جیمین با صدای الارم گوشیش از خواب بیدار شد و بعد از کش دادن بدنش غلت زد و به پهلوی راستش چرخید؛ با یادآوری برنامهی روزش لبخندی با چشمایی که هنوز بسته بودن زد و پتوش رو از روی بدنش کنار زد تا زودتر از توی تختش بلند بشه.
یکشنبه بود، روزی که جیمین با تهیونگ و هوسوک برنامهی یه دورهمی کوچیک داشتن. و اینبار جیمین حداقل مطمئن بود قرار نیست اتفاقی مثل مهمونی دو روز پیش بیفته تا حالش رو بگیره!
همینطور که فکرش با اتفاقات دیروز مشغول بود بالاخره بلند شد و یه دست لباس از توی کمدش برداشت و از اتاقش بیرون رفت تا از حمامی که مقابل اتاقش بود استفاده کنه. زیر دوش دوباره یاد موفقیت کوچیک دیروزش افتاد، بعد از خواب خوبی که دیشب کرده بود تازه مغزش آمادگی پردازش اتفاقات دو روز گذشته رو پیدا کرده بود. انقدر توی همون مدت کوتاه شوکه شده بود که احساس میکرد یه چیزی بیشتر از دو روز گذشته! بیشتر حس قدردانی نسبت به جونگکوک ذهنش رو پر کرده بود، کمک و حمایتش مسلما برای جیمین محرک خیلی مهمی بودن؛ جونگکوک بدون هیچ قضاوتی فقط تلاش کرده بود بهترین راه ممکن رو پیدا کنه و به جیمین نشون بده هنوز باید امیدوار باشه، علاوه بر اون هیچ رفتار خاصی ازش سر نزده بود که بخواد جیمین رو خجالتزده کنه... اون حتی راجب گرایشش فهمیده بود اما هیچ واکنشی بخصوصی نشون نداده بود. البته توی یکی دو مورد باعث خجالت جیمین شده بود که نمیشد بهش خرده گرفت! یکیش که بخاطر صحنهی خاکبرسری توی فیلم بود و حقیقتا جونگکوک بابتش تقصیری نداشت، اما وقتی به جیمین گفته بود هیونگ صداش بزنه انقدر جو بینشون جیمین رو معذب کرده بود که پسر کوچیکتر مطمئن بود لپاش گل انداختن!
درواقع جونگکوک یه ابهتی داشت که باعث میشد جیمین حس کنه نسبت به این شخصی که باهاش آشنا شده هیچ شناختی نداره و تازه اولین باره که باهاش برخورد داره؛ و ظاهرا هنوز کمی وقت لازم داشت تا بتونه از لاکش بیرون بیاد. مشکلی با خجالتی بودنش نداشت؛ از بچگی این خجالت باهاش بود و جیمین هم به عنوان یه بخشی از شخصیتش بهش عادت داشت و اذیتش نمیکرد، اما نمیخواست رفتارش مقابل جونگکوک جوری باشه که پسر بزرگتر اشتباها فکر کنه جیمین نسبت بهش سرده یا ازش دل خوشی نداره! تصمیم گرفته بود به خودش زمان بده و کمکم تلاش کنه تا پیش جونگکوک راحتتر باشه؛ البته اینکه توی شرکت رفتارشون با هم متفاوت بود هم باعث میشد اون حالت ابهتی که توی ذهن جیمین بود باقی بمونه و حدس میزد بخاطر همین هنوز نتونسته بود راحت با پسر بزرگتر ارتباط بگیره.
بعد از دوشی که گرفت لباسهاش رو پوشید و با یه حولهی کوچیک مشغول خشک کردن موهاش شد و سمت آشپزخونه رفت، وقتش بود دیگه دست از فکر و خیال برداره و صبحانهشو بخوره تا زودتر آماده بشه و به خونهی تهیونگ بره.
توی آشپزخونه جونگکوک رو دید که داشت صبحانهش رو میخورد، حدس میزد چون اون روز تعطیل بودن جیمین رو بیدار نکرده که تا هروقت میخواست استراحت کنه.
بهش سلام کرد و پشت میز نشست؛ همونطور که مشغول پخش کردن کَره روی یه تیکه نون تُست برای خودش بود به جونگکوک گفت برای نهار خونهی تهیونگ دعوته و تا عصر به خونه برمیگرده؛.
"خوش بگذره." پسر بزرگتر در حواسش گفت و دوباره نگاهش رو به غذاش داد.
