Part 25

1.3K 261 116
                                        

عمل کردن به کاری که دو شب پیش سوکجین ازش خواست، هزار برابر سخت‌تر از فکر کردن بهش بود!
جیمین تمام این دو روز به روش‌های مختلفی فکر میکرد که بتونه به بهترین و مناسب‌ترین شکل ممکن احساساتش رو به جونگ‌کوک اعتراف کنه‌؛ اما هربار به عملی کردنِ تصویر توی سرش فکر میکرد، مطمئن میشد که نمیتونه انجامش بده!
چطور میتونست توی چشم‌های جونگ‌کوک زل بزنه و بهش اعتراف کنه؟ عمرا اگر میتونست بدون لکنت دوتا جمله‌ی درست و درمون بگه و تا گردن سرخ نشه..!
هربار جونگ‌کوک رو مقابلش میدید با یادآوری برنامه‌ای که داشت، ضربان قلبش بالا میرفت و نگاهش رو می‌دزدید.
روز سوم که همراه جونگ‌کوک به باشگاه ساختمون رفته بود تمام مدت توی سرش به فکر یه روشی برای ابراز احساساتش بود.
باید گل میخرید؟ احمقانه بود!
باید یکمی الکل میخورد تا جرعت بیشتری پیدا کنه؟ با توجه به تجربه‌ی فوق‌العاده‌ی چند روز پیش ترجیح میداد دور الکل رو یه خط قرمز بزرگ بکشه!
پس دقیقا باید چه غلطی میکرد؟
میخواست یه اعتراف مناسب و در عین حال دلنشین باشه و جوری نباشه که جونگ‌کوک رو اذیت یا معذب کنه...
اونقدر غرق افکارش بود که پاش روی قسمتی سر خورد و تعادلش رو از دست داد. سمت جلو پرت شد و روی زانو و دست‌هاش فرود اومد.
با حس کردن سوزشی سر زانوش، جابجا شد و طوری نشست تا بتونه زانوش ببینه.
پوستش خراشیده شده بود و زخم دردناکی رو ایجاد کرده بود.
"لعنتی، همینجا بمون الان جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو میارم."
جونگ‌کوک با سرعت از بالای سرش سمت گوشه‌ای که جعبه قرار داشت رفت. پسر کوچیکتر حتی متوجه نشد کی جونگ‌کوک خودش رو بهش رسوند!
کمی روی زخمش رو فوت کرد تا از حس سوزشش کم بشه و چند ثانیه بعد جونگ‌کوک کنارش روی زمین نشست و جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو باز کرد.
بدون هیچ حرفی و با ملایمت و دقت برای اینکه به زخم پسر کوچیکتر فشاری وارد نکنه، شروع کرد به ضدعفونی کردنش.
جیمین تلاش خودش رو میکرد حواسش رو از سوزش لعنتیش منحرف کنه اما طاقت نیاورد و صدای هیس آرومی از بین دندوناش خارج شد، که باعث شد نگاه جونگ‌کوک با نگرانی سمت صورتش بالا بیاد.
"متاسفم." با تُن آهسته‌ای گفت و شروع کرد به فوت کردن روی زخمش.
جیمین دیگه بیشتر از این طاقت نداشت! با دیدن اینکه جونگ‌کوک اینقدر بهش اهمیت میداد نمیتونست ضربان دیوانه‌وار قلبش و رنگ گرفتن گونه‌هاش رو کنترل کنه.
بعد از اینکه پسر موخرمایی پانسمان زخمش رو تموم کرد دستش رو همونجا پایین‌تر از زخم پانسمان شده گذاشت و به صورت جیمین خیره شد،
"خیلی اذیت شدی؟ متاسفم سعی کردم به بهترین نحو انجامش بدم."
جیمین تحمل اون نگاه پر از محبت رو نداشت، نگاهش رو دزدید و سرش رو تکون داد.
"خیلی خوب انجامش دادی هیونگ. ممنونم."
"برای امروز کافیه، برمیگردیم بالا. قبل از خواب بیا تا پانسمانت رو دوباره عوض کنم باشه؟" با چشم‌های منتظر نگاهش رو به جیمین دوخت و انگشت‌هاش رو بدون اینکه حواسش باشه، نوازش‌وار روی پوست زانوی پسر ریزجثه کشید.
