[میتونید همراه این پارت، کاور Falling جونگکوک رو گوش بدید تا بهتر فضای داستان رو لمس کنید~]
یک هفتهی بعد سختترین هفتهی زندگی جونگکوک بود. از همون روزی که جیمین توی بغلش از خواب بیدار شد و با پشت دستهاش چشمهاش رو مالید و بعد که فهمید توی بغل جونگکوکه با چشمهای گرد شده خشکش زد؛ دقیقا همون روزی که نتونسته بود بعد از بیدار شدن از کابوسش دوباره به خواب بره.
بعد از کشف نیمهشبش، کافی بود چشمش به جیمین بیفته تا درحال انجام هر کاری که بود خشکش بزنه و مغزش خاموش کنه و با ضربان بالا رفته فقط به پسر کوچیکتر خیره بمونه.
جیمین هیچ اطلاعی نداشت که هربار از جلوی جونگکوک رد میشد تا توی آشپزخونه بره و آب بخوره، پسر بزرگتر با نگاه خیره دنبالش میکرد و یک ربع وقت نیاز داشت دوباره خودش رو جمع و جور کنه و روی کاری که تا قبل از اون انجام میداد متمرکز بشه. یا مثلا وقتی شب تصمیم گرفتن با هم یه فیلم ببینن، جونگکوک چیزی از فیلم نفهمید چون تمام مدت از گوشهی چشم حواسش به جیمینی بود که محو فیلم شده بود و حتی گاهی به طرز بانمکی دستش همراه پاپکورنی که از توی ظرف مقابلش برمیداشت، قبل از اینکه به دهنش برسه توی هوا معلق میموند. چند بار بخاطر خندهی آروم جونگکوک حواسش سر جا برگشت و با اخم مصنوعی که به جونگکوک نشون میداد، پاپکورنش رو میخورد.
و جونگکوک فقط دلش میخواست دستش رو زیر چونهش بزنه و مثل یه آدم بدبخت فقط به پسر فشردنی بغلش نگاه کنه.
بعد از اون روز شرایطش حتی سختتر هم شد؛ توی شرکت هرازگاهی به بهانههای کاملا بیخود جیمین رو توی دفترش صدا میزد یا وقتی بیکار میشد بدون اینکه مقصدی داشته باشه از دفترش بیرون میرفت و توی مسیرش نگاهی به جیمین که پشت میزش به کارهای خودش رسیدگی میکرد مینداخت.
اما کمکم ذهنش از داغی اولیهش فاصله گرفت و وقت پیدا کرد تا افکار منطقی فرصت حمله کردن بهش رو پیدا کنن.
باید احساساتش رو سرکوب میکرد. اگر واقعا به جیمین اهمیت میداد باید هر چه سریعتر جلوی حسش به اون پسر رو میگرفت.
اگر اینطور ادامه پیدا میکرد بیشتر باعث اذیت شدن جیمین میشد...
هنوز یادش بود چند شب پیش بخاطر شین چطور کنترلش رو از دست داد و نهایتا باعث ناراحتی جیمین شد.
مطمئن بود اتفاقات اینطوری زیاد پیش میاد و اصلا دلش نمیخواست یه بار اضافی و مزاحم توی زندگی جیمین باشه.
جدای از این مسئله، جیمین عضوی از خانواده به حساب میومد...
اگر از حس جونگکوک نسبت به خودش چیزی میفهمید حتما خیلی اذیت و نگران میشد. تا حالا هم شاهد این بود که پسر ریزجثه چطور بخاطر اتفاقات مختلف بهم میریزه و مضطرب میشه، و نمیخواست خودش یه دلیلی باشه که بیشتر از این نگرانی به دل مهربون جیمین وارد میکنه.
نمیتونست جیمین رو تمام مدت پیش خودش نگه داره، چون به هر حال جیمین ازش چند سالی کوچیکتر بود و تازه کلی وقت داشت تا افراد مختلف رو ملاقات کنه و باهاشون قرار بذاره؛ با دونستن این مسائل دلش راضی نمیشد بهشون فکر کنه.
