جونگکوک به معنای واقعی نمیتونست نیشش رو بسته نگه داره.
بعد از اینکه حدود یک ربع تمام داشت با تمام وجود و بدون اینکه از مقابل در تکون بخوره جیمین رو میبوسید، تصمیم گرفت قبل از هر چیز دیگهای شام رو آماده کنه چون مطمئن بود پسر کوچیکتر زیاد نهار نخورده و بزودی گرسنه میشه.
و تمام طول شام داشت با نیش باز به جیمین نگاه میکرد و باعث میشد پسر مو مشکی هرازگاهی با حالت معذب سرش رو بالا بیاره و با تعجب بهش نگاه کنه. اما فایده نداشت چقدر سرخ بشه یا بخاطر نگاه خیرهی جونگکوک الکی اخم کنه، چون پسر بزرگتر قرار نبود نگاهش رو ازش بگیره.
حالا که میتونست بدون هیچ نگرانی فقط به جیمین خیره باشه عمرا حاضر نبود این فرصت رو از دست بده.
نهایتا جیمین لبهاش رو بهم فشار داد و بعد از نفسی که با کلافگی بیرون داد به جونگکوک خیره شد و چاپستیکهاش رو روی میز گذاشت.
"دیگه نمیتونم بخورم!"
همین جمله کافی بود تا حالت صورت جونگکوک در عرض ثانیه به اخم کوچیکی تغییر پیدا کنه.
"هنوز حتی نصف غذات رو هم نخوردی."
جیمین دست به سینه به صندلیش تکیه داد. "هیونگ تا وقتی اینطوری بهم زل بزنی دیگه هیچی از گلوم پایین نمیره!"
پسر موخرمایی با فشار دادن لبهاش بهم سعی کرد جلوی لبخندش رو بگیره، و با اینکار روی گونهش چال کوچیکی پیدا شد. سرش رو تکون داد و با لحن مظلومی معذرت خواهی کرد؛ جیمین بعد از دیدن چال کوچیک روی گونهش داشت از درون فریاد میزد و افتادن قلبش رو کف پاهاش حس میکرد، بنابراین با عذرخواهی جونگکوک سریع لبخند بزرگی بهش زد و سرش رو تکون داد.
هرچند تا وقتی شامشون تموم شد، هر دو پسر گهگاه و بدون جلب توجه سرشون رو بالا میگرفتن تا دزدکی نگاهی به شخص روبروشون بندازن اما تقریبا هر دفعه مچ هم رو میگرفتن.
جیمین هر سری به سختی جلوی خندهش رو میگرفت و احساس میکرد بعد از مدتها با تمام وجود خوشحاله و میخواد بلند بخنده.
هنوز ذهنش حتی فرصت نکرده بود اتفاقات رو از چند ساعت پیش آنالیز کنه و فقط توی ذوق و کمی هم خجالت غوطهور بود. باورش نمیشد کمی اون طرفتر ایستاده بود و داشت جونگکوک رو میبوسید، و وقتی بهش فکر میکرد لبخند هیجانزدهای به آرومی روی لبش شکل میگرفت و گونههاش گرم میشدن.
بعد از تموم شدن غذاش، لیوان آب مقابلش رو برداشت تا سر بکشه و متوجه شد جونگکوک دوباره دستش رو زیر چونهش زده و مستقیما بهش زل زده. در طول شام کمی به نگاهش عادت کرده بود اما همچنان کمی معذب شد و لیوانش رو بالاتر برد تا کامل آب رو سر بکشه.
"امشب میای با من بخوابی؟"
با شنیدن جملهای که جونگکوک بدون هیچ مقدمهای گفت، نزدیک بود قلپ آخرش رو مستقیم توی صورت پسر بزرگتر تف کنه، و برای اینکه جلوی این اتفاق رو بگیره آب توی گلوش پرید و به سرفه افتاد.
چشمهای جونگکوک به سرعت گرد شد و بعد از اینکه کف دستش رو به پیشونیش زد بلند شد تا چند بار پشت جیمین بزنه و از خفه شدن نجاتش بده.
"نه، متاسفم منظورم اون نبود!"
بالاخره جیمین تونست نفس عمیقی بکشه و با نگاه طلبکار به جونگکوک خیره بشه.
"هیونگ قصد کُشت داری؟"
جونگکوک که میدید پسر کوچیکتر داره با مسخرهبازی الکی شلوغش میکنه چشمهاشو چرخوند و دوباره روی صندلیش نشست.
"نه فقط قصد داشتم ازت بخوام شب بیای توی بغل خودم بخوابی. فقط بغل و خواب."
این بار جیمین نتونست جلوی خندهش رو بگیره، و با صدای خندهش، روی لبهای جونگکوک هم لبخندی نشست.
