جیمین تمام طول شام ساکت بود، قیافهی بیحوصله و غمگینی داشت و حتی جونگکوک هم متوجه بهم ریختگیش شده بود اما دلیلش رو نمیدونست.
چند باری سعی کرده بود بحثی رو پیش بکشه اما میدید جیمین اصلا تمرکز نداره و توی خودشه. اول فکر میکرد ممکنه بخاطر اتفاقاتی که بینشون افتاده معذب شده باشه اما حالت غمگینی که توی چشمهاش بود چیز دیگهای میگفت.
بعد از تموم شدن شام محتاطانه ازش پرسید برای خودش یا والدینش مشکلی پیش اومده یا نه، که البته جواب منفی بود... واقعا بیش از اون عقلش به جایی قد نمیداد!
تصمیم گرفت دیگه زیاد بهش اصرار نکنه، شاید دلیل ناراحتیش هر چیزی که بود لازم نمیدونست به جونگکوک بگه؛ پس فقط تلاشش رو میکرد که باهاش رفتار خوب و مناسبی داشته باشه که بیشتر از اون ناراحتیش رو توی خودش نریزه.
بعد از اینکه آشپزخونه رو مرتب کردن جلوتر رفت و دستش رو روی شونهی جیمین گذاشت تا بالاخره توجه پسر کوچیکتر بهش جلب شد، چشمهای گرد و مظلومش رو بهش دوخت و منتظر شد تا حرف بزنه.
جونگکوک به طور ناگهانی حس کرد حالت چهرهی پسر ریزجثه بیقرارتر شده؛ اما فقط چیزی که توی ذهنش آماده کرده بود به زبون آورد:
"میخوام بدونی که میتونی راحت باشی جیمین، هر وقت خودت دلت بخواد میتونی بیای و با هیونگ حرف بزنی، باشه...؟"
کلماتش رو با دقت انتخاب کرده بود و طوری به زبون آوردشون که آرامشبخش به نظر برسن؛ اما چشمهای جیمین پر از اشک شد و لب پایینش شروع کرد به لرزیدن.
پسر بزرگتر سرجاش خشک شد و با نگاه متعجب فقط به جیمین زل زد؛ انتظار این واکنش رو اصلا نداشت!
از طرفی جیمین تمام شب خودش رو کنترل کرده بود با زیاد فکر کردن به جونگکوک دهن خودش رو سرویس نکنه ولی بدتر تمام شب توجه پسر بزرگتر بهش جلب شده بود و سعی داشت آرومش کنه، با آخرین قدمی که برداشته بود انگار اخرین تار تحمل جیمین هم پاره شده بود و از شدت مهربونی و توجه جونگکوک بالاخره به سرش زد و کنترل اشکهاش رو از دست داد...
میدونست حساسیتش مسخره و بیش از حده، ولی محض رضای خدا، همین چند ساعت پیش فهمیده بود روی پسرخاله، رئیس، همخونه و فرشتهی نجاتش کراش داره!
نتیجه این شد که جفتشون توی چشمهای هم نگاه میکردن، جیمین درحالی که اشک میریخت و جونگکوک توی متعجبترین حالت ممکن.
"کار اشتباهی کردم؟ اتفاق بدی افتاده؟"
و جونگکوک برخلاف تصمیمی که همین چند دقیقه پیش با خودش گرفته بود، دوباره سوالات مسخرهش رو از سر گرفت.
جیمین آروم سرش رو به دو طرف تکون داد اما لباش همچنان آویزون بودن و تمام دلخوشیش توی اون لحظه گرمایی بود که از دست جونگکوک به شونش منتقل میشد.
کاش میتونست برای چند ساعت توی همون حالت بمونه، براش اهمیتی نداشت اگر از خستگی پاهاش بیحس میشدن...