بعد از چند دقیقه سکوت جونگکوک دودل شد که بحث دیروز رو پیش بکشه یا نه؛ شاید ممکن بود باعث مضطرب شدن جیمین بشه؟ اما باید مطمئن میشد نظر جیمین راجب برنامهای که سوکجین پیشنهاد داده بود چیه. بالاخره گلوش رو صاف کرد تا توجه جیمین رو جلب کنه، "نظرت راجب برنامهی دیروزمون چی بود؟ اگر موافق باشی میتونیم همینطوری ادامه بدیم، شاید تاثیرش به مرور زمان بهتر هم بشه."
جیمین درحالی که مشغول جویدن لقمهش بود روی حرف پسر بزرگتر کمی فکر کرد، احتمال میداد این یکی از توصیههای دوست روانشناس جونگکوک باشه؛ و از اونجایی که نتیجهای که دیروز باهاش مواجه شد قانع کننده بود تصمیم گرفت با پیشنهادش موافقت کنه. "خوبه...هیونگ. ممنونم، به نظرم بهتره بازم امتحان کنم و ادامه بدیم."
بعد از موافقت جونگکوک، جیمین لقمهی باقی موندهش رو سریع خورد و بلند شد تا سمت اتاقش بره و زودتر آماده بشه.
شلوار جین مشکی رنگشو همراه بلیز سفیدی که آستینای بلندش تا روی انگشتاش میرسید پوشید و ژاکت توکُرکیش رو برداشت، گوشیش رو از جیبش درآورد تا تاکسی بگیره و بعد از خونه بیرون رفت.
حدود چهل دقیقه توی راه بود و از شانسش توی اون ساعت ترافیکی درکار نبود. بعد از رسیدن به آپارتمان نسبتا نُقلی تهیونگ زنگ رو فشار داد و منتظر شد تا دوستش در رو باز کنه.
بعد از شنیدن صدای تق در رو باز کرد و داخل رفت، کمی جلوتر آسانسور رو دید و واردش شد، وقتی به طبقهی سوم رسید با لبخند بزرگی زنگ کنار در رو فشار داد و صدای قدمهای سریع تهیونگ به گوشش رسید. جیمین بلافاصله بعد از باز شدن در و دیدن دوستش بهش لبخند زد اما تهیونگ قبل از اینکه بهش فرصت حرف زدن بده دستش رو گرفت و اونو توی خونه کشید. جواب لبخندش رو خیلی سریع و با یه لبخند بزرگتر داد و قبل از اینکه جیمین کامل بتونه فضای اطرافش رو آنالیز کنه، یه سبد بزرگ توی دستش گذاشت و خودش هم چنتا پتویی که روی کاناپه گذاشته بود برداشت و سمت در رفت، "هوسوک هیونگ روی پشت بوم منتظره، مهمونی جذابمونو اونجا میگیریم."
با یه لبخند دندوننما و چشمهایی که برق میزدن به جیمین اشاره کرد سریعتر همراهش بره. جیمین بدون اینکه فرصت حرف زدن داشته باشه پشت سر تهیونگ راه افتاد و از خونهش بیرون رفت. "متاسفم که با عجله از خونهم بیرون انداختمت! فقط نگرانم بستنیای که هیونگ برده بالا آب بشن."
جیمین خندید و سرش رو تکون داد، "اشکالی نداره، بستنی خیلی حیاتی و مهمه؛ درک میکنم."
تهیونگ مقابل آسانسور ایستاد اما وقتی دید داره سمت همکف میره، راهش رو سمت راهپله تغییر داد و طوری با عجله پلهها رو بالا رفت که جیمین هر لحظه منتظر بود پاش به یکی از پلهها گیر کنه و درنتیجه جفتشون پخش زمین بشن، اما خوشبختانه سالم به پشت بوم رسیدن. تهیونگ یه ثانیه توقف کرد تا نفسش سر جا بیاد، "ببخش که مجبور شدی این دو طبقه رو بدون آسانسور بیای... میدونی که، بستنی خیلی مهمه."
جیمین از عجلهی تهیونگ دوباره به خنده افتاد و بالاخره وارد محوطهی باز پشت بوم شد. هوسوک براشون دست تکون داد و خیلی زود به تهیونگ اطمینان داد بستنیا هنوز آب نشدن.
بعد از اینکه هر سه پسر روی زیراندازی که هوسوک از قبل پهن کرده بود نشستن جیمین بالاخره تونست یه نفس راحت بکشه و جواب هوسوک که حالش رو میپرسید بده. خوشحال بود لباس کافی پوشیده، فکرش رو نمیکرد بخوان توی هوای پاییزی روی پشت بوم بشینن و بستنی بخورن! البته هیچی از تهیونگ بعید نبود. دو روز ندیدن مین باعث شده بود انقدر سرحال بشه که هر فکر احمقانهای که به سرش زد سریع عملی کنه!
"مهمونی چطور بود؟" هوسوک زودتر بستنیش رو تموم کرده بود و داشت دراز میکشید. به پسرای مقابلش نگاه کرد و منتظر شد تا با غرغراشون بهش هجوم ببرن.
