جونگکوک درست حدس زده بود. قیافهی جیمین بعد از اینکه با نوازشهای پسر بزرگتر از خواب بیدار شد و کیک نسکافهای رو توی دستش دید بینهایت متعجب و بانمک بود.
جیمین چند باری پلک زد و با دستهاش چشمهاش رو مالید تا دیدش واضحتر بشه، و ظاهرا انتظار داشت بعد از اینکارش کیک به طرز جادویی غیب بشه، چون وقتی همچنان توی دست جونگکوک دیدش از تعجب دهنش باز موند.
"این دیگه چیه..."
"کیکه پارک جیمین. حدس میزدم قبلا مثلشو دیده باشی."
جیمین چشمغرهای به لبخند خنگولانه و خوشحال دوستپسرش رفت و جونگکوک با خنده جوابش رو اصلاح کرد:
"خیلیخب بدخلقی نکن. تولد که بدون کیک نمیشه عزیزدلم... نکنه انتظار داشتی بیخیال کیک بشم، هوم؟"
اخمهای جیمین بلافاصله از هم باز شدن و لبهای آویزونش خیلی زود به لبخندی باز شدن.
بعد از اینکه مسواک زد، سمت آشپزخونه رفت تا کیکش رو با هم بخورن.
"بعد از صبحانه میتونی بری وسایلتو جمع کنی. برای سه روز لباس برداری کافیه."
جیمین نگاهی به جونگکوک که داشت با خونسردی برای جفتشون قهوه میریخت انداخت.
"جایی قراره برم؟"
"آره. البته اگر خودت دوست داشته باشی." پسر بزرگتر لبخند کوچیکی زد و مشغول پر کردن ماگ خودش شد.
"کجا قراره برم؟" جیمین با کنجکاوی پرسید و سرش رو کمی کج کرد و همینطور که منتظر جواب دوستپسرش بود، تیکهای از کیک رو که بریده بود توی ظرف کنار دستش گذاشت و سمت دیگهی میز مقابل جونگکوک گذاشتش.
"میتونی یه سفر چند روزه با دوستپسرت بری بوسان." با لبخند از خود متشکری یه قلپ از قهوهش رو خورد و نگاهش رو به جیمین دوخت.
پسر کوچیکتر بلافاصله چنگالی که توی دستش بود رو توی ظرفش رها کرد.
"چی؟ بوسان؟ داریم میریم بوسان؟ چرا داریم میریم بوسان؟" چشمهاش به درشتترین حالت ممکن دراومده بود و جونگکوک از لحن صداش به خنده افتاد.
"خودت گفتی دلت واسه خونتون توی بوسان تنگ شده؛ پس میبرمت همونجا.میتونی بهعنوان یه کادوی دیگه واسه تولدت بهش نگاه کنی."
جیمین با ناباوری بهش خیره شد و بعد با لبخند بزرگی که چهرهش رو روشن میکرد میز رو دور زد و خیلی محکم جونگکوک رو توی آغوشش گرفت.
با یادآوری مسئلهای سرش رو از سینهی جونگکو جدا کرد و نگاهش رو به چشمهای درخشانش دوخت:
"شرکت چی؟"
"بعید میدونم رئیست با مرخصیت موافقت نکنه عزیزم!"
جیمین چشمهاشو چرخوند و روی انگشتهای پاش بلند شد تا بوسهی کوچیکی روی گونهی پسر بزرگتر بذاره.
***
جیمین خوشحال بود. در واقع خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکرد داشت لذت میبرد؛ هر چی نباشه این اولین تجربهی سفر مشترکشون بود.
جونگکوک بلیز یقه هفت طوسیرنگ با جین پوشیده بود و با وجود اینکه برای رانندگی لباسای نسبتا راحتی انتخاب کرده بود اما دیدنش توی لباسای غیررسمی برای جیمین اونقدری جذاب بود که چند دقیقهی اولی که توی ماشین نشسته بودن، نگاه پسر کوچیکتر ناخودآگاه روی دوستپسرشون مینشست.