کاش میتونست چیزی بیشتر از گرمای دست پسر قدبلند رو روی شونش حس کنه؛ شاید آغوش اطمینان بخشش رو...؟
کاش میتونست بخاطر احساسی که توی قلبش داشت توی آرامش فرو بره، نه توی سردرگمی و ناراحتی...
میدونست دید جونگکوک بهش فقط مثل یه بزرگتره... یه فامیل که حتی زیاد به هم نزدیک نیستن؛ اینکه تا اینجا کمکش کرده بود هم رویایی به نظر میرسید و جیمین باید تا آخر عمر مدیونش میبود!
بعید میدونست حتی شانسی هم برای امیدوار بودن داشته باشه... شاید اگر شرایط جور دیگهای بود یکم شانس این رو داشت که جونگکوک با دید متفاوتی بهش نگاه کنه، حتی اون لحظه آرزو میکرد هیچ نسبت خانوادگی با هم نداشتن که جونگکوک اون رو فقط دونسنگ کوچولوی خودش نبینه!
تنها چیزی که باعث میشد از این حصاری که محدودشون میکرد فراتر برن اتفاق غیرمنتظرهای بود که این دوبار بینشون پیش اومده بود.
یعنی راه چارهش همین بود؟ اینکه با وجود ترس و نگرانیش بخواد به این بهونه هم که شده مدتی خودش رو نزدیک جونگکوک حس کنه؟
اگر این تنها راه بود، جیمین به همون هم راضی میشد؛
اگر فقط میتونست به این بهونه چند دقیقه اون آغوش رو برای خودش داشته باشه، خودش رو آماده میکرد بتونه با بقیه شرایط کنار بیاد؛
اگر میتونست با این روش حتی برای یه مدت کوتاه خوشحال باشه، شاید باید امتحانش میکرد...
ابروهاش رو درهم کشید و وقتی از تصمیمش مطمئن شد با آستینش اشکهاش رو پاک کرد و سرش رو بالا آورد تا توی صورت پسر بزرگتر نگاه کنه،
"میشه کمکم کنی؟ م-میخوام... ا-ارضا بشم."
نمیدونست این شهامت کوفتی رو از کجاش آورده ولی خب، این تنها راهی بود که داشت، پس باید درست از موقعیتش استفاده میکرد.
جونگکوک حتی بیشتر از قبل متعجب شد.
همین الان دقیقا چی شنیده بود...؟
با جدیت دو طرف شونهی جیمین رو گرفت،
"چرا باید چنین چیزی بخوای؟ امکان نداره چنین اتفاقی بیفته."
جیمین با بغض پافشاری کرد:
"جونگکوک شی مگه نگفته بودی بهم کمک میکنی؟ الان کمک میخوام... پس طبق حرفی که خودت زدی کمکم کن..."
جونگکوک بدون اینکه کنترلی روی صداش داشته باشه با جدیت سر پسری که روبروش با چشمای درشت بهش خیره شده بود داد زد،
"جیمین!"
وقتی لرزش لب پایین پسر مقابلش که چشمهاش حتی از قبل هم درشتتر و پر از اشک شده بود رو دید با کلافگی سرش رو پایین انداخت و برای چند لحظه چشمهاش رو بست.
درسته بخاطر حرفای جین داشت تمام تلاشش رو میکرد، اما نباید اینطوری کنترلش رو از دست میداد... جیمین مقابلش مثل یه بچهی بیپناه بود.
"این راه برای آزاد کردن ذهنت اصلا راه مناسبی نیست. فقط باعث میشه موقتا حواست پرت بشه... بعد از یه مدت بیشتر بابتش ناراحت میشی، پس نمیتونیم چنین کاری بکنیم، باشه؟"
اینبار با لحن آرومتری امتحان کرد.
جیمین همچنان مورد هجوم احساسات مختلفش بود، حق رو کاملا به جونگکوک میداد ولی خب چطور میتونست قلب یا احساساتش رو کنترل کنه؟ چه راهی وجود داشت که یکم آروم بگیره؟
"ن-نمیتونم...بخوابم ه-هیونگ."