قلب بیقرارش همیشه جیمین رو پیش خودش و مقابل چشمهاش میخواست... فکر اینکه جیمین بجای بودن کنارش بره و با یه غریبهی لعنتی وقت بگذرونه و طرف فرصت اینو داشته باشه تا مخش رو بزنه، خون جونگکوک رو به جوش میاورد و نمیدونست چطور باید پسربچهی غرغروی درونش رو قانع کنه تا اینطور بهانهگیر نباشه!
وقتی بعد از چند ساعت دور بودن از پسر کوچیکتر، تمرکزش پایین میومد و دلش بهانهی حتی یک لحظه دیدن جیمین رو میگرفت، چطور میتونست خودش رو قانع کنه تا ازش دور بمونه؟
کافی بود چند ساعت به کارش مشغول بشه و بعد که به خودش میومد، جیمین رو جلوی چشمش میخواست، دلش میخواست بهش سر بزنه و حالش رو چک کنه، نه صرفا بخاطر اینکه نگرانش میشه، بیشتر بخاطر اینکه دل خودش آروم میشد... انگار دغدغههاش برای مدتی رهاش میکنن و میتونه از دقایق کوتاه زندگیش لذت ببره، مشروط به اینکه جیمین کنارش نفس بکشه یا توی دیدرسش باشه!
حالا که دلیل بیقراریهاش رو میدونست باز هم نمیتونست کمکی به خودش بکنه تا بتونه نسبت به جنبوجوشی که توی وجودش جریان داشت، به خودش مسلط بشه.
فایدهای نداشت چقدر کشش بده، باید خیلی زود به فکر میفتاد تا طبق گفتهی سوکجین عمل کنه.
هر چی بیشتر ادامه پیدا میکرد مطمئنا برای خود جونگکوک هم سختتر میشد.
به خودش سه روز وقت داد، تا شنبه میتونست برنامه رو عقب بندازه، اما بعدش باید با جیمین حرف میزد.
شنبه شرکت تعطیل بود بنابراین وقت داشت کل روز با جیمین وقت بگذرونه، و نهایتا جرعتش رو جمع میکرد تا بالاخره مسئلهای که مدتی بود بابت بیانش مضطرب بود رو باهاش درمیون بذاره.
***
به طرز خندهداری، اون روز یکی از بهترین بعدازظهرهایی بود که جونگکوک و جیمین با هم گذروندن. انگار شانس جونگکوک خیلی طعنهآمیز بهش نیشخند میزد... توی چنین روزی که حالوهوای شادی داشتن، باید چیزی رو به جیمین میگفت که تمام اوقات خوششون رو زهرمار کنه.
اون روز گذاشت جیمین بیشتر از همیشه بخوابه، و بعد از بیدار شدن پسر کوچیکتر جفتشون برای آماده کردن نهار مشغول شدن.
توی یکی-دو ساعتی که نهار آماده شد و حین خوردنش، جیمین خیلی سرحال بود و با لحن شادابی با جونگکوک صحبت میکرد.
تمام مدت بخاطر خندههایی که دلیلشون شوخیها و یا دست و پاچلفتیبازیهای جونگکوک بودن، چشمهاش هلالی میشد و پسر بزرگتر با یه لبخندِ شیفته، به جیمینی که داشت از خنده پخش زمین میشد نگاه میکرد.
بعد از نهار متوجه شد اون شادابی توی وجودش جاش رو به استرس داده، حس میکرد هنوز آماده نیست... پس پیشنهاد داد تا با هم کمی فیلم تماشا کنن.
شاید اگر خوششانس بود میتونست تقریبا تا تاریک شدن هوا اون لحظهی لعنت شده رو عقب بندازه.
اما با غروب کردن خورشید، جونگکوک احساس خوششانسی نمیکرد. فقط احساس میکرد یه وزنهی بزرگ روی سینهش سنگینی میکنه.