بعد از حدود یک ساعت که با گوش دادن به آهنگهای مختلف و خوندن با بعضیهاشون گذشت، جیمین کمی ولوم رو پایین آورد تا راجع به مسئلهای که به ذهنش رسیده بود با جونگکوک صحبت کنه.
"هیونگ این مدت میخوای پیش من و خانوادهم بمونی؟"
"واسم مهم نیست اگر جملهی بعدم قراره حال بهمزن باشه؛ پس باید خدمتت بگم امکان نداره وقتی سه روز تعطیلی دارم از دوستپسرم جدا بشم."
جیمین به قیافهای که جونگکوک سعی میکرد جدی نگهش داره خندید و باعث خندهی پسر بزرگتر شد.
"جدا از اون، خیلی وقته که مادرتو ندیدم؛ پس بعید میدونم خودش هم تمایل داشته باشه اجازه بده پامو از خونتون بیرون بذارم."
جیمین هم با تکون دادن سرش موافقت کرد.
"پس باید حواسمونو جمع کنیم. بعید میدونم آمادگی دادن خبر رابطهمون به خانوادهم رو داشته باشیم..." سرش رو سمت جونگکوک چرخوند و پسر بزرگتر با تکون دادن سرش موافقت کرد.
"تصمیم منطقی و عاقلانهایه، حواسمونو جمع میکنیم."
بعد از چندتا خمیازهی پسر کوچیکتر -مشخصا بخاطر اینکه شب قبل از ذوق خوابش نمیبرد و با همدیگه شب طولانی رو گذروندن و فقط حدود 4 ساعت خوابیدن- جونگکوک بهش اصرار کرد حداقل یک ساعت بخوابه و جیمین خستهتر از اونی بود که مخالفت کنه. پس پسر بزرگتر ضبط ماشین رو خاموش کرد و جیمین کمی پشتی صندلیش رو خوابوند تا چشمهاش رو روی هم بذاره.
بعد از باز کردن چشمهاش جونگکوک بهش اطلاع داد تقریبا نیمساعت دیگه از مسیرشون باقی مونده، و جیمین با خوشحالی و هیجانی که توی وجودش حس میکرد راست نشست و لبخند بزرگی زد.
"هیونگ خیلی خوشحالم داریم با هم میریم بوسان."
جونگکوک بدون اینکه نگاهش رو از جاده بگیره، دست راستش رو روی رون پسر کنارش گذاشت و فشار کمی بهش داد،
"منم خوشحالم فشردنی. دیدن ذوقت حتی بیشتر هم خوشحالم میکنه."
مسیر باقیمونده رو طبق گفتهی جونگکوک حدودا توی نیمساعت طی کردن و بالاخره مقابل خونهی خانوادهی پارک متوقف شدن.
همونطور که انتظار میرفت ازشون به گرمی استقبال شد. مادر جیمین با خوشحالی غیرقابل وصفی هر دو پسر رو جداگانه توی بغلش کشید و چند لحظه بهشون خیره شد و گفت از اینکه جونگکوک رو بعد از یه مدت طولانی میبینه خیلی خوشحاله.
پدر جیمین هم پسرش رو کوتاه و با لبخند بزرگی بغل کرد و با جونگکوک دست داد، و تشکر کرد که توی این مدت برای جیمین زحمت کشیده.
"حتما در طول مسیر خسته شدین، بهتره اول وسایلتونو به اتاقاتون منتقل کنید و بعد واستون یه چیزی میارم بخورین تا سرحالتر بشین."
جیمین متوجه نگاه زیرچشمی جونگکوک شد اما سریع نگاهش رو به مادرش داد و با لبخند سر تکون داد.
"پس اتاق مهمان رو به جونگکوک نشون بده پسرم."
"نه!"
با سکوت ناگهانی و نگاههای متعجب بقیه، جیمین متوجه شد ظاهرا خیلی زود و با صدای بلندی مخالفتش رو اعلام کرده.