انقدر حین گفتن اون کلمات شکسته به نظر میرسید که حتی خودش هم دلش میسوخت.
جونگکوک خودش رو مسئول میدونست که طبق حرفای سوکجین عمل کنه، پس باید هر طور که بود راه دیگهای پیدا میکرد که پسر آشفتهی مقابلش رو بخوابونه، به امید اینکه وقتی خوابش برد بتونه بالاخره توی آرامش استراحت کنه. هنوز نمیدونست چی باعث شده پسر کوچیکتر اینطور بهم بریزه...
"بیا پیش من بخواب. حق نداری مثل سری پیش شیطنت کنی تا تحریک بشی، خودم از نزدیک حواسم بهت هست."
بعد از جملهای که به زبون آورد شدت گریهی جیمین کم شد و برای چند ثانیه با بُهت به جونگکوک خیره موند.
بدون اینکه به چیزی فکر کنه با سرعت سرش رو بالا پایین کرد، "میشه اینبار نری روی کاناپه بخوابی؟"
حالا که جرعتش رو جمع کرده بود از جونگکوک بخواد کمکش کنه ارضا بشه پس میتونست چنین درخواستی هم ازش بکنه...
حس کسی رو داشت که به بنبست رسیده و برای یه لمس کوچیک از طرف جونگکوک بهقدری بیقرار بود که تمام تلاشش رو وسط گذاشته بود.
"تو مهمون منی، نمیشه بذارم روی کاناپه بخوابی."
اوه!
منظور جیمین رو متوجه نشده بود.
حالا پسر بیچاره مجبور بود واضحتر خواستهش رو بیان کنه.
"اگر مشکلی نیست... فکر میکنی جفتمون روی تختت جا بشیم؟"
جونگکوک ابروهاش رو بالا داد.
قبلا وقتی کوچیک بودن جیمین پیشش خوابیده بود، مدت زیادی از اون زمان میگذشت اما حالا احتمالا پسر کوچیکتر خیلی تحت فشار بود که چنین درخواستی ازش میکرد، چون وضع جیمین خیلی آشفته بود حدس میزد اینطوری میتونه به آروم شدنش کمک کنه. خصوصا که اون تنها فرد خانوادهش به حساب میومد که در دسترس بود... مدتی میگذشت که از پدر و مادرش دور بود پس هر چقدر هم جونگکوک براش حکم یه فامیل دور داشت، باز هم تنها کسی بود که میتونست بهش پناه ببره.
پس اشکالی نداشت اگر به پسرخالهی کوچیکش کمک میکرد...
"مشکلی نیست. برو وسایلتو از اتاقت بیار."
همین جمله کافی بود تا جیمین احساس کنه هنوز دلیلی برای خوشحال بودنش وجود داره.
خودش نفهمید کِی و با چه سرعتی به اتاقش رفت و بالشتش رو برداشت؛ وقتی توی اتاق پسر بزرگتر رفت کنار در ایستاد و با دودلی فکر کرد چطور میتونه وقتی کنار جونگکوکه بخوابه؟ اصلا چطور قراره ضربان قلبش رو کنترل کنه؟
تخت جونگکوک برای یه نفر کاملا راحت بود، اما اگر قرار بود جفتشون روش بخوابن فضای خیلی کمی به هر کدوم میرسید؛ درنتیجه وقتی جیمین با کلی دلشوره به پشت دراز کشید و به سقف خیره شد میتونست تکتک نفسهای جونگکوک رو بشماره.
پسر بزرگتر به پهلو رو به جیمین دراز کشیده بود و چشمهاش بسته بودن، دستهاش رو به حالت دستبهسینه مقابل قفسهی سینهش جمع کرده بود و اخم کمرنگی بین ابروهاش بود.
جیمین بعد از اینکه از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و مطمئن شد چشمهاش بستهن آروم به سمتش برگشت.