"هیونگ کاش میتونستی خودتو برسونی." جیمین با حالت وا رفتهای بهش نگاه کرد.
"یعنی انقدر خوش گذشت؟"
تهیونگ با اخم غلیظی مخالفت کرد، "افتضاح بود... منظور جیمین اینه که اگر تو بودی شاید قابل تحمل میشد."
جیمین در تایید حرفش سرش رو تندتند بالا و پایین کرد؛ هوسوک دستشو بین موهاشون برد و بهمشون ریخت، "متاسفم که نشد باشم، خودمم میخواستم حداقل پیش شما دوتا باشم."
تهیونگ که مشخص بود هنوز میخواد ادای آدمای دلخورو دربیاره اخماشو از هم باز نکرد و چشماشو چرخوند. هوسوک به قیافهش خندید و آروم هلش داد.
"حالا چیشد که انقدر بهتون بد گذشته؟"
جیمین ترجیح داد ساکت بمونه تا تهیونگ یه حرفی بزنه و تَهِ دلش دوست داشت زودتر بحث عوض بشه تا مجبور نشه داستان ناخوشایند خودش رو تعریف کنه.
"مین منو با سهامدارا گیر انداخته بود نمیذاشت از کنارش جُم بخورم. اصلا نتونستم جیمینی رو ببینم، فقط بهش تکست دادم. حدود نیم ساعت آخرم که مین دست از سرم برداشت نتونستم جیمینو پیدا کنم..." مکث کرد تا یکم دیگه از بستنیشو بخوره. "... و جئون هم خیلی زود رفت، منشیش هم با یه نفر که نفهمیدم کی بود همراهش رفتن؛ به نظر میرسید حال طرف خوب نبوده."
هوسوک یکی از ابروهاشو بالا انداخت و سمت جیمین برگشت. "تو چطور؟ تنها خیلی بهت سخت گذشت؟"
اوه نه!
"خب... من خیلی زود برگشتم، درواقع وقتی رفته بودم طبقهی بالا حالم بد شد و... رئیس جئونم داشت از اونجا رد میشد، منو که دید بهم کمک کرد چون هیچکس دیگهای اونجا نبود." با اینکه دروغ نگفته بود اما نمیتونست موقع تعریف کردن داستانش توی چشم دوستاش نگاه کنه. تُن صداش با هر جمله آرومتر میشد و ته دلش فقط دعا میکرد سوالپیچش نکنن.
وقتی متوجه سکوت دوستاش شد سرش رو بالا گرفت و چهرههای متعجبشون رو دید، ابروهای تهیونگ تا آخرین حد ممکن بالا رفته بود و دهنش نیمهباز بود، و هوسوک طوری بهش نگاه میکرد انگار یه خرس پشت سرشه.
"پس اونی که با منشی جئون بود تو بودی؟ وایسا ببینم اصلا... جئون چرا یهو انقد آدم شده؟"
چه جوابی باید میداد که قانع کننده باشه؟ مسلما نمیتونست بخنده و بگه "جونگکوک پسرخالمه و با هم توی آپارتمانش زندگی میکنیم واسه همین مجبور بود منو برداره ببره خونه، چون بخاطر اینکه تحریک شده بودم دچار پنیک اتک شدم!"
لب پایینش رو گاز گرفت و گلوش رو صاف کرد، "فکر کنم... یه چیزی خورده بودم که بهش آلرژی داشتم چون حالم خیلی بد بود، هرکسی جای رئیس بود نمیتونست اونطوری یه آدمو ول کنه به حال خودش و بره!" مجبور شد یه بخشی از حرفاشو دروغ بگه و واقعا بابتش شرمنده بود، اگر مدت طولانیتری باهاشون دوست بود و یا اگر جونگکوک رئیس همهشون نبود حتما همهچیز رو براشون توضیح میداد...
هوسوک نگاه خیرهای بهش انداخت و کمی چشمهاشو ریز کرد، اما قبل از اینکه تهیونگ دوباره بحث رو کش بده دستاشو بهم زد و دوتا پسر مقابلش رو از جا پروند؛ وقتی جفتشون با علامتسوال توی چشماشون بهش نگاه کردن لبخند بزرگی زد، "بیاین راجب چیزای بهتر حرف بزنیم، امروز قراره خوش بگذرونیم و تلافی اون مهمونی مسخره رو هم دربیاریم!"
جیمین نمیدونست هوسوک به چیزی شک کرده و از قصد خواسته بحث رو عوض کنه تا بهش کمک کرده باشه، یا همهی اینا فقط توی ذهن خودش بود... اما تحت هر شرایطی، ازش ممنون بود.