"آخه... تخت! تخت اتاق مهمان تخت قدیمی منه و زیاد راحت نیست. من این مدت مهمون هیونگ بودم و هیونگ خیلی مراقبم بود. چطوره حالا هیونگ مهمون اتاق من باشه؟ یدونه تشک میبرم تو اتاقم و خودم روش میخوابم و هیونگ میتونه روی تختم بخوابه." با لبخندی آستین جونگکوک رو گرفت و سمت اتاق خوابش کشید و به دیگران مهلت صحبت کردن نداد.
مادر جیمین با ابروهای بالا رفته و لبخند محوی رفتنشون رو تماشا کرد، "خیلی خوشحالم انقدر خوب با هم ارتباط گرفتن."
به محض بسته شدن در اتاق پشت سر جیمین، جونگکوک با نیشخندی سمتش برگشت،
"یکی اینجاست که دلش نمیخواد اتاقش از دوستپسرش جدا باشه!"
"هیونگ هنوزم دیر نشده! خودم میتونم برم تو اتاق مهمان." با نگاه اخطارآمیزش، جونگکوک جلو رفت و از پشت بغلش کرد و چونهش رو روی شونهی پسر کوچیکتر گذاشت،
"اونطوری مجبور بودم نصفهشب به اتاقت نفوذ کنم و جالب نمیشد اگر والدینت پیدامون کنن! واقعا که نمیخوای روی زمین بخوابی جیمین؟"
"معلومه که نه! قراره جامون یکم روی تختم تنگ باشه اما کنار هم میخوابیم." لبخند شیرینی زد که جونگکوک رو به خنده انداخت، "خیالم راحت شد. زودتر بریم بیرون، منتظرمونن."
جیمین سرش رو به نشونهی موافقت تکون داد و همراه دوستپسرش از اتاق خارج شد.
در طول شام بیشتر راجع به نحوهی ادارهی شرکت توسط جونگکوک، و عملکرد جیمین بهعنوان کارآموز و مدیریت زمانش برای اینکه به درسهای دانشگاهش برسه صحبت شد. تا اینکه مادر جیمین تصمیم گرفت بیخیال صحبتهای کلی بشه و با لبخندی که هالهی خفیفی از شیطنت داشت، جونگکوک رو مخاطب قرار بده؛
"خواهرزادهی خوشتیپم با کسی قرار میذاره؟"
جونگکوک نگاهش رو از بشقابش گرفت و به خالهش خیره شد، و بعد از سکوت کوتاهی جوابی که توی ذهنش شکل گرفت رو بلند بیان کرد:
"راستش همین اواخر وارد رابطه شدم... با یه پسر خوشگل." با لبخندی که روی لبهاش نقش بست مشغول خوردن لقمهی بعدش شد. پدر و مادر جیمین به آرومی سر تکون دادن و جیمین سعی میکرد تپشهای قلبش رو آروم کنه و امیدوار بود گونههاش رنگ عوض نکنن.
"پس باید کمکم به جیمین منم یاد بدی چطوری باید مخ بزنه." با چشمکی حرفش رو به پایان رسوند و حالا جیمین دیگه میتونست با خیال راحت سرخ بشه.
جونگکوک برای یه لحظه دست از جویدن برداشت و بعد با خندهی تصنعی که از نظر جیمین یکمی تابلو بود، بحث رو جمع کرد.
بعد از شام، جیمین بیشتر راجع به دوستهای جدیدی که پیدا کرده بود و اینکه دوباره نامجون رو میدید و باهاش وقت میگذروند صحبت کرد. جونگکوک و پدر جیمین هم مدتی رو به صحبت کردن در مورد وضعیت معاملات گمرکی گذروندن. بعد از اون جیمین اعلام کرد که دیشب زیاد نخوابیده و خستگی سفر همچنان توی تنشه، پس زودتر به اتاقش رفت و خودش رو با چت کردن با دوستهاش مشغول نگه داشت تا جونگکوک هم کمتر از نیمساعت بعد بهش ملحق شد.
