جونگکوک به معنای واقعی فرشتهی عذاب جیمین بود.
هرچند خودش خبر نداشت چه بلایی داره سر پسر بیچاره میاره، وگرنه احتمالا رعایت میکرد... شاید حداقل اون تیشرت لعنتیش رو درنمیاورد!
سومین باری که جیمین همراه جونگکوک به باشگاه طبقهی همکف ساختمون رفت، اتفاقات متفاوتی از سری اول و دوم افتاد.
مثلا اینکه جیمین فهمید اونهمه عضلهی بازوی پسر موخرمایی از کجا میاد...
جونگکوک بوکس کار میکرد، و این واسه قلب جیمین زیادی بود!
پسر بیچاره تمام مدتی که جونگکوک کنارش بوکس کار میکرد سختی میکشید تا نگاهش رو کنترل کنه و حواسش پرت سر و صدایی که جونگکوک تولید میکرد نشه؛ اما بعد از گذشت چند دقیقه جونگکوک که بخاطر فعالیت بیش از حد گرمش شده بود تصمیم گرفت تیشرتش رو دربیاره و ادامه بده.
جوری غرق تمرینش شده بود و با اخمهای گره خوردهش محکم ضربه میزد که جیمین به این فکر افتاد که شاید چیزی ذهنش رو مشغول کرده یا داره اذیتش میکنه... چون طی چند روز اخیر حواس هیونگش خیلی راحت پرت میشد و زیادی توی افکارش غرق میشد. اما پسر کوچیکتر از دلیل تغییر حال و اوضاع جونگکوک خبری نداشت.
حتی خود جونگکوک هم هنوز نتونسته بود از افکارش به نتیجهای برسه اما ذهنش بیوقفه درگیر یه پسر ریزجثه بود.
پسری که الان داشت تمام تلاشش رو میکرد با وجود جونگکوک که توی اون وضع مقابلش ورزش میکرد، حواسش رو به کار خودش بده... اما حقیقتا کار سختی بود!
جیمین میدونست اگر همینطور پیش برن احتمال داره خیلی زود تحریک بشه و با فکر دفعات قبلی که با جونگکوک لحظات بخصوصی رو تجربه کرده بود، دوباره هوس چیزی رو بکنه که بعدش باعث فاصله افتادن بینشون بشه. و از آخرین باری که این اتفاق افتاد با خودش یه قراری گذاشته بود، اینکه هر کاری بکنه تا جلوی این اتفاق رو بگیره.
دیگه نمیخواست به هوای این اتفاق جونگکوک رو از خودش دور کنه، اونم وقتی که اینقدر بهش نزدیک شده بود...
بعد از چند دقیقه تمرین بیوقفه، جونگکوک تصمیم گرفت استراحتی به خودش بده، بنابراین نشست و بطری آبی که همراه خودش آورده بود برداشت تا کمی ازش آب بخوره.
و همون موقع بود که متوجه شد جیمین داره یکمی عجیب و غریب رفتار میکنه.
گوشهی تیشرتش رو توی مشتش گرفته بود و هی پایین میکشیدش و نگاهش رو از پسر بزرگتر میدزدید. جونگکوک حتی تصمیم گرفت صداش بزنه اما جیمین باز هم وقتی داشت جوابش رو میداد بهش نگاه نمیکرد.
"مشکلی پیش اومده؟ خسته شدی؟"
به آرومی از جاش بلند شد و سمت پسر کوچیکتر رفت اما بلافاصله جیمین یک قدم سمت عقب برداشت و فاصلهای که بینشون بود رو حفظ کرد.
"جیمین؟"
پسر مو مشکی مقابلش لب پایینش رو گاز گرفت و با گونههای رنگ گرفته نفسش رو بیرون داد،
"هیونگ... برای امروز کافیه. ب-باید برم دوش بگیرم."
بدون اینکه منتظر جوابی از سمت جونگکوک باشه سریع وسایلش رو جمع کرد و سمت در رفت، و دقیقا همون موقع بود که جونگکوک متوجه برآمدگی مقابل شلوراکش شد.
چه اتفاقی داشت میفتاد...
جیمین تحریک شده بود؟
مسلما تحریک شده بود وگرنه دلیلی نبود تا برآمدگیش رو توجیح کنه.