بالاخره فیلم دوم هم تموم شد و جونگکوک لپتاپش رو خاموش کرد، روی کاناپه کمی چرخید تا رودرروی جیمین قرار بگیره،
"جیمین، باید راجع به مسئلهی مهمی باهات صحبت کنم."
پسر که همچنان لبخند روی لبهاش داشت سرش رو تکون داد و با نگاه منتظرش به جونگکوک که داشت به سختی نفس میگرفت تا شروع کنه، خیره شد.
" طبق صلاحدید جین هیونگ و نظر خود من، بهتره اون کمکهایی که توی مواقع پنیکت برای مواجهه با مسائل جنسی بهت میکردم رو متوقف کنیم." از اعماق وجودش درد عذاب وجدان رو حس میکرد... جیمین قرار بود تحت فشار باشه و این همش تقصیر جونگکوک بود...
"مدتی میشه به مشکلی برنخوردی و این خودش خبر خوبیه... بالاخره یه زمان باید متوقفش کنیم و الان بهترین زمانه."
جیمین احساس میکرد از درون دچار فروپاشی میشه.
برای لحظهای انگار از جسمش جدا شد و حتی مهم نبود اگر یادش رفته چطور نفس بکشه...
جونگکوک داشت ازش دور میشد. اولین چیزی که به ذهنش هجوم آورد این بود که جونگکوک دیگه نمیخواد نزدیکش باشه.
احساس خطر میکرد، با وجود اینکه خودش قصد داشت دیگه جلوی این اتفاق رو بگیره اما شنیدنش از زبون حونگکوک واسش طوری بود که انگار هشدار میداد ممکنه برای همیشه پسر مو خرمایی رو از دست بده. حقیقتا احمقانه بود چنین حسی داشته باشه، چون تا حالا هم جونگکوک متعلق به اون نبود؛ اما... جیمین بعد از این مدت که بهم نزدیکتر شده بودن داشت کمی امیدوار میشد، که شاید جونگکوک بتونه با دید دیگهای بهش نگاه کنه و دوستش داشته باشه. همونطور که جیمین دوستش داشت.
احساس میکرد اشک به سرعت چشمهاش رو پر میکنه، با دستپاچگی صورتش رو چرخوند و سعی کرد تنفسش رو منظم کنه.
انگار توی ساختمون آروم ذهنش، خیلی ناگهانی زلزله شده بود و نور قرمز کورکنندهای توی فضا روشن و خاموش میشد، صدای آژیر بلندی باعث سرگیجهش میشد و فقط میخواست خودش رو توی آغوش جونگکوک حس کنه تا از اون شرایط نجات پیدا کنه.
با بهم ریختگیِ تمام، تقاضایی که باعث شده بود بغض به گلوش فشار بیاره رو با ترس بیان کرد، اگر قرار بود همه چیز رو تموم کنن و این آخرین فرصتی بود که جیمین میتونست حس کنه به جونگکوک نزدیکه، پس ازش یه آخرین بار میخواست.
آخرین باری که بتونه حس کنه بهش نزدیکه.
آخرین باری که کنار جونگکوک احساس سرخوشی و لذت کنه.
جونگکوک با شنیدن خواستهی جیمین و دیدن آشوبی که به وضوح میشد توی صورت جیمین خوند، فقط سرجاش خشکش زد.
رنگ پسر پریده بود و انگار داشت با آخرین امیدش دستش رو سمت جونگکوک دراز میکرد.
ازش یه آخرینبار خواسته بود، و جونگکوک مطمئن بود هیچوقت تا اون اندازه قلبش فشرده نشده.
و جونگکوک با دیدن نگاه جیمین سستتر از این بود که بخواد حرفش رو رد کنه پس با تکون دادن سرش و با بیفکری محض قبول کرد. چطور میتونست قبول نکنه وقتی دیدن جیمین توی اون وضع داشت باعث میشد قلبش دیوانهوار به قفسهی سینهش بکوبه و بهش التماس کنه تا حرفی که زده بود رو پس بگیره.