سمت تخت رفت و کنار جیمین، روی تخت نشست.
"نظرت راجع به درخواست مادرم چی بود عزیزم؟" با صدایی که شیطنت توش مشخص بود آهسته زمزمه کرد تا صدای صحبت کردنشون از اتاق بیرون نره.
جونگکوک به وضوح فکش رو منقبض کرد و اخم کوچیکی بین ابروهاش پیدا شد.
"پارک جیمین اگر میخوای امتحانم کنی، دلبریاتو پیش هرکس جز خودم رو کن تا قبل از زده شدن مخش توسطت، محتویات سرش رو پخش آسفالت کنم."
جیمین نخودی خندید و دستهاش رو دور بدن دوستپسرش حلقه کرد،
"بداخلاقی نکن. اصلا چرا باید کسی رو جز تو بخوام جونگکوکی هیونگ؟"
و به همین سرعت اخم کوچیک پسر بزرگتر جاش رو به لبخندی رو صورتش داد.
"میخوای بخوابیم فشردنی؟ مشخصه خیلی خستهای."
جیمین سرش رو تکون داد و روی تخت جابجا شد و زیر پتو رفت.
"بعید میدونم کسی بیاد توی اتاق ولی اگر یه درصد این اتفاق افتاد و توی بغل هم روی تخت پیدامون کردن، همه چیزو میندازیم گردن کابوسام و میگیم وسط شب بیدارت کردم و بعد همینجا پیشت خوابم برد."
"حرفهای." پوزخندی زد و پسر کوچیکتر هم بلافاصله خندهی کوتاهی کرد.
"بیا اینجا." دراز کشید و از پشت جیمین رو توی بغلش کشید و دستش رو دور شکمش حلقه کرد، بوسهای رو گردنش گذاشت و شببخیر آرومی گفت.
جیمین سرش رو چرخوند و لبهاشون رو برای یه بوسهی کوتاه اما شیرین به هم متصل کرد. بعد از اون با خیال راحت دوباره برگشت و چشمهاش رو بست.
"شببخیر."
"جیمین؟"
"همم؟" زیرلب و با چشمهای بسته جوابش رو داد.
"عاشقتم." همینطور که سرش رو توی گردن جیمین فرو کرده بود و عطرش رو نفس میکشید، به آرومی زمزمه کرد.
لبخندی روی لبهای جیمین نقش بست و دست جونگکوک که دور شکمش حلقه شده بود نوازش کرد. "منم عاشقتم."
***
خوشبختانه در طول شب کسی در اتاق رو نزد و صبح هم خبری نبود، حتی کسی صداشون نزد تا از خواب بیدارشون کنه. احتمالا بخاطر اینکه نمیخواستن مزاحم استراحت پسرا بشن. هرچند جفتشون به موقع برای صبحانه بیدار شدن و از اتاق خارج شدن.
برای آماده کردن خوراکیها، باوجود اصرار مادر جیمین برای اینکه خودش به تنهایی همهی کارها رو انجام میده، اما باز هم هر دو پسر به کمکش رفتن.
جیمین حین پوست کندن و قاچ کردن میوهها بود که حواسش به جونگکوک پرت شد – پسر بزرگتر با زانوش به صندلی برخورد کرد و صدا تولید کرد- و خراش کوچیکی با چاقو روی انگشتش ایجاد شد؛ صدای هیسی از بین لبهاش فرار کرد و در عرض صدم ثانیه جونگکوک بالای سرش ظاهر شد و نگاه مادرش از سمت دیگهی آشپزخونه به اون سمت کشیده شد.
"مواظب باش عسلم." بلافاصله انگشت جیمین رو گرفت و بین لبهاش گذاشت و با زبونش زخمش رو خیس کرد تا زودتر دردش از بین بره.
جیمین با چشمهای گرد شده سرجاش خشکش زد و ناخودآگاه به مادرش نگاه کرد که با ابروهای بالا رفته بهشون خیره شده بود.
