Part 24

1.1K 258 127
                                        

چشم‌هاش رو کمی روی هم فشار داد و بازشون کرد. کمرش کمی درد میکرد و جاش زیاد راحت نبود.
بعد از چند بار پلک زدن متوجه اطرافش شد.
حالا میدید واقعا حق داره بدن‌درد داشته باشه!
کف زمین روی یه پادری خوابیده بود و پاهاش هم سمت توالت‌فرنگی اتاق جونگ‌کوک دراز شده بود.
سرش رو بالا گرفت و جونگ‌کوک رو دید که همچنان خواب بود و سرش رو به وان پشتش تکیه داده بود.
هنگ کرد.
سردرد ناجوری داشت و اصلا نمیدونست چطور سر از اونجا درآورده، اما حدس زدنش کار سختی نبود.
با توجه به سردرد بدی که داشت مشخصا تمام شب حالش بد بوده و جونگ‌کوک کنارش مونده و اینطور براش شرایط رو فراهم کرده تا کمترین فشار ممکن بهش بیاد.
قلبش با تپش‌های دیوانه‌وار بهش یادآوری کرد این حرکت شیرین جونگ‌کوک باعث میشه حتی بیشتر از قبل دوستش داشته باشه.‌.. اما دقیقا زمانی که میخواست سعی کنه توجهش رو ازش منحرف کنه توی چنین وضعی گرفتار شده بود.
کمی روی آرنجش بلند شد و با دست دیگه‌ش شقیقه‌هاش رو ماساژ داد.
جونگ‌کوک با حس کردن جابجا شدنِ وزن روی پاهاش، پلک‌هاش رو از هم باز کرد و دستش رو روی صورتش کشید تا موقعیت رو آنالیز کنه.
لحظه‌ی بعد نگاه هر دو پسر بهم گره خورد.
"بهتری یا حالت داره بهم میخوره؟" جونگ‌کوک هنوز کامل هوش نیومده بود و صداش کمی دورگه بود.
"سرم درد میکنه و فکر میکنم ضعف کردم." جیمین طاقت اینکه بیشتر توی چشم‌های قهوه‌ای رنگ مقابلش خیره بمونه نداشت، پس تلاش کرد بلند شه و بنشینه.
"آره راست میگی، معده‌ت خالیه... پاشو بریم بیرون. واست مسکن میارم ولی قبلش باید یه چیزی بخوری‌."
پسر کوچیکتر با راهنمایی جونگ‌کوک خودش رو به آشپزخونه رسوند و بعد از اینکه نشست، سر دردناکش رو روی میز گذاشت.
نمیدونست چطور باید بابت کارهای جونگ‌کوک ازش تشکر کنه... فقط میدونست خیلی زیاد باعث زحمتش شده.
بعد از اینکه صبحانه‌ی مختصری خورد مسکن رو هم با مقداری آب پایین فرستاد و توجهش به ساعت جلب شد.
"بدبخت شدیم هیونگ! ن-نه، من بدبخت شدم." تُن صداش ناگهانی بالا رفت و پسر بزرگتر رو هم از جا پروند.
"منظورت چیه؟"
"یک ساعت پیش باید راه میفتادیم سمت شرکت!"
جونگ‌کوک سرش رو سمت ساعت چرخوند و بعد با خستگی از جاش بلند شد و باقی‌مونده‌ی قهوه‌ش رو سر کشید.
"امروز میتونی بمونی خونه استراحت کنی. دیشب درست نتونستی بخوابی."
جیمین سریع از جا بلند شد و میز رو جمع و جور کرد، امکان نداشت بیشتر از این از محبت جونگ‌کوک سوءاستفاده کنه. علاوه بر اون، قصد داشت خودش رو سرگرم نگه داره تا حواسش از جونگ‌کوک و هر چیزی که بهش مربوطه پرت بشه؛ و مسلما موندن توی آپارتمان جونگ‌کوک فقط این کار رو واسش سخت‌تر میکرد! نمیخواست تمام طول روز به دیوارهای خونه زل بزنه و به صاحبش فکر کنه.
"زود حاضر میشم هیونگ."
جونگ‌کوک واقعا ترجیح میداد جیمین توی خونه استراحت کنه‌.
درسته خودش هم درست و حسابی نخوابیده بود و اکثر طول شب وقتی جیمین حالش بهم میخورد، پشتش رو نوازش میکرد و تکیه گاه بدن بی‌جونش میشد؛ اما حداقل مثل پسر کوچیکتر الان سردرد نداشت و میتونست به کارهاش رسیدگی کنه.