قبل از اینکه موضوع جدیدی رو وسط بکشن تهیونگ بلند شد، "یه لحظه صبر کنید برم پیتزاهارو تحویل بگیرم، باید الان دیگه رسیده باشن."
وقتی بعد از چند دقیقه با سهتا جعبه پیتزا توی دستش برگشت دوباره هر سه نفرشون روی زیر انداز بین پتوها ولو شدن و آروم آروم مشغول خوردن شدن. هوسوک طبق حرفی که زده بود تصمیم گرفت یه موضوع هیجانانگیز پیش بکشه، "ته، قرار هفتهی پیشت چطور بود؟" نیشخندی که روی لباش بود نشون میداد قصد داشت سربهسر تهیونگ بذاره اما درعوض تهیونگ با ذوق لقمهی توی دهنش رو قورت داد و شروع کرد به تعریف کردن از قرارش، "با اینکه اولین قرارمون بود ولی خیلی از رفتارش خوشم اومد هیونگ! پشیمون شدم قبلش تیپشو مسخره کردم، طرف یه جنتلمن واقعیه..." لبخند شیطنتآمیزی روی لباش نشست، "تمام مدتی که توی سینما بودیم دستمو گرفته بود و انقد همهی حرکاتش رمانتیک بود که بعضی وقتا تحملش واسم سخت میشد."
لحن رویایی که داشت باهاش حرف میزد با حرفاش یکم تضاد داشت!
جیمین آروم خندید، "خب در نهایت به دردت میخوره یا زیاد از مدلش خوشت نیومد؟"
تهیونگ با سوالش توی فکر رفت و قیافهش کمی حالت جدی پیدا کرد، "میدونی، چنین شخصی واسه من زیادی شیرینه، باید با کسی باشه که قدرشو بدونه... مطمئنم بیشتر از دو-سهتا قرار نمیتونیم با هم کنار بیایم. خودم آدمایی رو ترجیح میدم که یکم جدی و سرد باشن."
هوسوک که انگار بار هزارم بود ترکیب جدی و سرد رو از زبون دوستش میشنید چشماشو چرخوند، "وقتی اشخاصی رو میبینی که واقعا جدی و سردن، بهشون میگی مغرور و تمام مدت طوری رفتار میکنی که انگار حالت ازشون بهم میخوره، نمیدونم چرا بیخیال نمیشی و با آدمای معمولی قرار نمیذاری."
تهیونگ کلافه نفسش رو بیرون داد و یه پیتزای دیگه برداشت، "ممنون از انتقادت هیونگ ولی من منتظر میمونم تا شاهزادهی سرد و جدیِ جذابم از راه برسه."
با بیخیالی شونهش رو بالا انداخت و قبل از اینکه یه گاز بزرگ از پیتزای توی دستش بزنه سمت جیمین برگشت، "مینی تو تعریف کن ببینم قرارات چطور بودن؟"
جیمین که انتظار سوالش رو نداشت شوکه شد و ابروهاشو بالا داد، قبل از اینکه حرفی بزنه هوسوک به تهیونگ نگاهی انداخت و به شوخی زد پس گردنش، "شاید معذبش کنی. جیمینی اگر راحت نیستی مجبور نیستی تعریف کنی."
جیمین لبخندی به دوستش زد و سرش رو تکون داد، "مشکلی ندارم هیونگ، شماها دوستامین. فقط..." دستش رو آروم پشت گردنش کشید، "... تا حالا با کسی قرار نذاشتم."
بلافاصله صدای سرفههای تهیونگ که نزدیک بود خفه بشه بلند شد اما نوشابهای که کنار دستش بود برداشت و کمی ازش خورد تا آروم بشه. " امکان نداره جیمین، پسرا تو رو روی هوا میزنن!" جیمین با گونههایی که داشتن رنگ میگرفتن خندهی خجالتزدهای کرد. هوسوک دوباره پس گردنی آرومی به تهیونگ زد، "فضولی نکن، درضمن شاید اصلا استریت باشه."
جیمین از رفتار دوستاش خندهش گرفته بود، تهیونگ که دلخور شده بود با حالت حقبهجانبی شروع به بحث کردن با هوسوک کرد، "فضولی نیست خودش گفت باهامون راحته چون دوستاشیم. و اینکه گیرادار من اشتباه نمیکنه، مگه درست نگفتم مینی؟" جیمین همینطور که بهشون میخندید سرش رو تکون داد تا حرف دوستش رو تایید کنه. هوسوک سرش رو با حالت ناامیدی تکون داد و تهیونگ هم با قیافهی مغروری دست به سینه نشست.