نگاهش توی نور کمی که از پنجرهی اتاق میومد روی اجزای صورت جونگکوک میچرخید، لبخند کوچیکی زد و با خودش فکر کرد جونگکوک انقدر همیشه توی محل کارش جدیه که حتی موقع خوابیدن هم حالت صورتش مصمم و جدی به نظر میرسه.
چشمش رو از خط بین ابروهای مشکی پسر گرفت و به جای زخم قدیمی که روی گونهش بود داد؛ به نظرش شبیه انتهای یه ستارهی دنبالهدار بود... جدیدا با نگاه کردن به کهکشان توی چشمهاش و ستارهی دنبالهدار روی گونهش این حس بهش دست میداد که به آسمون صاف شب خیره شده.
نفس عمیقی کشید، نمیتونست همینطوری به جونگکوک خیره بمونه، از طرقی میدونست که پسر بزرگتر هنوز خوابش نبرده و ممکنه چشمهاش رو باز کنه و ببینه جیمین بهش خیره شده، و از طرف دیگه هر چی بیشتر بهش نگاه میکرد بیقرارتر میشد... انگار از اینکه نمیتونست با خیال راحت اون زخم روی گونهش رو لمس کنه یا وقتی کنارش خوابیده محکم بغلش کنه احساس ناراحتی میکرد.
برگشت و پشتش رو به جونگکوک کرد تا دیگه وسوسه نشه بهش نگاه کنه؛ ناخواسته بغض کرد، حتی حالا که کنارش خوابیده بود هم باید نگران چی بود و نمیتونست هیچ سهمی از آغوش اون پسر با موهای خرمایی خوشحالتش داشته باشه. اشکهایی که از چشمش سرازیر شده بود پاک کرد و بینیش رو بالا کشید، کاش حداقل انقدر سروصدا نمیکرد و وول نمیخواد که جونگکوک بتونه راحت بخوابه!
همینطور که توی دلش به خودش غر میزد با حس کردن چیزی سر جاش میخکوب شد.
سنگینی وزن چیزی رو روی پهلوش حس میکرد! میدونست چیه اما جرعت نداشت نگاهش رو به اون سمت بچرخونه. باورش نمیشد چه اتفاقی افتاده و احساس میکرد توی دلش آتیشبازی راه انداختن.
بیشتر از این طاقت نیاورد و با گاز گرفتن گوشهی لبش نگاهش رو به پایین سوق داد؛ ساعد جونگکوک روی پهلوش بود و دستش رو جلوی شکم جیمین روی تخت گذاشته بود.
قبل از اینکه چیزی که میدید کاملا آنالیز کنه صدای بمی از پشت سرش شنید،
"قرار شد بجای فکر و خیال کردن بخوابی. اگر بخوای همینطوری گریه کنی و تکون بخوری هیچکدوممون تا صبح خوابمون نمیبره."
تُن صداش آروم بود و اثری از عصبانیت توش وجود نداشت، مشخص بود قصد توبیخ کردن جیمین رو نداره، فقط میخواد پسر کوچیکتر ذهنش رو آزاد بذاره و بالاخره به خواب بره.
وقتی متوجه شده بود جیمین چندبار قلت زده و در آخر شنید که داره گریه میکنه با خودش فکر کرد چیکار میتونه بکنه که جفتشون معذب نشن و همزمان بتونه پسر ریزجثهی کنارش رو آروم کنه. بنابراین ایدهی نسبتا هوشمندانهی بغل نصفهنیمه به ذهنش رسید؛ دستش رو دور کمر جیمین انداخت اما کامل بغلش نکرد، چون با وجود اینکه وقتی جفتشون کم سن و سال بودن خیلی جیمین رو بغل میکرد اما الان احساس میکرد ممکنه کمی معذب کننده باشه.
به هرحال خوشبختانه روشش جواب داد، چون بعد از اون جیمین دیگه تکون نمیخورد و صدایی که نشون بده داره گریه میکنه هم از سمتش نیومد.