جیمین خیلی سریع حاضر شد و پشت سر جونگ‌کوک از در خونه خارج شد، اما بند کفشش که باز شده بود از چشم پسر بزرگتر دور نموند.
"اینو بگیر." جونگ‌کوک دستش رو جلو برد و کیفش رو سمت جیمین گرفت. پسر کوچیکتر با گیجی توی نگاهش، کیف رو گرفت و نگه داشت.
پسر موخرمایی جلوی پاش زانو زد و شروع کرد به بستن بند کفش‌های فشردنی حواس پرتش!
جیمین لب پایینش رو بین دندون‌هاش گرفت و گرم شدن گونه‌هاش رو حس کرد.
"م-متاسفم."
اصلا چرا عذرخواهی کرد؟ نمیدونست... فقط نزدیک‌ترین چیزی که روی زبونش جاری شد رو بیرون پرت کرد!
جونگ‌کوک بعد از اینکه از محکم بودن گره‌ای که زد مطمئن شد، بلند شد و کیفش رو از جیمین گرفت و بدون اینکه نگاهش به صورت پسر بیفته راهش رو سمت آسانسور پیش گرفت.
میدونست با نگاه کردن به چهره‌ی خجالت‌زده و گونه‌های رنگ گرفته‌ی جیمین چقدر کنترل کردن خودش سخت‌تر میشه...!
***
جیمین روز خوبی نداشت.
سردردش بعد از اثر کردن مسکن کمی بهتر شد، اما دلیل حال بدش افکار آزاردهنده‌ی توی سرش بود، نه درد ناشی از الکل شب قبل.
فقط فکر کردن به ایده‌ای که به ذهنش رسیده بود باعث میشد بهم بریزه؛ هیچ ایده‌ای نداشت چطور میخواد عملیش کنه!
داشت فکر میکرد وابستگیش رو به جونگ‌کوک کم کنه. اونطور که هر روز و هرجا که میرفت جونگ‌کوک رو مقابل خودش میدید مسلما نمیتونست فکرش رو از پسر قدبلند منحرف کنه...
از صبح فکر اسباب‌کشی کردن توی سرش بالا و پایین میشد.
میدونست قراره از این دوری اذیت بشه، اما اینکه هر روز جونگ‌کوک رو نزدیک خودش میدید و حس میکرد چقدر ازش دوره، درد بیشتری برای قلبش داشت.
شاید اینطوری بعد از مدتی بی‌قراری قلبش کمتر میشد... شاید اگر هر روز صبح اولین چیزی که میشنید صدای جونگ‌کوک نبود دل کندن واسش راحت‌تر میشد.
ولی اگر صادقانه با خودش فکر میکرد، دل کندن از جونگ‌کوک اصلا ممکن نبود. این اتفاقی نبود که حتی بعد از چند سال هم بتونه رخ بده.
اما زندگی کردن با جونگ‌کوک قرار نبود مثل احساس جیمین ابدی باشه. بالاخره یه روز پسر باید از اون خونه بیرون میزد.
بالاخره تصمیم گرفت شب فکرش رو با جونگ‌کوک مطرح کنه.
امیدوار بود با پس‌انداز ناچیزی که جمع کرده و کمی کمک گرفتن از خانواده‌ش، بتونه یه جای کوچیک رو برای خودش اجاره کنه. حتی با هم‌خونه هم کنار میومد چون مسلما به تنهایی از پس هزینه‌ها برنمیومد.
***
مکالمه اونطور که جیمین انتظار داشت پیش نرفت. درواقع خیلی عجیب و سخت بود... حتی همین الان هم جونگ‌کوک با ابروهای گره شده به گوشه‌ای خیره شده بود.
"حقوقت رو قطع میکنم تا نتونی پول اجاره رو بدی و مجبور شی برگردی پیش خودم."
این جواب جونگ‌کوک بود وقتی جیمین بهش گفت به نظرش بهتره بار زحمتش رو از دوش هیونگش کم کنه. و جیمین همچنان نمیتونست اون جمله رو از ذهنش بیرون کنه. در واقع بعد از شنیدن جواب جونگ‌کوک فقط دهنش رو بست و کلمات شیرینش رو توی سرش چند بار مرور کرد.
"جیمین تو اصلا واسه من زحمت نیستی. تنها بودن تو این خونه‌ی بزرگ واسه من خیلی کسل کننده‌ست!" بالاخره به حرف اومد و گره‌ی بین ابروهاش هم کم‌رنگ‌تر شده بود.