جیمین جلوی لرزش بدنش رو گرفت و سریع از جاش بلند شد و دوباره از جونگ‌کوک تشکر کرد.
اون شب وقتی بالاخره خودش رو با خستگی روی تختش رها کرد مطمئن شد که نمیتونه رودررو کاری که تصمیمش رو داشت انجام بده.
علت اضطرابش فقط علاقه‌ش به پسر بزرگتر نبود، درواقع شرایط کمی پیچیده بود و از اونجایی که جونگ‌کوک پسرخاله‌ش و رئیسش به حساب میومد، واقعا سخت بود مثل یه مکالمه‌ی عادی بخواد از احساسش بهش بگه. حتی نمیتوسنت مثل بقیه‌ی آدمای عادی به کسی که دوستش داشت ابراز علاقه کنه و اعصابش داشت خرد میشد‌.
باید یه روشی پیدا میکرد تا بتونه با سختی و معذب شدنِ کمترِ هر جفتشون، جونگ‌کوک رو در جریان حسش بذاره.
***
نامه‌.
آسون‌ترین روش این بود که برای جونگ‌کوک یه نامه بنویسه و دقیقا زمانی اونو بهش برسونه که خودش توی دیدرس پسر بزرگتر نباشه.
احساس میکرد روشش خیلی شبیه به ارتباط برقرار کردن انسان‌های اولیه‌ست، اما سعی کرد خودش رو قانع کنه یه نامه‌ی مناسب میتونه خیلی رمانتیک و بجا باشه! و اینطوری هر جفتشون کمتر معذب میشدن.
مسلما برای جونگ‌کوک هم سخت بود که توی چشم‌های پسر کوچیکتر که نسبت بهش حس مسولیت داشت نگاه کنه و درجا ردش کنه! پس جیمین دلایلی داشت که خودش رو دلداری بده.
نوشتن نامه به‌طرز عجیبی اصلا واسش سخت نبود!
حین نوشتنِ حرف‌های توی دلش حس خوبی داشت و وقتی بعد از تموم شدن نامه‌ش یه دور از روش خوند، لبخند بزرگی روی لبش نشست.
این نامه واسه‌ش ارزش داشت و مطمئن بود اونقدر خوب هست که به عنوان اعترافش اون رو به دست پسر موخرمایی موردعلاقه‌ش بسپاره.
شرکت اون روز تعطیل بود بنابراین تمام طول روز جیمین توی خونه منتظر فرصتی بود که نامه رو به جونگ‌کوک بده و خودش رو به نحوی گم و گور کنه! اما موقعیت مناسبش پیش نیومد تا زمانیکه جونگ‌کوک رفت تا دوش بگیره.
با شنیدن صدای آب از حمامِ توی اتاق، جرقه‌ای توی ذهنش زد.
نامه رو روی تخت جونگ‌کوک گذاشت و با برداشتن کت جینش سریع از خونه بیرون زد. نیاز داشت هوای تازه بخوره تا سرحال بیاد و بتونه ضربان دیوانه‌وار قلبش رو آروم کنه. و حقیقتا نمیدونست چطور و چه زمانی باید به خونه برگرده، پس ترجیح داد فعلا بی‌هدف توی محوطه‌ی خنک اطراف ساختمون بچرخه.
***
حوله‌ای رو دور کمرش بست و با حوله‌ی کوچیکتری مشغول خشک کردن موهاش شد، بعد از پوشیدن شلوار راحتیش نگاهش به نامه‌ای که روی تختش بود افتاد.
مطمئنا کار کسی جز جیمین نمیتونست باشه و جونگ‌کوک هیچ ایده‌ای نداشت جیمین چرا باید براش یه نامه بذاره.
با کنجکاوی حرکت دستش همراه حوله روی موهاش رو متوقف کرد و همینطور که قطرات آب روی پوست گندمی سینه‌ش سر میخورد نامه رو باز کرد.
با خوندن چند خط اول نفسش رو با دلشوره حبس کرد و کمی که جلوتر رفت احساس کرد قلبش داره با سرعت دیوانه‌واری قفسه‌ی سینه‌ش رو شکاف میده‌.
با دست‌های لرزون و چشم‌هایی که گشاد شده بودن و چیزی که مقابلشون نوشته شده بود باور نمیکردن، برای بار دوم نامه رو از اول تا آخر خوند:

「 Remedy 」Where stories live. Discover now