اما جیمین خوابش نبرده بود، حدود دو ساعت بعد از اون بغل نصفهنیمه همچنان بیدار بود.
اتفاقا خوابش میومد و حتی یکی از دستهاش خواب رفته بود اما نمیخواست تکون بخوره یا چشمهاش رو روی هم بذاره.
میترسید با تکون خوردنش جونگکوک توی خواب دستش رو برداره؛ دستی که دلیلی بیخوابی پسر کوچیکتر شده بود.
جیمین نمیتونست از نگاه کردن به دست قوی جونگکوک روی کمرش دست برداره؛ خیلی ممنون بود که پسر مو خرمایی انقدر واسش اهمیت قائل بود که بخواد کمکش کنه آروم بخوابه.
یک ساعت بعد از اینکه جونگکوک به خواب رفته بود و جیمین از روی نوع نفسهاش متوجه شد شخص پشت سرش توی خواب عمیقی فرو رفته، یه تکون ریز سرجاش خورده بود و وقتی متوجه شد دست جونگکوک هم داره تکون میخوره ناامید شد چون فکر میکرد ممکنه هر لحظه دستش رو برداره و توی جاش قلت بزنه؛ اما در عوض جونگکوک توی خواب محکم کمر جیمین رو چسبید و سرش رو بین کتفهای پسر تکیه داد.
و از اون لحظه به بعد جیمین حتی سعی میکرد وقت نفس کشیدن هم کوچیکترین حرکتی نکنه تا باعث نشه جونگکوک حالتی که توش قرار داشتن عوض کنه!
با وجود اینکه خیلی تلاش میکرد که خوابش نبره اما خستگی بیش از حدی که بخاطر فشارهای اونروز روی دوشش سنگینی میکرد باعث شد به خواب بره.
***
جونگکوک بیدار شد اما چشمهاش رو باز نکرد؛ بالاخره بعد از یه هفتهی پرکار نوبت به تعطیلات آخرهفته رسیده بود و اصلا دلش نمیخواست از تختخواب گرمش جدا بشه، میخواست چشمهاش رو همینطوری بسته نگه داره و تلاش کنه تا دوباره خوابش ببره.
دستش رو دور بالشتی که بغل کرده بود محکمتر کرد و اونو بیشتر به خودش چسبوند، اما بلافاصله حس کرد یه چیزی اشتباهه؛
اول اینکه بالشت توی بغلش سنگینتر از بقیه بالشتها به نظر میرسید،
نکتهی بعد این بود که بیش از حد گرم و نرم بود،
و در آخر متوجه شد قسمتی از بالشت که زیردستش بود خیلی آروم بالا و پایین میشه.
چشمهاش رو باز کرد و با دیدن موهای مشکی جیمین جلوی صورتش، بالاخره متوجه شد جسم توی بغلش بالشت نیست و یادش اومد دیشب چه اتفاقی افتاده.
خوشبختانه جیمین هنوز خواب بود، با وجود اینکه جونگکوک از وقتی بیدار شده بود فقط داشت بین بازوهاش فشارش میداد!
فشردنی.
اولین چیزی که به ذهن جونگکوک رسید کلمهی فشردنی بود.
از بچگی هر وقت جیمین رو بغل میکرد به نظرش خیلی نرم میومد و همش میخواست فشارش بده؛ و الان با وجود اینکه پسرِ توی بغلش چندسال بزرگتر شده بود اما همچنان فشردنی بود!
از افکارش خندهش گرفت و بالاخره جیمین رو ول کرد و با کمترین سروصدایی که میتونست ایجاد کنه از تختش بیرون اومد تا سمت حمام توی اتاقش بره.