جیمین دهنش رو برای جواب دادن باز کرد اما دوباره بست.
چی میتونست بگه؟ اصلا آمادگی چنین مکالمه‌ای رو نداشت پس چیزی هم برای گفتن آماده نکرده بود.
اسم شخصی خیلی گذرا از ذهنش عبور کرد.
شاید بهترین گزینه برای کمک گرفتن همون شخص بود!
جیمین بهش اعتماد داشت و قبلا هم از محبت و اهمیت دادنش بهره‌مند شده بود.
نمیدونست چرا توی اون لحظه به نظرش بهترین راه مشورت گرفتن از سوکجین هیونگ بود، اما خوشحال شد که به یادش افتاده.
"جونگ‌کوکی هیونگ، میشه شماره‌ی سوکجین هیونگ رو بهم بدی؟ فکر میکنم نیاز دارم باهاش صحبت کنم."
جونگ‌کوک بخاطر عوض شدن ناگهانی موضوع بحث کمی تعجب کرد اما سرش رو تکون داد و شماره‌ی سوکجین رو به جیمین داد‌.
خوشحال بود که جیمین میخواد باهاش صحبت کنه و مطمئن بود سوکجین به بهترین نحو راهنماییش میکنه. پس با خیال راحت پسر رو تنها گذاشت و برای ورزش کردن از خونه خارج شد تا جیمین هم بتونه توی سکوت و تنهایی با سوکجین تماس بگیره.
جیمین از قبل مکالمه‌ای توی ذهنش آماده نکرده بود، فقط میخواست هر چیزی که تو ذهنش می چرخید با سوکجین در میون بذاره و ازش راهنمایی بخواد.
بعد از شنیدن صدای سومین بوق، سوکجین تلفنش رو جواب داد.
"سلام هیونگ، جیمینم."
"سلام جیمین! حالت چطوره؟"
"راستش زیاد سرحال نیستم، میخواستم باهات حرف بزنم تا یکمی راهنماییم کنی..."
"حتما. خوشحال میشم اگر کمکی ازم بربیاد. مشکل چیه؟"
جیمین نفس عمیقی کشید. مشکل چی بود؟ مشکل اصلی خیلی بزرگ بود اما مشکل الانش فکر اسباب‌کشی از خونه‌ی جونگ‌کوک بود که به سرش افتاده بود.
"راستش... میخواستم یه جایی رو اجاره کنم تا بتونم از خونه‌ی جونگ‌کوکی هیونگ برم." تُن صداش پایین اومد. نه بخاطر اینکه نگران بود کسی حرفش رو بشنوه، چون میدونست جونگ‌کوک از خونه بیرون رفته؛ بخاطر اینکه تصمیمی که گرفته بود منتهی میشد به فاصله‌ای که قرار بود اذیتش کنه.
"چیزی شده که یهو این تصمیم رو گرفتی؟ مسئله‌ای اذیتت میکنه؟"
صدای سوکجین خیلی آرامش‌بخش بود و جیمین با وجود اینکه توی شرایط مناسبی نبود اما احساس راحتی میکرد.
"فکر میکنم اینطوری مزاحم جونگ‌کوکی هیونگم، شاید لازم باشه بالاخره هر کدوم جداگانه زندگی کنیم... حتی شاید هیونگ بخواد با کسی قرار بذاره و راحت نباشه که من توی خونه‌ش باشم."
حرف آخرش برمیگشت به احساس ناامنی که داشت. تمام مدت فکرش مشغول این بود که نکنه جونگ‌کوک همین الان هم در حال قرار گذاشتن با کسی باشه. و ناخودآگاه لحنش آزرده شد که برای سوکجین هم قابل تشخیص بود.
"میدونی جیمین؟ میخوام صادقانه یه چیزی رو بهت بگم. چند وقت پیش من جونگ‌کوک رو دیدم و کمی با هم وقت گذروندیم تا از اوضاع و احوالمون برای هم تعریف کنیم. اون روز جونگ‌کوک در مورد تو هم صحبت کرد؛ میگفت از وقتی تو باهاش زندگی میکنی روتین زندگیش از اون حالت کسل‌کننده‌ی همیشگیش خارج شده و خودش هم سرحال‌تره. درواقع زندگی الانش براش سالم‌تر هم هست و حتی من و یونگی هم متوجه تغییرات جونگ‌کوک توی این مدت شدیم." سوکجین مکثی کرد تا جیمین همه‌ی حرف‌هاش رو کاملا متوجه بشه.