"چیزی نیست هیونگ.. مرسی." با خندهی کوتاهی انگشتش رو از لبهاس جونگکوک بیرون کشید و دور از چشم مادرش، پای پسر بلندتر رو لگد کرد.
سر میز وقتی همه دور هم نشستن تا صبحانه بخورن -البته بعد از اینکه جیمین مجبور شد بخاطر اصرار جونگکوک چسب زخم به انگشتش بزنه- پسر کوچیکتر حاضر بود هرطور بهانهی احمقانهای بیاره تا مطمئن بشه خودش و جونگکوک عجیب به نظر نمیرسن.
"راستش تو این مدت که پیش هیونگ بودم خیلی صمیمی شدیم... خیلی زیاد!" خندهی بلند و مصنوعی جفتشون اونقدر احمقانه بود که پدر و مادرش فقط با نگاه متعجب و لبخند زورکی سر تکون دادن. عالیه، میتونستن جایزهی دوستپسرای تابلو رو تو یه چشم بهمزدن ببرن...
تصمیم بهتر این بود که دیگه تلاشی نکنن و به این فکر نکنن که چقدر این قضیه صمیمیت برای مادر جیمین عجیب به نظر میرسه؛ چون هر چقدر هم که با هم صمیمی شده باشن، جونگکوک چرا باید پسرخالهش رو عسلم صدا بزنه؟!
جیمین فقط سری تکون داد و تو سکوت مشغول خوردن صبحانهش شد.
بعد از غذا به پیشنهاد مادرش قرار شد جونگکوک رو به ساحل نزدیک خونشون ببره. و از اونجایی که پدرش برای رفتن سر کارش آماده میشد، مادرش که مرخصی گرفته بود هم تصمیم گرفت همراهیشون کنه.
بعد از رسیدن به ساحل، جونگکوک که فقط قصد داشت پاچههاش رو بالا بزنه و پاهاش رو توی آب بزنه، خیلی راحت توسط جیمین وسوسه شد و هر دو پسر لباسهاشون رو درآوردن و از اونجایی که آب سرد و اذیت کننده نبود، شروع به شنا کردن.
"اگه بریم جلوتر و یکم سمت راست شنا کنیم زیاد توی دید مادرت نیستیم و میتونیم بیشتر به همدیگه نزدیک بشیم."
جیمین هیچجوره نمیتونست و نمیخواست مخالفت کنه، اونم وقتی جونگکوک با صدای آرومش کنار گوشش زمزمه میکرد، آب باعث برق زدن عضلات سینهش میشد، و دقیقا زمانی که داشت دستش رو توی موهاش میکشید و اونا رو سمت عقب میفرستاد توی چشمهای دوستپسرش زل زده بود و نمیدونست داره چه بلایی سرش میاره!
جیمین درست پشت سر پسر بزرگتر شنا کرد تا به مکان موردنظرش رسیدن. جونگکوک لحظهای سرش رو چرخوند تا موقعیت مادر جیمین رو بسنجه و وقتی دید حواسش به اونها نیست، کمر جیمین رو گرفت و پسر رو به خودش چسبوند.
"ه-هیونگ فکر نکنم فکر خوبی باشه!" صداش حالت هشداری داشت و جونگکوک با حس کردن عضو نیمهسخت پسر دلیلش رو فهمید.
نیشخند کوچیکی زد، "پشت من به مادرته پس اصلا به تو دید نداره چون من جلوت وایسادم. حالا پاهات رو دور کمرم حلقه کن، من مراقب این مشکل کوچولومون اون پایین هستم."
جیمین از خجالت و ناچاری با دست به پیشونیش زد و طبق حرف پسر بلندتر عمل کرد.
دست جونگکوک به راحتی و بدون هشدار توی باکسرش که تنها پوشش بدنش بود خزید و دور عضوش حلقه شد.
جیمین ناخودآگاه صدای شوکهای از خودش تولید کرد و جونگکوک با دست دیگهش کمرش رو نوازش کرد،
"حواست باشه که اگه صدات خیلی بالا بره جلب توجه میکنی خوشگله."