***
پنج دقیقه میشد که جیمین بیدار شده بود و با حس خنکی اطرافش متوجه شد جونگکوک مدتی میشه که تختش رو ترک کرده. وقتی متوجه صدای آبی که از حموم به گوشش میرسید شد تصمیم گرفت کمی بیشتر توی تخت کوک بمونه و پتویی که روی بدنش رو پوشونده بود محکم بغل کنه تا بتونه کمی از بوی جونگکوک رو به نفس بکشه.
به همین زودی لحظات رویایی زندگیش تموم شده بود و حالا توی آخرین دقایق به تخت جونگکوک چسبیده بود تا عطر کمی که ازش میومد رو توی ریههاش زندانی کنه. چرا احساسات لعنتشدهش یهو اینطور روی سرش آوار شده بودن؟
از اون به بعد زندگی کردن توی یه خونه با جونگکوک براش سختتر میشد... چون واقعا نظری نداشت چطور هر لحظه که پسر بزرگتر رو جلوی خودش میبینه نره و خودش رو توی بغلش نندازه!
قبل از اینکه صدای قطع شدن آب رو بشنوه بلند شد و تخت جونگکوک رو مرتب کرد، تصمیم گرفت قبل از اینکه پسر بزرگتر از حمام بیرون بیاد، بره و یه چیزی برای صبحانه جور کنه و تا حد ممکن مستقیما به جونگکوک نگاه نکنه.
بعد از چند دقیقه صدای قدمهای جونگکوک به گوشش رسید که نشون میداد بالاخره وارد آشپزخونه شده،
"صبح بخیر فشردنی."
این دیگه چه کوفتی بود.
جونگکوک با کف دست آروم زد به پیشونیش، پسر کوچیکتر هنوز پشت بهش ایستاده بود اما از حالت شق و رقش تشخیص میداد با شوک سرجاش خشک شده.
درسته، جیمین خیلی فشردنیه، اما واقعا لازم نبود یهو اینطوری صداش کنه؟ خصوصا وقتی جَو بینشون اخیرا خیلی معذب کننده بود...
اصلا از دید جیمین این کلمه چطور به نظر میرسید؟ فشردنی...؟ شاید تصورات خشنی توی ذهنش شکل میگرفت!
جونگکوک سرش رو تکون داد تا به افکار احمقانهش خاتمه بده و تلاش خودش رو کرد خیلی عادی و رسمی گندی که زده بود جمع کنه:
"منظورم اینه که... آخه- آممم... وقتی آدم بغلت میکنه خیلی نرمی، یجوری که آدم میخواد فشارت بده."
بله عالی بود. تلاش رئیس جئونِ ترسناکِ قصهها واقعا فوقالعاده بود.
نفس عمیقی کشید و با خودش عهد کرد از این به بعد قبل از باز کردن دهنش، نیم ساعت روی حرفی که میخواد بزنه فکر کنه تا اینطوری خودش رو دلقک نکنه.
اما جیمین با چشمهایی که بخاطر لبخندش هلالی شده بودن سمتش برگشت، ظاهرا همهی این قضیه به نظرش بانمک میومد!
"خیلی توصیف کیوتی بود هیونگ."
یه جملهی کوتاه؛ ولی حداقل خیال جونگکوک کمی راحت شد. الان میدونست از دید طرف مقابلش شبیه یه هیولا که ممکنه بگیره لِهش کنه به نظر نمیاد!
اما جیمین برای اینکه همون یه جمله رو بگه و قیافهش رو خندون و شاداب حفظ کنه از درون داشت شرحهشرحه میشد... همون اول که جونگکوک فشردنی صداش زده بود تصویر دیشب که پسر مو خرمایی محکم بین بازوی خودش گیرش انداخته بود توی سرش چرخ زد و نفسش رو برای چند ثانیه بند آورد. توضیحات جونگکوک رو که شنید ممکن بود از شدت گُر گرفتن هر لحظه روی زمین ولو بشه!