پسر کوچیکتر از شنیدن اون حرف‌ها لبخندی زد و توی قلبش لرزش بی‌قراری رو حس کرد. خوشحال بود که تاثیر مثبت توی زندگی پسر موخرمایی موردعلاقه‌ش داشته!
"پس مطمئن باش از دید جونگ‌کوک تو اصلا مزاحم نیستی. و از دید هیونگ‌هاش هم حضور تو توی زندگیش واسش یه اتفاق خوب و مناسب بوده؛ پس با این فکر خودت رو اذیت نکن. مطمئنم اگر با جونگ‌کوک هم این مسئله رو مطرح میکردی همین حرف‌ها رو بهت میزد تا خیالت رو راحت کنه. اصلا با خودش تصمیمت رو مطرح کردی؟"
جیمین دستش رو پشت گردنش کشید، "راستش زیاد خوب پیش نرفت. فقط بهش گفتم این تصمیمو گرفتم و هیونگ ناراحت شد و گفت حقوقمو قطع میکنه تا مجبور شم برگردم پیش خودش..‌."
صدای خنده‌ی سوکجین از پشت گوشی بلند شد.
"مسلما مکالمه‌ی درست و درمونی نداشتین وگرنه اگر دلایلت رو سر فرصت واسش توضیح بدی خودش توجیحت میکنه که فکرت اشتباهه. و در مورد قرار گذاشتن جونگ‌کوک؛ اون الان یه شخص بالغه جیمین، خودش میتونه شرایطش رو بسنجه و اگر با کسی قرار میذاشت و بخاطر حضور تو معذب بود حتما باهات صحبت میکرد. و خودت باید بهتر بدونی جونگ‌کوک انقدر معتاد به کاره که وارد رابطه‌ی جدی نمیشه و الان هم همچنان به قوت قبل با شغلش توی رابطه‌ی عاطفیه!"
این دفعه صدای خنده‌ی کوتاه و آروم جیمین به گوش پسر بزرگتر رسید.
حقیقتا ته قلبش خیلی احساس سبکی میکرد حالا که مطمئن شده بود جونگ‌کوک با کسی قرار نمیذاره. هرچند این وضع میتونست موقتی باشه چون به هر حال تا چند سال دیگه، پسر مسلما یه رابطه‌ی جدی رو شروع میکرد...
اما هنوز یه مسئله‌ای حل نشده بود.
جیمین میخواست اسباب‌کشی کنه اما یکی از دلایل اصلیش این بود که طاقت نزدیک بودن به جونگ‌کوک رو نداشت... نمیتونست هر روز و هر ساعت کنارش نفس بکشه و ببینه که نمیتونه پسر بزرگتر رو طوری که دلش میخواد کنارش داشته باشه.
بعد از مکث کوتاهی دلش رو به دریا زد و تصمیم گرفت راز کوچیکش رو با سوکجین درمیون بذاره، و با توجه به شخصیتی که از سوکجین سراغ داشت، میدونست مثل یه روانشناس واقعی اون مسئله رو بین خودشون نگه میداره.
"هیونگ میدونی... تصمیمم یه دلیل دیگه هم داشت..."
صدای نامطمئنش برای سوکجین قابل فهم بود.
"میتونی راحت باشی جیمین." سعی کرد با تُن ملایم صداش پسر حس اضطراب پسر رو کاهش بده.
"موندن توی خونه‌ی جونگ‌کوکی هیونگ سخته، چون... من هر لحظه و هر ثانیه دارم کنار خودم میبینمش..."
"خب؟" همچنان آروم بود و اصلا قصد نداشت جیمین رو هول کنه.
"منظورم این نبست که چیز بدیه! اتفاقا چیز خوبیه، ولی شرایط یکم واسه من سخته... خیلی بد دارم توضیح میدم احتمالا چیزی از حرفام متوجه نشدی هیونگ..."
"مشکلی نیست، آروم باش و چیزی که توی سرت داری رو بهم بگو و مطمئن باش بین خودمون میمونه." پسر بزرگتر حدس‌هایی میزد که قراره چه چیزی بشنوه و از حرفی هم که زد منظور داشت. قرار بود هر چیزی که جیمین بهش میگه بین خودشون بمونه.
"راستش... من از جونگ‌کوکی هیونگ خوشم میاد. خیلی زیاد. چند وقتی میشه که مطمئن شدم خیلی... دوسش دارم."