با فشار دیگهای که دور عضو پسر کوچیکتر وارد کرد، جیمین برای جلوگیری از اینکه ناله کنه لبهاش رو محکم روی لبهای جونگکوک قفل کرد.
با وجود حرکات سریع دست جونگکوک کارشون زیاد طول نکشید و جیمین تلاش میکرد با بوسیدن پسر بلندتر و یا گاز گرفتن لبش، از ناله کردن جلوگیری کنه.
جونگکوک بعد از خارج کردن دستش از باکسر پسر کوچیکتر با تکخندهای گونهی سرخ شدهش رو بوسید و از غرغرهای آروم جیمین بیشتر خندهش گرفت.
"مطمئنم تا آخر این چند روز دستمون رو میشه."
قبل از اینکه سمت ساحل شنا کنن تا از آب بیرون برن، جونگکوک بوسهی کوتاهی رو شقیقهش گذاشت، "نگران نباش فشردنی."
به محض اینکه از آب بیرون رفتن، مادر جیمین حولههایی که همراهشون آورده بودن سمتشون گرفت.
"حواسم پیش بافتن این شالگردن بود، یه لحظه که سرمو آوردم بالا جیمینو ندیدم... فقط جونگکوک از پشت سر مشخص بود. خوشحالم غرق نشدی." با صدای خندونی گفت و جیمین احساس میکرد سرجاش میخ شده.
جونگکوک تلاشش رو کرد جلوی نیشخندشو بگیره و سرش رو سمت جیمین چرخوند، "داشت تلاش میکرد نفسشو حبس کنه و زیر آب شنا کنه. مراقبش بودم."
جفتشون دوباره نگاهشون رو به مادر جیمین دادن و لبخند عجیبی که گوشهی لبش بود از چشمشون مخفی نموند.
"میدونم که هستی." با صدای ملایم و مطمئنی جواب جونگکوک رو داد و بعد از اینکه چند باری نگاهش رو بینشون چرخوند، با همون لبخند که جیمین معنیش رو متوجه نمیشد، از جاش بلند شد تا وسایلشون رو جمع کنن و برگردن.
***
اگر جیمین تا اون هفته فکر میکرد جونگکوک توی هر کاری خوبه، متوجه شد که کاملا اشتباه میکرده. جونگکوک توی تظاهر کردن افتصاح بود. اصلا به خودش زحمتی نمیداد و بیشتر مواقع، پسر کوچیکتر با اینکه نشون میداد از دستش حرص میخوره، اما از درون داشت برای نگه داشتن خندهش تقلا میکرد.
جونگکوک سر هر وعدهی غذایی با نگاه تیز و بدون هیچ حرفی، برای جیمین خط و نشون میکشید که غذاش رو کامل بخوره؛ و پسر کوچیکتر مطمئن بود پدر و مادرش هم متوجه قیافهی عجیب و غریبش میشدن اما از دلیلش سر درنمیاوردن. و همین بیشتر باعث خندهی پسر ریزجثه میشد.
البته فقط جونگکوک نبود که گهگاه سوتی میداد. صبح آخرین روز از سفرشون، جیمین همونطور که تیشرت جونگکوک رو پوشیده بود از اتاق بیرون اومد؛ با وجود اینکه تیشرت براش بزرگ بود و جونگکوک روز قبل اونو پوشیده بود اما ظاهرا کسی متوجه نشد، و وقتی که خودش سر صبحانه نگاهش به تیشرتش افتاد نزدیک بود چشمهاش از تعجب بیرون بزنن.
بالاخره زمانی که وسایلشون رو جمع کردن و آمادهی رفتن شدن، با خیال راحت نفس عمیقی کشید. خوشحال بود با وجود تابلو بودنشون زیاد مشکوک به نظر نرسیدن چون مسلما اگر مادرش متوجه چیزی میشد، سریع باهاش درمیون میذاشت.