با سختی سعی کرده بود با یه لبخند عادی و شیرین جواب پسر بزرگتر رو بده، و طوری جملهش رو انتخاب کرده بود که حداقل نشون بده از اون لقب بامزه خوشش اومده، شاید شانس بهش رو میکرد و کوک تصمیم میگرفت باز اونطوری صداش بزنه.
اما شانس لعنتیش واقعا رفته بود یجایی گم و گور شده بود... چون دقیقا فردای شبی که توی بغل جونگکوک خوابیده بود و تمام تلاشش رو میکرد توی اون دو روز تعطیل کنار پسر بزرگتر دووم بیاره، جئونِ لامصبِ دوستداشتنیش تصمیم گرفته بود خیلی یهویی با یه لقب کیوت به سرش نازل بشه.
بقیه روز هم براش آسون نگذشت، وقتی بعد از صبحانه جونگکوک لپتاپ و برگههاش رو آورد و توی هال شروع کرد به چک کردن برنامههای شرکت، جیمین هم طی یه تصمیم شجاعانه جزوهها و کتابهاش رو آورد و گوشهی هال نشست تا به جونگکوک هم دید داشته باشه.
البته خودش هم خیلی زود متوجه شد کارش قراره خیلی سخت باشه، بهتر بود به فکری که اول صبح توی ذهنش شکل گرفته بود پایبند میبود و سعی میکرد خیلی دوروبر پسر بزرگتر نچرخه؛ و دلیلش هم این بود که تمام مدت جونگکوک مشغول کار بود و جیمین از طرف دیگه بهش زل میزد.
چند باری جونگکوک سرش رو بالا آورد و نگاههاشون غیرمنتظره با هم تلاقی کرد که جیمین هر سری با یه لبخند بزرگ سرش رو مینداخت روی جزوهای که حتی یک صفحه ازش رو درست و حسابی نخونده بود!
بعد از اینکه چندبار این اتفاق افتاد و جیمین متوجه شد فضا داره بیش از حد حالت معذبکنندهی احمقانهای پیدا میکنه، بلند شد و به اتاقش رفت و اینبار به تصمیمش پایبند موند و برخلاف میل قلبیش در طول دو روز تعطیلشون کمترین برخورد رو با پسر بزرگتر داشت.
***
اولین روز کاری برای تهیونگ با یه جلسهی مهم شروع شده بود و خوشبختانه تا اون لحظه همهچیز خوب پیش رفته بود.
توضیحاتی که توی جلسه داده بود بازخورد خوبی براش به همراه داشت و باعث میشد مین یونگی از سمت دیگهی اتاق سرش رو با رضایت تکون بده؛ هرچند خیلی ریز، اما از چشمهای تیز تهیونگ دور نموند!
بالاخره با تموم شدن جلسه میتونست بره و هوسوک و جیمین رو ببینه؛ بعد از اونروز که جیمین با آشفتگی جلسهی خوشگذرونی هان میسو رو ترک کرده بود نتونسته بود با پسر کوچیکتر حرف بزنه و واقعا نگرانش بود، اون صورت بانمک طوری گرفته به نظر میرسید که باعث میشد تهیونگ بخواد بره و دهن هرکس باعث شده بود جیمینی کوچیکش اونطوری غمگین بشه رو سرویس کنه.
امیدوار بود بتونه قبل از اینکه جیمین رو ببینه با هوسوک حرف بزنه و حداقل اون رو هم در جریان بذاره تا بدونه جیمین زیاد سرحال نیست.
وقتی تکتک افراد توی اتاق در حال خداحافظی از مین و خارج شدن بودن تهیونگ هم سمت در رفت اما با صدای رئیسش متوقف شد.
"کیم تهیونگ."
برخلاف افراد دیگه، تهیونگ داخل اتاق موند و منتظر شد تا مین زودتر کارشو بگه تا بتونه بره و به دوستاش برسه.
"کیم؟"
"بله رئیس مین؟" با بیقراری اینپا و اونپا کرد. کاش مین وقت ارزشمندش رو زیاد هدر نده!