بقیه وقتشون رو به تعریف کردن خاطرات احمقانهی دوران بچگیشون گذروندن و اونقدر خندیدن که گونههاشون درد گرفت. با خنکتر شدن هوا تصمیم گرفتن کمکم وسایلی که روی پشت بوم پخش کرده بودن جمع کنن؛ و بعد از اون جیمین ازشون خداحافظی کرد تا زودتر برگرده خونه. تصمیم داشت توی راه به دوستش زنگ بزنه و راجب اتفاقات دیروز براش همهچیزو تعریف کنه، پس تا منتظرِ اومدن تاکسی بود شمارهی مدنظرش رو گرفت و منتظر شد تا هیونگ کلهپوکش گوشیش رو برداره.
***
جونگکوک پشت میزش نشست و نگاهی به ساعت دور مچش انداخت. جلسهش حدود بیست دقیقه پیش تموم شده بود و بالاخره برگشته بود به دفترش، تا دو ساعت دیگه وقت آزاد داشت و قرار بود توی همون فاصله جین بهش سر بزنه و با هم کمی صحبت کنن. با صدای در از افکارش بیرون اومد و بعد از اینکه منشیش بهش اطلاع داد مهمونش رسیده، جین وارد دفترش شد.
با لبخند بلند شد و سمت پسر بزرگتر رفت، خیلی کوتاه همدیگه رو بغل کردن و روی کاناپهی سورمهای رنگ نشستن.
"ممنونم که وقت گذاشتی و اومدی هیونگ."
جین کیفش رو کنارش گذاشت و یکی از پاهاش رو روی اونیکی انداخت، "چارهای نیست، از اونجایی که سر رئیس جئون خیلی شلوغه من باید برنامههام رو تنظیم میکردم تا بتونم بیام بهش یه سر بزنم."
جونگکوک چشماشو چرخوند، "فقط وقتایی که رئیس جئون دعوتت میکنه واسه شام یهو تبدیل میشه به دونسنگ موردعلاقهت؟ به غیر از اون باید بهش تیکه بندازی؟"
جین با یه اخم مصنوعی بهش نگاه کرد، "معلومه که نه! یونگی همیشه دونسنگ موردعلاقمه."
جونگکوک نفسش رو با صدا بیرون داد و جین آروم خندید. "اوه راستی، قبل از اینکه بیام داخل، پارکْ کیوتی رو دیدم."
جونگکوک با تعجب یکی از ابروهاشو بالا داد.
"نزدیک بود تمام پروندههایی که منشی لی بهش داده بود در عرض یک ثانیه پخش زمین کنه. خیلی کیوته." با یادآوری حالت چهرهی جیمین، ریز خندید.
جونگکوک سعی کرد چهرهی جیمین رو تصور کنه، توی موقعیتهای مختلف زود چشماش گرد میشد و حالت بامزهای به قیافهش میداد. حق با جین بود، جیمین مثل دوران بچگیشون هنوزم کیوت و بانمک بود.
"دیروز صبح باهاش حرف زدم، راجب اینکه نظرش چیه و میخواد همینطوری ادامه بدیم یا نه."
جین منتظر شد تا ادامهی حرفش رو بشنوه.
"موافق بود. خودشم یکمی امیدوار شده."
پسر بزرگتر سرش رو تکون داد، "خوبه؛ پس میتونی فعلا همینطوری بهش کمک کنی تا شرایط یکمی واسش عادی بشه. قراره طول بکشه و باید بتونی توی کنترل کردن شرایطش بهش کمک کنی و خودش هم باید یاد بگیره صبور باشه. اینکه ذهنش درگیر بشه تا توی خاطراتش غرق نشه و بهش یادآوری کنی مرتب نفس عمیق بکشه به عهدهی توئه."
جونگکوک سرش رو تکون داد، "متوجهم. واسه دفعات بعد صحنههای بازتر مناسب نیست؟ در همین حد بمونه یا باید فیلمایی که صحنهی بیشتر داره پیدا کنم؟"
یه لحظه با خودش فکر کرد مثل مربی مهد کودک شده ولی سرش رو تکون داد و حواسش رو روی هیونگش متمرکز کرد؛
جین عینکش رو روی بینیش بالاتر فرستاد، "اگر فکر میکنی میتونه باهاش کنار بیاد کمکم بذار با صحنههای بازتر مواجه بشه. بستگی به شرایط خودش داره، من باهاش نیستم که بتونم قطعی بهت بگم چیکار بکنی یا نکنی، فقط تحت فشار قرارش نده، اگر به یه استراحت کوتاه وسط فیلم نیاز داشت، بذار یکم استراحت کنه؛ یا اگر فکر میکرد برای اون روز دیگه نمیتونه ادامه بده حرفش رو قبول کن."
جونگکوک زیرلب اوهومی گفت و سعی کرد تمام حرفای جین رو با جزئیات توی خاطرش بسپره.
