بعید میدونم کسی بیاد توی اتاق ولی اگر یه درصد این اتفاق افتاد و توی بغل هم روی تخت پیدامون کردن، همه چیزو میندازیم گردن کابوسام و میگیم وسط شب بیدارت کردم و بعد همینجا پیشت خوابم برد."
"حرفه‎ای." پوزخندی زد و پسر کوچیکتر هم بلافاصله خنده‎ی کوتاهی کرد.
"بیا اینجا." دراز کشید و از پشت جیمین رو توی بغلش کشید و دستش رو دور شکمش حلقه کرد، بوسه‎ای رو گردنش گذاشت و شب‎بخیر آرومی گفت.
جیمین سرش رو چرخوند و لب‎هاشون رو برای یه بوسه‎ی کوتاه اما شیرین به هم متصل کرد. بعد از اون با خیال راحت دوباره برگشت و چشم‎هاش رو بست.
"شب‎بخیر."
"جیمین؟"
"همم؟" زیرلب و با چشم‎های بسته جوابش رو داد.
"عاشقتم." همینطور که سرش رو توی گردن جیمین فرو کرده بود و عطرش رو نفس میکشید، به آرومی زمزمه کرد.
لبخندی روی لب‎های جیمین نقش بست و دست جونگ‎کوک که دور شکمش حلقه شده بود نوازش کرد. "منم عاشقتم."
***
خوشبختانه در طول شب کسی در اتاق رو نزد و صبح هم خبری نبود، حتی کسی صداشون نزد تا از خواب بیدارشون کنه. احتمالا بخاطر اینکه نمیخواستن مزاحم استراحت پسرا بشن. هرچند جفتشون به موقع برای صبحانه بیدار شدن و از اتاق خارج شدن.
برای آماده کردن خوراکی‎ها، باوجود اصرار مادر جیمین برای اینکه خودش به تنهایی همه‎ی کارها رو انجام میده، اما باز هم هر دو پسر به کمکش رفتن.
جیمین حین پوست کندن و قاچ کردن میوه‎ها بود که حواسش به جونگ‎کوک پرت شد – پسر بزرگتر با زانوش به صندلی برخورد کرد و صدا تولید کرد- و خراش کوچیکی با چاقو روی انگشتش ایجاد شد؛ صدای هیسی از بین لب‎هاش فرار کرد و در عرض صدم ثانیه جونگ‎کوک بالای سرش ظاهر شد و نگاه مادرش از سمت دیگه‎ی آشپزخونه به اون سمت کشیده شد.
"مواظب باش عسلم." بلافاصله انگشت جیمین رو گرفت و بین لبهاش گذاشت و با زبونش زخمش رو خیس کرد تا زودتر دردش از بین بره.
جیمین با چشم‎های گرد شده سرجاش خشکش زد و ناخودآگاه به مادرش نگاه کرد که با ابروهای بالا رفته بهشون خیره شده بود.
"چیزی نیست هیونگ.. مرسی." با خنده‎ی کوتاهی انگشتش رو از لب‎هاس جونگ‎کوک بیرون کشید و دور از چشم مادرش، پای پسر بلندتر رو لگد کرد.
سر میز وقتی همه دور هم نشستن تا صبحانه بخورن -البته بعد از اینکه جیمین مجبور شد بخاطر اصرار جونگ‎کوک چسب زخم به انگشتش بزنه- پسر کوچیکتر حاضر بود هرطور بهانه‎ی احمقانه‎ای بیاره تا مطمئن بشه خودش و جونگ‎کوک عجیب به نظر نمیرسن.
"راستش تو این مدت که پیش هیونگ بودم خیلی صمیمی شدیم... خیلی زیاد!" خنده‎ی بلند و مصنوعی جفتشون اونقدر احمقانه بود که پدر و مادرش فقط با نگاه متعجب و لبخند زورکی سر تکون دادن. عالیه، میتونستن جایزه‎ی دوست‎پسرای تابلو رو تو یه چشم بهم‎زدن ببرن...