با تمام وجود احساس پشیمونی میکرد و اگر به عقب برمیگشت هیچوقت از جیمین نمیخواست که تمومش کنن.
میدونست داره مثل یه احمق فکر میکنه، اما الان تنها چیزی که متوجهش بود صورت غمگین و ترسیدهی جیمین بود. پس جونگکوک نمیتونست منطقی باشه!
برای دومین بار، آگاهان دکمهی خاموش مغزش رو زد، و اهمیتی نمیداد اگر قراره پشیمون بشه؛ میخواست به بهترین نحو چیزی که جیمین درخواست کرده بود رو بهش بده... شاید اینطوری کمی از درد قلب خودش کمتر میشد.
دستش رو از زیر زانوی پسر کوچیکتر رد کرد و دست دیگهش رو پشت کمرش گذاشت و بلندش کرد. جثهش رو محکم توی آغوش خودش گرفت و سمت اتاق خوابش قدم برداشت؛ آرزو میکرد این شب با وجود تمام ناراحتی که به دنبال داشت، بیشتر کش پیدا کنه تا حداقل بتونه بیشتر نزدیک جیمین باشه. حاضر بود تمام لحظاتی که قرار بود توی یک ساعت آینده درد بکشه طولانیتر بگذرن تا فقط بتونه کمی بیشتر توی لحظاتی که کنار جیمینه و بهش لذت میده زندگی کنه...
جیمین بدون هیچ حرفی خودش رو به پسر بزرگتر سپرد و سرش رو سمت گردنش برد تا چشمهاش رو روی هم بذاره و اجازه بده عطری که هوش از سرش میبرد، غرقش کنه و بهانهای بشه تا بتونه از واقعیت دردناکی که در انتظارش بود فرار کنه.
جونگکوک مقابل تختش متوقف شد، جیمین رو پایین گذاشت تا روی پاهاش بایسته و خودش لبهی تخت نشست.
"بیا اینجا." لحنش اونقدر آروم بود که به سختی به گوش جیمین میرسید. به پای خودش اشاره کرد و جیمین با متوجه شدن منظورش جلو رفت و روی پاش نشست.
طاقت خیره شدن به کهکشان چشمهای پسر بزرگتر رو از اون نزدیکی نداشت بنابراین سرش رو پایین انداخت.
پسر قدبلندتر با سر انگشتهاش چتریهای جیمین رو آهسته کنار زد و زیبایی گونههای رنگ گرفتهش رو توی دلش تحسین کرد.
با دیدن لبهای آویزون و چهرهی خجالتزدهی جیمین که حالا روی پاش و توی فاصلهی کمی ازش نشسته بود، میخواست قلبش رو تمام و کمال به فرشتهی معصوم روبروش تقدیم کنه.
جیمین داشت با خودش کلنجار میرفت تا بتونه سرش رو بالا بیاره و از اون فاصله به چشمهای جونگکوک و صورتش نگاه کنه، چون میدونست قراره دلتنگ دیدن چهرهی پسر موردعلاقهش از این فاصله بشه.
میخواست تکتک لحظات امشب رو برای همیشه توی خاطرش نگه داره، پس تلاشش رو میکرد همهی جزئیات رو هم پس ذهنش ثبت کنه و کوچیکترین چیزی رو جا نندازه.
پسر مو خرمایی برای اینکه کمتر جیمین رو معذب کنه، تیشرت خودش رو اول درآورد و پایین تخت انداخت. سرش رو روی شونهی جیمین گذاشت تا با نگاه خیرهش اذیتش نکنه و دستش رو به آرومی زیر لباس پسر کوچیکتر لغزوند و کمرش رو با لمس سطحی لطیفی نوازش کرد.
جیمین اشکهاش رو پس زد و با بستن چشمهاش، سرش رو سمت عقب رها کرد.
"نفس عمیق بکش جیمین..."
طبق گفتهی جونگکوک عمل کرد و پشت هم نفسهای عمیقی کشید تا بتونه بغضش رو پس بزنه.
نمیفهمید چرا همهچیز داره به طرز عجیبی ملایم پیش میره تا دل کندن رو واسش سختتر کنه.