بعد از اینکه صحبتشون راجب جیمین تموم شد کمی راجب شلوغیهای اخیر که باعث شده بود نتونن زیاد با هم وقت بگذرونم حرف زدن، و بعد جین به جونگکوک اطلاع داد باید تا یک ساعت دیگه به مطبش برگرده؛ بنابراین از جونگکوک خداحافظی کرد و رفت تا سری به یونگی هم بزنه و بعد سمت مطبش راه بیفته.
***
جیمین یه دفتر کوچیک خریده بود؛ اول میخواست به عنوان دفترچه خاطرات ازش استفاده کنه، ولی بعد از اینکه جونگکوک پیشنهاد داده بود یه فیلم دیگه با هم ببینن، وقتی دوباره موفق شده بود پنیک اتکش رو کنترل کنه با ذوق توی دفترش همهچیز رو نوشته بود، بنابراین تصمیم گرفته بود اون دفتر زرد رنگش رو به نوشتن نتایج تلاشهاش یا حس و حالی که بعد از تمرینای کوچیکشون داشت، اختصاص بده.
تا حالا چهارتا فیلم دیده بودن و جیمین نتیجهی هر چهار تلاشش رو یادداشت کرده بود، حتی نوشته بود سر آخرین فیلم اضطرابش بیشتر شده بود و مجبور شدن به پیشنهاد جونگکوک یه وقفی کوتاه بندازن و ادامهی فیلم رو بعد از اون وقفه ببینن. اما در نهایت از تمرین اون روزش هم راضی بود. هنوز آمادگی این رو نداشت که دوست جونگکوک رو ببینه و جونگکوک هم چیزی راجب اینکه باید با دوستش ملاقات داشته باشه نگفته بود، پس نگرانی بابتش نداشت. هر چند تا حالا به لطف راهنماییهای دورادور همون دوست روانشناس پسرخالهش تونسته بود نسبت به قبل پیشرفت کنه و بهتر بشه، هر چند خیلی کم؛ اما جیمین بابتش خوشحال بود.
دفترش رو باز کرد و مقابلش روی تختش گذاشت، زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و با انتهای خودکارش به لپش آروم ضربه میزد؛ بالاخره خودکارش رو پایین برو و شروع کرد به نوشتن:
شنبه؛ امروز قراره پنجمین فیلم رو ببینیم. نسبت به فیلم اول، هر سری صحنههای خجالتآورتری توی فیلما هست! امیدوارم امروز هم تلاشم موفقیتآمیز باشه.
خیلی شرایط سختیه! از طرفی واقعا خجالت میکشم با هیونگ چیزای خاکبرسری ببینم و از طرفی نگران واکنشهای بدنمم. ولی خوشحالم که بالاخره دارم به نتیجه میرسم، همین که چند باری تونستم قبل از شروع تنگی نفسم به تنشی که داشتم غلبه کنم امیدوارم میکنه :)
***
همهچی داشت خوب پیش میرفت، حس خجالت جیمین تا حدی کمکش کرده بود که تمام تمرکزش روی صحنههای تحریککنندهی فیلم نباشه و همین باعث میشد واکنشهای کمتری بروز بده. اما فیلمی که اونروز تماشا میکردن یکم صحنههای بازتری داشت؛ جیمین تصمیم گرفته بود تا جایی که میتونه وقفهای ایجاد نکنه و کامل اون چند دقیقه رو طاقت بیاره و ببینه.
واکنشهاش هنوز شدت نگرفته بودن و فقط تپش قلب کمی داشت، اما یک دقیقه بعد حس خاصی توی پایین تنش ایجاد شد و نگاهش سمت پایین کشیده شد؛ داشت تحریک میشد. نگرانی خیلی سریع توی وجودش پخش شد و لرزش خفیفی توی وجودش افتاد. دستش رو سمت جونگکوک دراز کرد و توجه پسر بزرگتر بهش جلب شد.
"نفس عمیق بکش، میتونی از پسش بر بیای، دیروز هم خیلی خوب عمل کردی." پسر بزرگتر سعی کرد بهش اطمینان خاطر بده.
اما جیمین این دفعه داشت تحریک میشد، چیزی که تابحال وقتی فیلم میدیدن پیش نیومده بود و باعث میشد خیلی راحت حملهی پنیک بهش دست بده.
چندتا نفس عمیق کشید و برای چند ثانیه چشمهاشو بست و دوباره باز کرد، با دیدن اینکه کوجیکترین تغییری توی شرایطش بوجود نیومده آروم بازوی جونگکوک رو گرفت.
پسر بزرگتر دوباره سمتش برگشت و دید که به وضوح رنگ صورت جیمین پریده. دستش رو گرفت و کمی فشار داد، "آروم دستا و پاهات رو تکون بده و عضلاتت رو منقبض کن و بعد انقباضات رو کم کن، همهچی مرتبه نگران نباش."