تصمیم‎ بهتر این بود که دیگه تلاشی نکنن و به این فکر نکنن که چقدر این قضیه صمیمیت برای مادر جیمین عجیب به نظر میرسه؛ چون هر چقدر هم که با هم صمیمی شده باشن، جونگ‎کوک چرا باید پسرخاله‎ش رو عسلم صدا بزنه؟!
جیمین فقط سری تکون داد و تو سکوت مشغول خوردن صبحانه‎ش شد.
بعد از غذا به پیشنهاد مادرش قرار شد جونگ‎کوک رو به ساحل نزدیک خونشون ببره. و از اونجایی که پدرش برای رفتن سر کارش آماده میشد، مادرش که مرخصی گرفته بود هم تصمیم گرفت همراهیشون کنه.
بعد از رسیدن به ساحل، جونگ‎کوک که فقط قصد داشت پاچه‎هاش رو بالا بزنه و پاهاش رو توی آب بزنه، خیلی راحت توسط جیمین وسوسه شد و هر دو پسر لباس‎هاشون رو درآوردن و از اونجایی که آب سرد و اذیت کننده نبود، شروع به شنا کردن.
"اگه بریم جلوتر و یکم سمت راست شنا کنیم زیاد توی دید مادرت نیستیم و میتونیم بیشتر به همدیگه نزدیک بشیم."
جیمین هیچ‎جوره نمیتونست و نمیخواست مخالفت کنه، اونم وقتی جونگ‎کوک با صدای آرومش کنار گوشش زمزمه میکرد، آب باعث برق زدن عضلات سینه‎ش میشد، و دقیقا زمانی که داشت دستش رو توی موهاش میکشید و اونا رو سمت عقب میفرستاد توی چشم‎های دوست‎پسرش زل زده بود و نمیدونست داره چه بلایی سرش میاره!
جیمین درست پشت سر پسر بزرگتر شنا کرد تا به مکان موردنظرش رسیدن. جونگ‎کوک لحظه‎ای سرش رو چرخوند تا موقعیت مادر جیمین رو بسنجه و وقتی دید حواسش به اونها نیست، کمر جیمین رو گرفت و پسر رو به خودش چسبوند.
"ه-هیونگ فکر نکنم فکر خوبی باشه!" صداش حالت هشداری داشت و جونگ‎کوک با حس کردن عضو نیمه‎سخت پسر دلیلش رو فهمید.
نیشخند کوچیکی زد، "پشت من به مادرته پس اصلا به تو دید نداره چون من جلوت وایسادم. حالا پاهات رو دور کمرم حلقه کن، من مراقب این مشکل کوچولومون اون پایین هستم."
جیمین از خجالت و ناچاری با دست به پیشونیش زد و طبق حرف پسر بلندتر عمل کرد.
دست جونگ‎کوک به راحتی و بدون هشدار توی باکسرش که تنها پوشش بدنش بود خزید و دور عضوش حلقه شد.
جیمین ناخودآگاه صدای شوکه‎ای از خودش تولید کرد و جونگ‎کوک با دست دیگه‎ش کمرش رو نوازش کرد،
"حواست باشه که اگه صدات خیلی بالا بره جلب توجه میکنی خوشگله."
با فشار دیگه‎ای که دور عضو پسر کوچیکتر وارد کرد، جیمین برای جلوگیری از اینکه ناله کنه لب‎هاش رو محکم روی لب‎های جونگ‎کوک قفل کرد.
با وجود حرکات سریع دست جونگ‎کوک کارشون زیاد طول نکشید و جیمین تلاش میکرد با بوسیدن پسر بلندتر و یا گاز گرفتن لبش، از ناله کردن جلوگیری کنه.