اما چرا داشت از جونگکوک فاصله میگرفت؟ حالا خودش تنهایی میخواست چیکار کنه؟
جونگکوک تیشرتش رو از گوشهی سالن قاپید و روی دوشش انداخت و پشت سر پسر سمت در خروجی راه افتاد.
سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد و توی مسیرش تیشرتش رو از سرش رد کرد و پوشید.
به سانسور رسید و منتظر شد تا پایین بیاد و زودتر بتونه خودش رو به خونه برسونه تا از وضع جیمین مطلع بشه.
احساس میکرد عذاب وجدان داره اذیتش میکنه... اگر یکمی رعایت میکرد این اتفاق نیفتاد و جیمین الان مجبور نبود اذیت بشه. چطور چنین بیاحتیاطی کرده بود؟
داشت از خودش عصبانی میشد که بالاخره آسانسور توی طبقهی مورد نظرش توقف کرد و جونگکوک بعد از زدن رمز در خونهش واردش شد.
صدای آب از سمت حمام انتهای راهرو به گوشش رسید، پس قدمهاش رو به همون سمت کج کرد و پشت در ایستاد.
الان باید چیکار میکرد؟
اصلا چرا دنبال جیمین اومده بود؟
به هر حال اون که قرار نبود بهش کمک کنه، پس فقط میتونست اونجا باشه تا اگر جیمین دچار پنیک شد یه فکری برای آروم کردنش بکنه یا به جین زنگ بزنه یا نهایتا پسر رو به بیمارستان ببره!
اما شاید اگر یکمی بهش دلداری میداد بهتر بود؟
"جیمین... حالت خوبه؟"
جیمین با شنیدن صدای جونگکوک از سمت دیگهی در جا خورد.
"ه-هیونگ..."
"مشکلی نیست، فقط ذهنت رو خالی کن و یکم زیر آب سرد بمون. باشه؟"
مشکل اینجا بود که جیمین زیر آب سرد بالاخره داشت به خودش میومد اما صدای جونگکوک دقیقا مثل یه آتیش بدنش رو از اول گرم و برانگیخته میکرد.
"خوبم هیونگ. فقط... برو و نگرانم نباش. خب؟ زود میام بیرون."
صداش یکمی نگران به نظر میرسید. و جونگکوک بجای اینکه با آرامش منتظر بمونه تا جیمین طبق گفتهی خودش خیلی زود بیرون بیاد، تمام مدت پشت در حمام جلو و عقب میرفت و گوشش رو تیز میکرد تا اگر جیمین به مشکل خورد زود متوجه بشه.
رفتارش شبیه والدین نگران بود؟ خودشم نمیدونست... اما از این نگرانیهایی که بابت افکار و رفتارش داشت دیگه خسته شده بود.
فقط بیخیال شد و منتظر موند تا جیمین بیرون بیاد، اونطوری بالاخره آروم میگرفت.
حدود ده دقیقه بعد جونگکوک احساس میکرد صبرش تموم شده و میخواست به در بکوبه تا پسر بالاخره از زیر دوش بیرون بیاد. زمان واسش خیلی کند میگذشت و اعصابش مثل هر زمان دیگهای که به جیمین و واکنشهای خودش نسبت به پسر فکر میکرد، متشنج شده بود.
وقتی پسر ریزجثه بالاخره در رو باز کرد و بیرون اومد، صورتش آروم بود و گونههاش بخاطر دمای حمام کمی رنگ گرفته بود.
در عرض یک ثانیه افکار جونگکوک از نگرانیش منحرف شدن و توی سرش به این فکر افتاد که جلو بره و لپای بانمک جیمین رو آروم گاز بگیره. قبل از اینکه بخاطر تغییر مودش با بدبختی بزنه توی سر خودش، بالاخره به خودش اومد.
ظاهرا مشکل کوچیک جیمین برطرف شده بود. و حالا داشت با تعجب به جونگکوک که توی یک قدمی در حمام ایستاده بود نگاه میکرد.
"چیزی شده هیونگ؟"
اولین چیزی که بعد از باز کردن در دیده بود جونگکوک بود که قیافهی درهم داشت و نمیشد حدس زد توی سرش چی میگذره.