جیمین سرش رو تکون داد و شروع به منقبض کردن انگشتای دست و پاهاش کرد. همچنان نفس عمیق میکشید و سعی میکرد بخشی از حواسش رو به فیلم مقابلش بده.
نمیخواست تحریک بشه ولی تغییری توی حالتش بوجود نیومده بود، بدنش ناخودآگاه به صحنههایی که میدید واکنش میداد و حس میکرد اگر کمی بگذره دیکش شروع میکنه به سخت شدن.
"میشه فعلا ادامه ندیم؟"
نگاهش رو از مانیتور لپتاپ گرفت و سمت جونگکوک چرخید، پسر بزرگتر زود سرش رو به معنای موافقت تکون داد و فیلم رو متوقف کرد.
جیمین نفسی از روی راحتی کشید و همچنان تمرکزش رو روی مرتب کردن تنفسش گذاشت، بعد از اینکه حالش بهتر شد به جونگکوک اطمینان داد دیگه مشکلی نداره و بلند شد تا توی اتاقش بره.
به محض بستن در اتاقش، پتوش رو از روی تختش کنار زد و خودش دراز کشید و بعد پتوی مچاله شده رو توی بغلش کشید. میخواست تا حد ممکن ریلکس بشه تا تنش چند دقیقه قبل بهطور کامل از بدنش بیرون بره و ذهنش سمت اتفاقات توی فیلم نره.
گوشیش رو برداشت و با دیدن نوتیف پیام تهیونگ توی گروه چت سهنفرشون، بازش کرد؛ یه فیلم چند دقیقهای فرستاده بود و فقط پایینش نوشته بود از هندزفری استفاده کنن.
خم شد و از روی عسلی کنار تختش هندزفریش رو برداشت و فیلم رو باز کرد؛ یه مرد توی کادر بود که حرفی نمیزد، اما از جایی خارج از کادر صدای نامفهوم شخص دیگهای میومد.
جیمین بیحوصله به صفحهی گوشیش زل زده بود و هیچ ایدهای نداشت چرا تهیونگ چنین چیزی رو فرستاده. تصمیم گرفت چند دقیقه دیگه رو هم نگاه کنه و اگر چیز خاصی نبود بیخیالش بشه؛ دوربین جلوتر رفت و سروصدای خارج از کادر کمی بیشتر شد، چهرهی مرد درحال تغییر بود و لبهاش رو بهم فشار میداد، چند لحظه بعد آه عمیقی از بین لباش خارج شد و چشمهاش رو بست.
جیمین با تعجب و چشمهای گرد شده به گوشیش خیره شد، این دیگه چی بود؟!
قبل از اینکه فرصت آنالیز کردن پیدا کنه صدای مرد بلندتر شد و توی گوشش رو پر کرد، احساس میکرد بهتره قبل از اینکه اوضاعش وخیم بشه بیخیال ادامهش بشه و گوشیش رو پرت کنه یه گوشه؛ هنوز تصمیمش قطعی نشده بود که دوربین کمی عقبتر رفت و یه شخص دیگه هم وارد کادر شد، یه مرد دیگه بین پاهای مردی که اول دیده بود نشسته بود و جیمین از اون زاویه فقط میتونست حرکات سرش رو ببینه، اما همونقدر هم کافی بود تا متوجه بشه تهیونگ بدون هیچ هشداری یه پورن لعنتی فرستاده بود.
قبل از پیچ خوردن معدهش گوشیش رو خاموش کرد و یه جایی دورتر از خودش روی تختش انداخت.
چشمهاش هنوز از شوک گشاد شده بود و نفسش نامنظم بود، احساس فشار خفیفی رو توی پایینتنهش حس میکرد اما نمیخواست بهش نگاه کنه.
چشمهاش رو بست و سعی کرد ذهنش رو روی یه چیزی که بهش حس خوبی میداد متمرکز کنه، کمی غلت زد تا راحتتر دراز بکشه اما متاسفانه گند بزرگتری زد!
با تکونی که خورد پتویی که کنارش مچاله کرده بود روی عضو نیمهتحریکشدهش کشیده شد و باعث شد از جاش بپره. دوباره غلت زد و روی شکمش خوابید اما بلافاصله متوجه شد کارش نتیجهی برعکس داشته و وضعیتش داشت دردناکتر میشد.