جونگ‎کوک بعد از خارج کردن دستش از باکسر پسر کوچیکتر با تک‎خنده‎ای گونه‎ی سرخ شده‎ش رو بوسید و از غرغرهای آروم جیمین بیشتر خنده‎ش گرفت.
"مطمئنم تا آخر این چند روز دستمون رو میشه."
قبل از اینکه سمت ساحل شنا کنن تا از آب بیرون برن، جونگ‎کوک بوسه‎‌ی کوتاهی رو شقیقه‎ش گذاشت، "نگران نباش فشردنی."
به محض اینکه از آب بیرون رفتن، مادر جیمین حوله‎هایی که همراهشون آورده بودن سمتشون گرفت.
"حواسم پیش بافتن این شالگردن بود، یه لحظه که سرمو آوردم بالا جیمینو ندیدم... فقط جونگ‎کوک از پشت سر مشخص بود. خوشحالم غرق نشدی." با صدای خندونی گفت و جیمین احساس میکرد سرجاش میخ شده.
جونگ‎کوک تلاشش رو کرد جلوی نیشخندشو بگیره و سرش رو سمت جیمین چرخوند، "داشت تلاش میکرد نفسشو حبس کنه و زیر آب شنا کنه. مراقبش بودم."
جفتشون دوباره نگاهشون رو به مادر جیمین دادن و لبخند عجیبی که گوشه‎ی لبش بود از چشمشون مخفی نموند.
"میدونم که هستی." با صدای ملایم و مطمئنی جواب جونگ‎کوک رو داد و بعد از اینکه چند باری نگاهش رو بینشون چرخوند، با همون لبخند که جیمین معنیش رو متوجه نمیشد، از جاش بلند شد تا وسایلشون رو جمع کنن و برگردن.
***
اگر جیمین تا اون هفته فکر میکرد جونگ‌کوک توی هر کاری خوبه، متوجه شد که کاملا اشتباه میکرده. جونگ‌کوک توی تظاهر کردن افتصاح بود. اصلا به خودش زحمتی نمیداد و بیشتر مواقع، پسر کوچیکتر با اینکه نشون میداد از دستش حرص میخوره، اما از درون داشت برای نگه داشتن خنده‌ش تقلا میکرد.
جونگ‌کوک سر هر وعده‌ی غذایی با نگاه تیز و بدون هیچ حرفی، برای جیمین خط و نشون میکشید که غذاش رو کامل بخوره‌؛ و پسر کوچیکتر مطمئن بود پدر و مادرش هم متوجه قیافه‌ی عجیب و غریبش میشدن اما از دلیلش سر درنمیاوردن. و همین بیشتر باعث خنده‌ی پسر ریزجثه میشد.
البته فقط جونگ‌کوک نبود که گهگاه سوتی میداد. صبح آخرین روز از سفرشون، جیمین همونطور که تیشرت جونگ‌کوک رو پوشیده بود از اتاق بیرون اومد؛ با وجود اینکه تیشرت براش بزرگ بود و جونگ‌کوک روز قبل اونو پوشیده بود اما ظاهرا کسی متوجه نشد، و وقتی که خودش سر صبحانه نگاهش به تیشرتش افتاد نزدیک بود چشم‌هاش از تعجب بیرون بزنن.
بالاخره زمانی که وسایلشون رو جمع کردن و آماده‌ی رفتن شدن، با خیال راحت نفس عمیقی کشید. خوشحال بود با وجود تابلو بودنشون زیاد مشکوک به نظر نرسیدن چون مسلما اگر مادرش متوجه چیزی میشد، سریع باهاش درمیون میذاشت.