همچنان لباسهای ورزشیش رو به تن داشت و مشخصا مدتی بود همونجا پشت در خشکش زده بود.
"منتظر بودم کارت تموم بشه تا خودم برم دوش بگیرم."
جونگکوک بدون هیچ حرف دیگهای از کنار پسر رد شد و توی اتاقش رفت، بعد با حوله و یه دست لباس تمیز برگشت و خودش رو توی حمام انداخت و در رو پشت سرش بست.
جیمین با حالت گیجی حرکاتش رو دنبال کرد و زیر لب از خودش پرسید چرا هیونگش این مدت وقتش رو تلف کرده و توی حمام اتاق خودش دوش نگرفته؟ اما مسلما جوابی برای سوالش پیدا نکرد و سمت اتاقش رفت تا جزوههای درسیش رو بیاره و کمی درس بخونه.
جونگکوک دوباره زیر دوش ایستاده بود و با افکار عجیب و درهمش احاطه شده بود.
نمیتونست نگرانیش برای جیمین رو انکار کنه. شرایط اون بچه خاص بود و جونگکوک واقعا دلش نمیخواست اتفاقی واسش پیش بیاد که موجب اذیت شدنش بشه.
همونطور که قطرات آب روی پوستش سر میخورد چشمهاش رو بست و اجازه داد افکارش راجع به پسر کوچیکتر آزادانه توی ذهنش بچرخن، بدون اینکه بخواد چیزی رو انکار کنه. حداقل ممکن بود بفهمه با خودش چندچنده...
جیمین خیلی بانمک بود، جثهی ریزش کاملا توی بغل جونگکوک جا میشد و قلب بینهایت مهربونی هم داشت.
اگر هر اتفاقی باعث میشد اخمی بین ابروهاش بیفته جونگکوک احساس میکرد تحت فشاره، اصلا دلش نمیومد جیمین ناراحت بشه یا از چیزی در عذاب باشه... لیاقت جیمین این بود که خوشحال باشه. اون پسر نباید اذیت میشد، باید فقط لبخندای قشنگشو میزد که باعث میشد چشمهاش شبیه هلال ماه بشن!
لبخندایی که باعث میشد لبهای جونگکوک هم ناخودآگاه کش بیان و محو صورت درخشان و شاد جیمین بشه.
جیمین باید خوب غذا میخورد تا ضعیف نشه، باید خوشحال میبود و میخندید و هیچ چیز نباید اذیتش میکرد؛ و جونگکوک توی وجودش انگیزهای رو حس میکرد که میخواست از جیمین محافظت کنه.
چشمهاش رو باز کرد.
همچنان بدون حرکت زیر دوش آب ایستاده بود و قلبش برخلاف نفسهای منظمش، تپشهای نامنظم داشت.
همچنان گیج بود...
این احساس عجیبش باعث میشد سردرگم بشه.
اما باید با خودش روراست میبود دیگه؟ نمیتونست اون انگیزهی محافظت از جیمین و تمایلش برای خوشحال دیدن پسر کوچیکتر رو نادیده بگیره.
***
جیمین خبر مهمونی آخر هفته رو از تهیونگ شنیده بود، اما در طول هفته اصلا وقتی نداشت تا به مهمونی فکر کنه.
زمان امتحاناتش رسیده بود و هر وقت بیکار میشد فقط سرش رو توی جزوههاش میکرد و به ندرت وقت استراحت داشت تا بخواد به مهمونی فکر کنه.
یک روز بعد از آخرین امتحانش، مهمونی سالگرد تاسیس شرکت جئون بود و جیمین حتی نمیدونست باید چی بپوشه.
بعد از اینکه امتحان آخرش رو داد و به خونه برگشت همهی لباسهاش رو روی تختش ریخت و چندتا عکس گرفت و برای تهیونگ فرستاد تا برای انتخاب لباس مناسب بهش کمک کنه.
بعد از اینکه بالاخره تصمیمگیری برای لباس فردا شبش به نتیجه رسید یه شام مختصر با جونگکوک خورد و خیلی زود از خستگی روی تختش بیهوش شد.
این مدت بخاطر درس فشار زیادی روش بود، از طرفی وضع توی شرکت هم زیاد جالب نبود... جونگکوک هر روز بیشتر توی خودش فرو میرفت و اعصابش به راحتی بهم میریخت. تنها زمانی که ذهنش آزاد بود و به نظر سرحالتر میومد زمانهایی بود که با هم ورزش میکردن.