دست جونگکوک روی لبهی شلوار جیمین متوقف شد و پسر ریزجثه با بلند کردن وزنش از روی پای جونگکوک، بهش اجازه داد تا شلوارش رو از تنش خارج کنه.
بعد از اینکه شلوارش کنار تیشرت جونگکوک روی زمین قرار گرفت، پسر بزرگتر بهش کمک کرد تا کامل روی تخت دراز بکشه و با دست وزنش رو بالای جثهی پسر نگه داشت.
"هیونگ کاری میکنه از شدت لذت اشک بریزی و ذهنت از هر نگرانی و دغدغهای خالی بشه." با نگاه خیرهش توی چشمهای جیمین زمزمه کرد و این بار پسر نگاهش رو ندزدید. قرار بود این لحن جونگکوک همیشه توی ذهنش بمونه. قرار بود اون نوع نگاه کردن که بهش اطمینان میداد قراره ازش مراقبت بشه رو توی خاطرش هک کنه.
جونگکوک یکی از دستهای جیمین رو گرفت و به سمت بالا و نزدیک صورتش برد، لبهاش رو روی جایی که نبض جیمین کمی پایینتر از مچش میزد جفت کرد و روی نبض بیقرارش رو آروم بوسید.
با احتیاط تمام دستهاش رو با ملایمت روی بدنش سر داد تا کنار کش باکسرش رسید و وقتی که جیمین با تکون دادن سرش بهش اجازه داد، لباس زیرش رو هم درآورد.
کمی جابجا شد و به بخش پایینی تخت رفت، از مچ پای جیمین گرفت و بعد از فاصله دادن پاهاش، بینشون قرار گرفت.
جیمین داشت تا مرز جنون پیش میرفت، قرار بود خیلی سخت باشه، هم تحریک میشد و هم قلبش همزمان از غم داشت منفجر میشد... نمیدونست بعد از اون شب چطور باید با زندگیش کنار بیاد.
دستهای نوازشگر جونگکوک دوباره روی بدنش به حرکت دراومدن تا ذهنش رو از هر فکری برای مدت کوتاهی خالی کنن، و جیمین با کمال میل چشمهاش رو بست تا خودش رو رها کنه و به دستهای قوی و قابل اطمینان روی بدنش بسپاره.
وقتی عضوش بین لبهای جونگکوک قرار گرفت فقط میتونست به خودش بپیچه و موهای پسر رو توی مشتش بگیره، دندونهاش رو توی لب پایینش فرو کنه و به کمرش قوس بده.
جونگکوک تمام تلاشش رو به کار میبست تا فقط نالههای پر از لذت جیمین رو بشنوه و مطمئن بشه بهترین حس رو تجربه میکنه.
با حس کردن بیقراری جیمین، یکی از دستهاش رو بالا آورد و انگشتهاشون رو توی هم قفل کرد و با فشاری که جیمین بین انگشتهاش وارد کرد و نالهای که از گلوش آزاد شد، دوباره مطمئن شد داره کارش رو به بهترین نحو انجام میده؛ پس سرعت تکون داد سرش و شدت مکیدنش رو بیشتر کرد.
با صدای لرزون جیمین متوجه نزدیک بودنش شد، عضو جیمین رو از دهنش خارج کرد و توی دستش گرفت و شروع کرد به پمپ کردنش، بالاتر اومد تا دوباره بالای جثهی جیمین قرار بگیره.
به خودش یادآوری میکرد حق نداره تا این حد زیادهروی کنه و دیدن این صحنه فقط مخصوص پارتنر آیندهی جیمینه، اما قلبش فشرده شد و نتونست جلوی وسوسهش رو بگیره؛ پس قبول کرد برای یه شب تبدیل به یه عوضی خودخواه بشه و تکتک این لحظات رو ببینه و صورت غرق ِلذت جیمین رو که خودش باعثش بود، تو ذهنش نگه داره.