"برای اینکه مطمئن بشم منظورت رو متوجه شدم میپرسم، منظورت یه دوست داشتن متفاوت از دوتا پسرخاله‌ست دیگه؟"
"درسته." نفسش رو حبس کرد.
"خب متوجه شدم. چرا اینکه نزدیکش باشی واست سخته؟"
لحن سوکجین همچنان مثل قبل بود و انقدر عادی برخورد میکرد که باعث شد جیمین نفسی که نگه داشته بود رو با خیال راحت بیرون بده‌.
الان احساس سبکی میکرد چون بالاخره میتونست با شخصی که به دانش و تواناییش اطمینان داشت و جونگ‌کوک رو هم به خوبی می‌شناخت راجع به چیزی صحبت کنه که مدت زیادی قفسه‌ی سینه‌ش رو سنگین میکرد.
"هیونگ... من پسرخاله‌ی کوچیک جونگ‌کوکی هیونگم. میدونم دیدش نسبت بهم فقط در همون حده و وقتی میبینم بهم نزدیکه اما نمیتونم کنارم داشته باشمش احساس میکنم ازش دورم، و این اذیتم میکنه. هر بار باید حد و حدودمو به خودم یادآوری کنم و همیشه یه فاصله‌ی مشخصی بینمونه. فکر میکنم‌ اگر حداقل خونه‌م رو جدا کنم این دردی که حس میکنم کمتر بشه." صداش رفته‌رفته رنگ غم بیشتری به خودش میگرفت.
سوکجین الان از یه چیز مطمئن بود، اینکه اون دوتا احمق جفتشون به هم علاقه داشتن اما هر کدوم از دید خودش به قضیه نگاه میکرد و بخاطر اینکه مبادا طرف دیگه‌ رو ناراحت کنه سعی داشت احساساتش رو سرکوب کنه.
از طرفی بخاطر اعتماد اون دو نفر به خودش، نمیتونست به هیچ‌کدوم بگه که شخص دیگه بهش علاقه داره پس الان فقط میخواست سرش رو بکوبه توی میز مقابلش؛ اما نفس عمیقی کشید و دوباره با لبخندی که حس اطمینان‌بخشی به صداش انتقال میداد، شروع به صحبت کرد:
"جیمین بهم اعتماد داری؟"
"معلومه که دارم هیونگ. بخاطر همین باهات صحبت کردم."
"خوبه. پس ازت میخوام خوب به حرفم گوش کنی و همه‌ی جرعتت رو بکار بگیری."
پسر کوچیکتر کمی احساس دلشوره میکرد.
"ازت میخوام توی اولین فرصت، صادقانه راجب احساست به جونگ‌کوک بگی. اصلا نگران وا‌کنش جونگ‌کوک یا عواقب حرفت نباش و فقط بهم اعتماد کن باشه؟"
جیمین برای چند لحظه کاملا قفل بود.
"میدونم چه شرایط سختی داری جیمین، اما تنها کاری که باید بکنی اینه که شجاعت اعتراف کردن به جونگ‌کوک رو پیدا کنی. بعدش اگر اتفاقی افتاد که باعث شد حس بدی داشته باشی یا خیلی خجالت‌زده بشی میتونی ازم شکایت کنی، هوم؟"
پسر کوچیکتر تکخنده‌ی مضطربی کرد. میدونست سوکجین میخواد با شوخی‌های همیشگیش فضا رو از حالت متشنج خارج کنه.
حقیقتا کار سختی به عهده‌ش گذاشته بود اما اگر ازش میخواست بهش اعتماد کنه و نگران اتفاقات بعد از اون نباشه شاید بهتر بود به حرف‌هاش گوش بده...
یعنی خودش قصد داشت تا ابد علاقه‌ش به جونگ‌کوک رو ازش مخفی کنه؟
شاید با گفتن حقیقت بهش باعث میشد حس سبکی بیشتری پیدا کنه.‌‌..
تصمیمش رو گرفت؛ به سوکجین اعتماد میکرد و جرعتش رو بکار میبست تا با جونگ‌کوک از حسی که بهش داشت حرف بزنه‌.
و امیدوار بود این اتفاق به بهترین نحو پیش بره...

~
اگر وضع ووت‌ها و کامنتا بهتر نشه مجبور میشم برخلاف خواست خودم شرط آپ بذارم گایز، پس لطفا انرژی بدین :)

「 Remedy 」Место, где живут истории. Откройте их для себя