جیمین ترجیح میداد با وجود خستگیش برای جلسات ورزشی روزانهشون وقت بذاره، چون هم به تایم استراحت میون درس خوندنش نیاز داشت و هم ته دلش اصلا نمیخواست همین وقتهای کوتاهی که با جونگکوک میگذروند و سرحالتر و کمدغدغهتر به نظر میرسید رو از دست بده.
***
تهیونگ مثل مهمونی قبل از کنار مین یونگی تکون نخورد. منتهی تفاوتش این بود که اینسری با میل خودش و با نیش باز کنار رئیسش ایستاده بود و تمام مدت داشتن با هم حرف میزدن و به طرز خطرناکی هم با فاصلهی کمی از همدیگه ایستاده بودن.
بنابراین بیشتر تایم مهمونی جیمین و هوسوک کنار هم بودن. البته جفتشون راضی بودن و دلشون نمیومد برای تهیونگ اخم و بداخلاقی کنن، چون خودشون دوتا تایم خوبی رو با هم میگذروندن و درک میکردن که تهیونگ داره اولین مهمونی رسمی رو کنار دوستپسرش تجربه میکنه!
جیمین قبل از شروع مهمونی کمی نگران بود. از اونجایی که خاطرهی خوبی از مهمونی قبل نداشت کمی دلش شور میزد اما به محض ورودش به سالن و دیدن دوستهاش دلشورهش کمتر شد و تونست به خوبی از مهمونی لذت ببره.
تا زمانی این لذت بردن ادامه داشت که هوسوک بهش اطلاع داد داره مهمونی رو ترک میکنه. و این یعنی زمان باقیمونده رو جیمین باید با کسلی یه گوشه منتظر میشد تا جونگکوک بالاخره بتونه خودش رو از بین سهامدارا بیرون بکشه و به خونه برن.
و متاسفانه، شرایط اونطور که میخواست پیش نرفت...
بعد از اینکه گوشهی سالن یه جای نسبتا خلوتتر پیدا کرد تا نوشیدنیش رو مزه کنه و نگاهش رو اطرافش بچرخونه، توجه شخصی که کمی ازش فاصله داشت بهش جلب شد.
بعد از اینکه جیمین چند باری نگاهش رو دزدید و سعی کرد وانمود کنه متوجه نگاه خیرهی مرد نیست، بالاخره مرد راهش رو سمت جیمین باز کرد و سمتش رفت.
پسر کوچیکتر هیج ایدهای نداشت این شخص چه پست و مقامی داره، بنابراین نمیتونست بهش بیاحترامی کنه چون ممکن بود بعدا توی دردسر بیفته؛ اما از طرفی هیچ تمایلی برای صحبت کسلکننده با اون مرد نداشت و با نهایت معذب بودن هر از گاهی سرش رو توی سالن میچرخوند تا بهونهای پیدا کنه و خودش رو از اون شرایط نجات بده.
شخص مقابلش رفتار آزاردهندهای از خودش نشون نمیداد، و همین باعث میشد حداقل خیال پسر کمی راحتتر بشه؛ اما به محض اینکه به این مسئله فکر کرد، متوجه نزدیکتر شدن مرد شد.
سرش رو تا نزدیک گوش جیمین جلو آورد و بازدم لعنتیش رو درست روی گردنش رها کرد، جیمین قدمی سمت عقب برداشت و کمی گردنش رو بخاطر مورمور شدنش کج کرد. اما متاسفانه جای زیادی برای عقب رفتن نداشت چون خیلی به دیوار نزدیک بود.
انقدر دلهره داشت که حتی متوجه نشد مرد کنار گوشش چی زمزمه کرد و عقب رفت. اما از عقب رفتنش خوشحال شد!
جرعتش رو جمع کرد و اطلاع داد که باید زودتر سالن رو ترک کنه اما قبل از اینکه بتونه از جاش حرکت کنه دست مرد روی شونهش قرار گرفته بود.