تهیونگ رو لعنت کرد و با سرعت از تختش بیرون رفت، نفسهای عمیق میکشید و هنوز جرعت نداشت نگاهش رو سمت پایین سُر بده، با حس دردی که داشت توی پایینتنهش میپیچید آه ارومی از لباش خارج شد. حس درد واسش تازگی داشت چون تابحال به اون مرحله از تحریک شدگی نرسیده بود، دلیلش هم این بود که همیشه قبلش بخاطر حملهی عصبیش متوقف میشد اما اینبار بلافاصله بعد از تنشی که بخاطر فیلمی که با جونگکوک میدید توی بدنش بود، به لطف پورن دوستش توی وجودش شدت گرفته بود و حالا با یه برآمدگی بین پاهاش وسط اتاقش ایستاده بود.
نمیدونست چه غلطی میتونه بکنه تا شرایطش بدتر نشه، احتمال شروع حملهی عصبیش بود و از طرفی دردش کمتر نمیشد و مطمئن بود کاملا تحریک شده؛ با بیچارگی شروع کرد که پرت کردن بالشت و پتوش به در و دیوار اتاقش و نالهای از سر درموندگی کرد. کمکم جمع شدن اشک تو چشماشو حس کرد و هقهق آرومی از گلوش خارج شد، نمیخواست دوباره مثل قبل به خودش حس بدی داشته باشه ولی توی اون لحظه هیچ ایدهای نداشت باید چیکار کنه، مغزش به کل قفل کرده بود.
به ذهنش رسید از جونگکوک کمک بخواد اما بلافاصله نظر خودش رو رد کرد، مگه اون چه کاری میتونست انجام بده؟
اما چند لحظه بعد دودل شد چون تا حالا هم فکر نمیکرد جونگکوک بتونه بهش کمکی بکنه ولی اینکارو کرده بود!
نمیدونست فکر خوبیه اگر بخواد از اتاقش بیرون بره و سریع خودش رو توی حمام بندازه تا اونجا دوش بگیره؟ اصلا فرقی به حالش میکرد؟ پشت در اتاقش تکیه داد و روی زمین نشست و آروم شروع به اشک ریختن کرد.
***
جونگکوک لپتاپش رو خاموش کرد و سمت اتاقش رفت تا گزارشهایی که دیروز به دستش رسیده بود بررسی کنه، قبل از اینکه به اتاقش برسه پشت در اتاق جیمین متوقف شد، نمیدونست توی فکرش بوده یا واقعا صدای گریهی پسر رو از توی اتاقش شنیده بود.
با قدمهای آروم سمت اتاق جیمین رفت و با دقت گوش کرد، نگران بود اونطوری که جیمین با عجله به اتاقش رفته دچار حملهی عصبی شده باشه.
وقتی دوباره صدای هقهق آرومی از پشت در به گوشش رسید سریع با انگشتاش ضربهی ملایمی به در زد، "جیمین؟ حالت خوب نیست؟"
جوابی از پسر کوچیکتر نشنید اما صدای گریههاش قطع شد، انگار دستش رو جلوی دهنش گذاشته بود تا صدایی از اتاقش بیرون نره.
"جیمین درو باز کن، آروم باش هیچ مشکلی نیست، من اینجام تا بهت کمک کنم یادت میاد؟"
دوباره چنتا ضربه به در زد و منتظر موند تا بالاخره صدای باز شدن در به گوشش رسید، با ابروهایی که خط کمرنگی بینشون افتاده بود منتظر شد تا پسر کاملا در رو باز کنه و بتونه بررسی کنه حالش چقدر خرابه.
اول نگاهش به چهرهی جیمین افتاد، چشمهاش خیس و کمی قرمز بود و لپاش رنگ گرفته بود، مثل یه بچهگربهی مظلوم گوشهی در رو باز کرده بود و طوری به جونگکوک نگاه میکرد که انگار تنها راه نجاتش جلوش وایساده.
"چرا وقتی حالت بد شد خودت رو توی اتاقت حبس کردی؟" با تشخیص اینکه توی اون شرایط توبیخ کردن جیمین کار مناسبی نبود، نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد،
"ایرادی نداره، حالا یا از اتاقت بیا بیرون و یا بذار من بیام تو تا کمکت کنیم زودتر آروم بشی."
با دیدن تردید جیمین یکی از ابروهاش رو بالا انداخت؛ پسر کوچیکتر اول کمی اینپا اونپا کرد و بعد در رو کامل باز کرد و جلوتر اومد. نگاهش رو با حالت درموندهای از صورت جونگکوک گرفت و سرش رو پایین انداخت.
جونگکوک اول متوجه نشد چرا جیمین نسبت به همیشه متفاوتتر شده، اما با دنبال کردن رد نگاهش، چشمش به برآمدگی مشخصی جلوی شلوار پسر کوچیکتر افتاد.
جیمین تحریک شده بود.
کاملا تحریک شده بود و جونگکوک میدونست جفتشون توی دردسر افتادن.
~منتظر انرژی دادنتون با ووت و کامنت باشم دیگه؟:))

YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...