با گرم شدن دستش متوجه شد جیمین توی دستش خالی شده؛ و حقیقتا جونگکوک توی اون لحظه که میدونست به پایانش خیلی نزدیکه، حس کرد قلبش هم خالی میشه. قلبی که با نگرانی و دلتنگی به سینهش می کوبید و جونگکوک متاسف بود که نمیتونه چیزی رو که میخواد بهش بده...
نمیدونست اون آخرین بار لعنتی چرا مثل بهم زدن با یه عشق خیلی قدیمی انقدر دردناک و پر از احساس بود.
جیمین هم حسش میکرد، احساسات لطیفی که سرتاسر اون لحظات توش غرق شده بود رو لمس میکرد. فکر میکرد شاید بخاطر اینکه میدونه قراره این آخرین بارشون باشه، ذهنش خواسته همهچیز رو اینطور ملایم و لطیف توی خودش ثبت کنه، اما نمیدونست جونگکوک تمام قلبش رو اونجا گذاشته بود و همهی توجهش رو به پسر داده بود تا بتونه بهترین آخرین بار لعنتشدهش رو تجربه کنه...
"هی-یونگ..."
با اشکی توی چشمهاش دستش رو پشت گردن جونگکوک گذاشت تا کمی سرش رو پایین بیاره و به خودش نزدیکتر کنه، و جونگکوک سراسر چشم شده بود و خیره به چشمهای اشکآلود و لبهای لرزون پسر.
تمام وجودش توی آتیش میسوخت که برای یک لحظه، شده فقط یک لحظه، بتونه لبهاش رو قفل اون لبهای منتظر بکنه... اما حق چنین کاری رو نداشت.
نمیتونست اینقدر بیهوا پیش بره...
نمیتونست انقدر خودخواه باشه...
نمیتونست بخاطر وابستگی گذرای جیمین اینطوری بازیش بده.
پس فقط نگاه کرد، و بدون اینکه بخواد یا متوجه باشه، اشک ریخت.
با دیدن ناامیدی توی صورت پسر کوچیکتر از درون سوخت اما نتونست هیچ حرکتی بکنه...
فقط فاصلهش رو زیاد کرد و قطره اشکی که بیاجازه چکیده بود از روی صورتش پاک کرد.
تنها کاری که میکرد و ازش برمیومد رو دوباره تکرار کرد... فاصله گرفتن.
فاصله گرفتن از کسی که شده بود تمام فکرش،
کسی که هر روز توی زندگیش بیشتر رنگ میپاشید،
کسی که جونگکوک مطمئن بود بهقدری دوستش داره که نمیتونه هیچکس رو اونطور دوست داشته باشه.
و کاری که از دستش برمیومد انجام میداد تا جیمین آسیب نبینه؛
خودش رو عذاب میداد تا ازش دور بمونه، تا پسر کوچیکتر رو به خودش وابسته نکنه و بتونه دورادور مراقب قلب بزرگ و مهربونش باشه.
اما جونگکوک نمیدونست جیمین چقدر بعد از اینکه پس زده شد حس میکرد داغون شده...
حالا دیگه آخرین تلاشش به بنبست خورده بود و میدید که دیگه قرار نیست فرصتی پیش بیاد که بتونه حتی لحظهای لمس اون لبها رو داشته باشه...
جیمین فقط منتظر فرصتی بود تا بتونه کمی به جونگ کوک نزدیک بشه، اما جونگکوک قدم به قدم فاصلهای که جیمین کم کرده بود رو بیشتر میکرد و عقب میرفت؛ خودش رو لب پرتگاه قرار میداد تا از جیمین محافظت کنه اما خبر نداشت که ناخواسته، پسر کوچیکتر داره همراهش گرفتار سقوط دردناکی میشه که قلبش رو آزار میده.
•°•°•
آفتابگردونای قشنگم، یکمی دیگه تحمل داشته باشید و بهم اعتماد کنید، بزودی قراره اتفاقای خوبی بیفته :)
منتظر ووت و کامنتاتون هستم~♡

ESTÁS LEYENDO
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...