اما دقیقا لحظهی قبل از اینکه از در خارج بشن، مادرش توی آغوشش گرفت و کنار گوشش با لبخند شروع به زمزمه کرد،
"اگر یه روز دعواتون شد یا واسه هر دلیلی نیاز به مشاوره داشتی میتونی به خودم زنگ بزنی باشه؟ میدونم جونگکوک خوب مراقبته... و امیدوارم همیشه اینطور شاد کنار هم ببینمتون." با لبخند شیرینش از پسرش جدا شد و جیمین با ناباوری فقط خیره موند. درسته خیلی سوتی داده بودن اما انتظار نداشت مادرش از همه چیز سر دربیاره و اینطور با این حرفها غافلگیرش کنه!
جیمین با دیدن چشمک مادرش تلاش کرد فکش رو جمع کنه،
"ب-ببخشید زودتر بهت نگفتم، ولی... از کجا فهمیدی؟"
"راجع به گرایشت یه حدسایی میزدم، ولی فکر میکردم آخرش بری با نامجون. و فهمیدنش هم زیاد سخت نبود، خصوصا با وجود کمکهای هر جفتتون!"
جیمین با خندهی متعجب و خجالتزدهای سرش رو تکون داد.
"مادر نامجون دوست صمیمیمه!" با صدای حق به جانبی گفت و ابروهاش رو بالا داد.
"دوستپسر الانتم پسرخواهر منه!" مادرش هم با تقلید از همون لحن جیمین جوابش رو داد.
"ممنونم... بابت پیشنهادی که دادی. خوشحالم که اینطوری واکنش دادی." با لبخند متشکری سرش رو پایین انداخت و گونههاش کمی رنگ گرفتن.
"حقیقتش اول واسم کمی عجیب بود، اما وقتی میبینم خوشحالی منم خوشحالم جیمین؛ علاوه بر اون، جونگکوک مورد اعتمادمه و خودم دیدم چطور حواسش بهت هست و نگاهت میکنه. الان دیگه به جایی رسیدم که به عنوان کسی که تو رو به دنیا آورده فقط حمایتت کنم و از دور مراقبت باشم تا آسیب نبینی."
جیمین پشت سر هم پلک میزد تا اشکهاش سرازیر نشن، چمدونش رو کنار در رها کرد و جلو رفت تا مادرش رو دوباره بغل کنه.
"ممنونم مادر. وقتی رسیدم باهات تماس میگیرم."
بعد از اون سمت پدرش که بیرون کنار ماشین ایستاده بود رفت تا باهاش خداحافظی کنه و از گوشهی چشم مادرش رو دید که سمت جونگکوک میرفت. کنجکاو بود چه صحبتی با هم میکنن اما نمیتونست بشنوه؛ پس بعد از اینکه بالاخره سوار ماشین شدن و شروع به حرکت کردن، از دوستپسرش پرسید.
"به تو هم گفت راجع بهمون فهمیده؟"
پسر بزرگتر با لبخند آرامشبخشی سر تکون داد.
"چیز خاصی هم بهت گفت؟"
جونگکوک دست راستش رو از روی فرمون برداشت و به آرومی توی موهای پسر کوچیکتر کشید،
"بهم گفت حالا که جیمین با اعتماد کامل قلبش رو داده بهت، خیلی خوب مراقب خودش و قلبش باش."
جیمین سرش رو سمت دوستپسرش چرخوند و لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست.
مطمئنا هیچکس به خوبی جونگکوک نمیتونست مراقب قلبش باشه.
°•°•°•°
سلام آفتابگردونای من♡
پارت بعدی قسمت آخر این فیکه، و من برای نوشتنش نیاز به تمرکز و زمان دارم. نمیدونم نوشتنش تا هفتهی دیگه تموم میشه یا نه، پس من شروع میکنم به نوشتن و هر زمان که نوشتنش تموم شد آپش میکنم؛ چه دوشنبه باشه و چه نباشه، زمانی که نوشتنش تموم بشه آپ میشه و تمام تلاشم رو میکنم تا زیاد منتظر نمونید♡

YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...