اما دقیقا لحظه‌ی قبل از اینکه از در خارج بشن، مادرش توی آغوشش گرفت و کنار گوشش با لبخند شروع به زمزمه کرد،
"اگر یه روز دعواتون شد یا واسه هر دلیلی نیاز به مشاوره داشتی میتونی به خودم زنگ بزنی باشه؟ میدونم جونگ‌کوک خوب مراقبته... و امیدوارم همیشه اینطور شاد کنار هم ببینمتون." با لبخند شیرینش از پسرش جدا شد و جیمین با ناباوری فقط خیره موند. درسته خیلی سوتی داده بودن اما انتظار نداشت مادرش از همه چیز سر دربیاره و اینطور با این حرف‌ها غافلگیرش کنه!
جیمین با دیدن چشمک مادرش تلاش کرد فکش رو جمع کنه،
"ب-ببخشید زودتر بهت نگفتم، ولی... از کجا فهمیدی؟"
"راجع به گرایشت یه حدسایی میزدم، ولی فکر میکردم آخرش بری با نامجون. و فهمیدنش هم زیاد سخت نبود، خصوصا با وجود کمک‌های هر جفتتون!"
جیمین با خنده‌ی متعجب و خجالت‌زده‌ای سرش رو تکون داد.
"مادر نامجون دوست صمیمیمه!" با صدای حق به جانبی گفت و ابروهاش رو بالا داد.
"دوست‌پسر الانتم پسرخواهر منه!" مادرش هم با تقلید از همون لحن جیمین جوابش رو داد.
"ممنونم... بابت پیشنهادی که دادی. خوشحالم که اینطوری واکنش دادی." با لبخند متشکری سرش رو پایین انداخت و گونه‌هاش کمی رنگ گرفتن.
"حقیقتش اول واسم کمی عجیب بود، اما وقتی میبینم خوشحالی منم خوشحالم جیمین؛ علاوه بر اون، جونگ‌کوک مورد اعتمادمه و خودم دیدم چطور حواسش بهت هست و نگاهت میکنه. الان دیگه به جایی رسیدم که به عنوان کسی که تو رو به دنیا آورده فقط حمایتت کنم و از دور مراقبت باشم تا آسیب نبینی."
جیمین پشت سر هم پلک میزد تا اشک‌هاش سرازیر نشن، چمدونش رو کنار در رها کرد و جلو رفت تا مادرش رو دوباره بغل کنه.
"ممنونم مادر. وقتی رسیدم باهات تماس میگیرم."
بعد از اون سمت پدرش که بیرون کنار ماشین ایستاده بود رفت تا باهاش خداحافظی کنه و از گوشه‌ی چشم مادرش رو دید که سمت جونگ‌کوک میرفت. کنجکاو بود چه صحبتی با هم میکنن اما نمیتونست بشنوه؛ پس بعد از اینکه بالاخره سوار ماشین شدن و شروع به حرکت کردن، از دوست‌پسرش پرسید.
"به تو هم گفت راجع بهمون فهمیده؟"
پسر بزرگتر با لبخند آرامش‌بخشی سر تکون داد.
"چیز خاصی هم بهت گفت؟"
جونگ‌کوک دست راستش رو از روی فرمون برداشت و به آرومی توی موهای پسر کوچیکتر کشید،
"بهم گفت حالا که جیمین با اعتماد کامل قلبش رو داده بهت، خیلی خوب مراقب خودش و قلبش باش."
جیمین سرش رو سمت دوست‌پسرش چرخوند و لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست.
مطمئنا هیچکس به خوبی جونگ‌کوک نمیتونست مراقب قلبش باشه.
 
°•°•°•°
سلام آفتابگردونای من♡
پارت بعدی قسمت آخر این فیکه، و من برای نوشتنش نیاز به تمرکز و زمان دارم. نمیدونم نوشتنش تا هفته‌ی دیگه تموم میشه یا نه، پس من شروع میکنم به نوشتن و هر زمان که نوشتنش تموم شد آپش میکنم؛ چه دوشنبه باشه و چه نباشه، زمانی که نوشتنش تموم بشه آپ میشه و تمام تلاشم رو میکنم تا زیاد منتظر نمونید♡

「 Remedy 」Where stories live. Discover now