لعنت بهش چرا داشت کار رو انقدر سخت میکرد؟
جیمین احساس میکرد داره دست و پاش رو گم میکنه و از موقعیتی که توش گرفتار شده بود کلافه بود. با قیافهی درموندهای سرش رو بالا آورد تا دوباره بگه میخواد اونجا رو ترک کنه که جونگکوک رو دید.
احساس میکرد بلافاصله خیالش راحت شد و نفسش رو به آرومی بیرون داد.
اما جونگکوک اصلا آروم به نظر میرسید.
ابروهاش توی هم گره خورده بودن و با حالت بیقراری پشت مرد ایستاده بود.
مرد متوجه نگاه جیمین به پشت سرش شد و وقتی برگشت بالاخره متوجه حضور جونگکوک شد.
"رئیس جئون! چه افتخاری."
با نیمنگاهی سرتاپای مرد رو برانداز کرد،
"خیلی وقته ندیدمتون آقای شین."
چند قدم جلو اومد و توی فاصلهی کم بین شین و جیمین ایستاد.
"زمان مناسبی رو برای راه پیدا کردن به شلوار کارآموز انتخاب نکردین چون باید بخاطر کاری همراهم ببرمش."
لبخند شین بلافاصله روی لبش خشک شد و با صورت برانگیخته بدون حرف دیگهای پشتش رو به جونگکوک کرد و از دیدرسش خارج شد.
جیمین با بُهت از پشت سر جونگکوک دور شدن شین رو تماشا میکرد و باورش نمیشد حرف جونگکوک رو درست شنیده.
قبل از اینکه بخواد به گوشهاش شک کنه جونگکوک با همون اعصابخوردی سمتش برگشت،
"چرا وایسادی تا هر غلطی دلش میخواد بکنه؟"
جا خورد. مگه جیمین چه تقصیری داشت؟ نمیتونست بیاحترامی کنه و با این وجود تا قبل از رسیدن جونگکوک تلاشش رو کرده بود عدم تمایلش رو به مرد مقابلش نشون بده!
"هیونگ... من بهش گفتم میخوام برم-"
"دیدی که فایدهای نداشت. اگر به همین لاس زدنش بسنده نمیکرد و اتفاق بدی میفتاد چی؟ اگر مثل سری پیش پینک میکردی میخواستی چیکار کنی؟"
جیمین داشت دلخور میشد، نمیدونست چرا پسر موخرمایی داره اینطور سرزنشش میکنه.
خودش تمام مدت تحت فشار بود و فکر میکرد با اومدن جونگکوک حالا خیالش راحت میشه. انتظار این بحث و ناراحتی رو نداشت...
ناخواسته صداش کمی بالا رفت،
"چیکار باید میکردم وقتی دست از سرم برنمیداشت؟" تلاش کرد بغضش رو پس بزنه.
صدای جونگکوک هم متقابلا بالا رفت،
"کافی بود بگی واسه جئونی تا دست از سرت برداره!" نفسش رو با صدا بیرون داد.
جیمین بعد از شنیدن اون جمله احساس کرد ناگهانی دلش فرو ریخت.
برای چند لحظه قفل کرد و بیصدا فقط سرش رو پایین انداخت.
جونگکوک نمیخواست بیشتر از این بحثشون ادامه پیدا کنه چون احتمال میداد حتی بیشتر از این منفجر بشه؛ و خوشبختانه تا حالا نظر کسی به بحثشون جلب نشده بود که ممکن بود در صورت ادامه پیدا کردنش این اتفاق هم بیفته.
"میریم خونه."
بدون حرف دیگهای سمت خروجی سالن راه افتاد و جیمین هم پشت سرش دنبالش کرد.
عصبانیتش فقط بخاطر شین و جیمین نبود، درواقع حالا حتی از دست خودش هم عصبانی بود که اینطور به خودش اجازهی دخالت داده و باعث ناراحتی جیمین هم شده.
متوجه شده بود جیمین چقدر بخاطر رفتارش شوکه و آزرده شده و همین بیشتر آتیش اعصابش رو شعلهور میکرد.
حق نداشت تا این حد زیادهروی کنه و داشت باعث میشد جیمین هم سختی بکشه. دستش رو با کلافگی توی موهاش کشید و راهش رو سمت پارکینگ کج کرد.
°•°•°•
منتظر کامنتای پرانرژی و ووتهاتون هستم~♡
YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...