"باسنت."
احساس میکرد اشتباه شنیده.
باسنش؟
باسنش چی؟
مطمئنا اشتباه شنیده بود.
"ببخشید؟!"
"باسنت. ندیدی یانگ بهش زل زده بود؟ یه چیزی بپوش که کمتر توی چشم باشه. نمیشه یه بار با تیپ بد بیای سرکارت؟ اینجا باید تمرکز همه روی مسائل تخصصی باشه."
نمیفهمید چرا مین داره کصشر میگه. واقعا از یه کلمه هم سردرنیاورده بود.
با ابروهای بالا رفته برای دو دقیقه فقط به رئیسش زل زده بود و هیچکدوم حرفی نمیزدن.
یه لحظه مغزش روی یه نکتهای قفل شد.
وایسا ببینم... مین همین الان گفت از نظرش من همیشه خوشتیپم؟
حالا دیگه خودشم داشت چرندیات بهم میبافت.
چند بار پلک زد و بالاخره با قیافهی گُنگ از مین خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
پاهاش سمت آسانسور هدایتش میکردن اما ذهنش هنوز سرجا نیومده بود.
از طرفی جیمین و ناراحتیش توی سرش چرخ میزد و از طرفی هنوز نفهمیده بود مین چی گفته!
وقتی به سالن غذاخوری رسید هوسوک و جیمین رو دید که پشت یه میز نشستن و منتظر بودن تا نفر سوم جمعشون هم برسه. متاسفانه انقد لفتش داده بود که جیمین زودتر رسیده بود، درنتیجه برای اینکه دوباره حالش رو نگیره نمیتونست جلوی خودش به هوسوک اشاره کنه و راجب ناراحتی دو روز پیش دوست کوچیکترشون صحبت کنه.
جلو رفت و بدون ذرهای فاصله از جیمین نشست و دستش رو دور شونههاش انداخت، به هوسوک چشمک زد و تا جایی که لبهاش کش میومد لبخند بزرگی زد.
"بدون من چی میگفتین؟"
"جیمین میگفت میخواد راجب موضوعی باهام حرف بزنه و آزمون میخواد در طول صحبتش جدی باشیم."
هوسوک جوابش رو داد و تهیونگ که حدس میزد ممکنه قضیه به ناراحتی چند روز پیش جیمین مربوط باشه با جدیت سر تکون داد و با لبخند مهربونی سمت پسر کوتاهتر کنارش برگشت،
"راحت باش مینی، درسته خیلی اسکلیم، اما ما دوستاتیم و درک میکنیم توی شرایط خاص باید جدی باشیم!"
جیمین طبق معمول بخاطر مدل حرف زدن تهیونگ لبخندی روی لبش شکل گرفت، سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید تا شروع کنه به صحبت کردن، و امیدوار بود حداقل بخش کوچیکی از سنگینی قلبش با این کار کم بشه.
حالا که میخواست بالاخره راجبش با کسی حرف بزنه متوجه بود قفسهی سینهش چقدر سنگینه... با یادآوری مسائلی که باعث میشد این حس بهش دست بده کمی لبش آویزون شد،
"خب... من متوجه شدم حق با هوسوک هیونگه... من روی رئیسم کراش دارم. و توی چند روز اخیر خیلی بابتش تحت فشار بودم."
سرش رو پایین انداخت؛ بدون اینکه بخواد لحنش تلخ و غمگین شده بود.
نوازش دست تهیونگ رو روی کمرش حس میکرد و هوسوک از سمت دیگهی میز دستش رو بین دستای خودش گرفته بود.
حداقل کمی سبکتر شده بود، حالا دو نفر بودن که بتونن کمی بهش دلداری بدن... حالا جایی رو داشت تا راجب بخشی از دغدغههاش صحبت کنه.
~
منتظر ووت و نظراتتون هستم:)

ESTÁS LEYENDO
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...