"پارک جیمین کی فکرشو میکرد وقتی رئیست باهات حرف میزنه انقدر منحرف باشی؟" لبخند جای خودش رو به یه نیشخند روی صورت پسر موخرمایی داد و جیمین درحالی که گونههاش کمی رنگ میگرفت گلوش رو صاف کرد.
"جونگکوکی هیونگ میخوای فراریم بدی؟ یه کاری کنی همین الان برم تو اتاقم درو از داخل قفل کنم و بگیرم تنها بخوابم؟"
لحن مظلومش و لفظ جونگکوکی هیونگ مشخصا باعث میشد جونگکوک خلع سلاح بشه، اما اینکه میدید جیمین داره اینطور از موقعیت سوءاستفاده میکنه باعث میشد بخواد ادامه بده؛
"پس بقیهشو نگه میدارم وقتی محکم توی بغلم گرفتمت و نتونستی جُم بخوری بهت میگم." قرار بود لحنش سرکش و شیطنتآمیز باشه اما با دیدن اخم کوچیک جیمین و چینی که به بینیش داد، فقط تونست با لبخند شیفتهای بهش نگاه کنه و دوباره دستش رو زیر چونهش بذاره.
خیلی از دست رفته بود؟ مشخصا!
حتی خودش هم نمیتونست انکار کنه که چطور دلش رو باخته بود.
جیمین هم با دیدن حالت ملایم و لبخند روی صورت جونگکوک، رشتهی بحثشون رو گم کرد و بجاش با چشمهایی که علاقه و خوشحالیش رو به وضوح نشون میداد، کمی روی میز خم شد و با انگشتش تار مویی که روی پیشونی جونگکوک پایین افتاده بود از جلوی چشمش کنار زد، و قبل از اینکه دستش رو عقب بکشه سر انگشتش رو با ملایمت روی گونهی پسر بزرگتر سُر داد.
لمس سطحی و کوتاهی بود اما باعث پخش شدن حس شیرینی توی دل جونگکوک شد و چشمهاش رو بست.
جیمین همیشه حتی با کوچیکترین کارهاش نشون میداد که چقدر تمایل داره مراقب جونگکوک باشه، و پسر موخرمایی مطمئن بود کسی تابحال مثل جیمین برای مراقبت کردن ازش تلاش نکرده، و دقیقا همین باعث میشد بخواد بیشتر خودش رو به دستهای کوچیک و قشنگ جیمین بسپاره تا هرطور خودش میخواد مراقب جونگکوک باشه. و حسی که پسر بزرگتر میگرفت بینهایت آرامشبخش و معتادکننده بود...
"معلومه که میام هیونگ، هیچی بیشتر از اینکه تمام شب بتونم بغلت کنم و بخوابم خوشحالم نمیکنه."
لبخند جونگکوک بزرگتر شد و جیمین با دیدن درخشش توی چشمهاش ضعف کرد. وقتایی مثل الان، جونگکوک اصلا شبیه رئیس جئون توی شرکت نبود و جیمین که تازه داشت با این وجهه ازش آشنا میشد، به همین زودی کشف کرد که این ورژن جونگکوک موردعلاقهشه.
"من خیلی خوابم میاد. اصلا نمیتونم بیشتر از این بیدار بمونم و ممکنه هر لحظه از روی صندلیم بیفتم."
نوبت جونگکوک بود شلوغبازی دربیاره و باعث بشه جیمین با خنده چشمهاش رو بچرخونه.
"از اونجایی که خودم خیلی خستهترم تمایلی ندارم بهت یادآوری کنم ساعت تازه ۱۰ شده و هیچکدوممون این ساعت نمیخوابیم."
"پس میریم بخوابیم!"
"اعتراضی ندارم!"
جونگکوک سعی کرد جلوی نیشخندش رو بگیره. چی بهتر از اینکه جیمین تصمیم گرفته بود بازی که جونگکوک شروع کرده بود رو باهاش ادامه بده و حالا هم داشت یه خمیازهی الکی میکشید تا کاملا ثابت کنه حرفهاش رو از خودش درآورده و مثل پسر بزرگتر، یک ذره هم خوابش نمیاد!
جونگکوک سمت جیمین رفت و دستهاش رو مقابلش گرفت، پسر کوچیکتر همچنان که روی صندلی نشسته بود نگاهش رو بالا گرفت و به جونگکوک خیره شد و دستهاش رو توی دستهای منتظرش گذاشت.
پسر موخرمایی به آهستگی دستهاش رو کشید تا بلند بشه و بعد هم مستقیم توی بغلش فرو بره. دستهاش رو دور جثهی جیمین حلقه کرد و پسر کوچیکتر هم با رضایت سرش رو سمت گردن جونگکوک کج کرد تا عطرش رو از نزدیک نفس بکشه.
جیمین طوری توی بغلش جا میشد که انگار برای همونجا ساخته شده، این فکر قبلا هم از سر جونگکوک گذشته بود و از نظرش یکی از قشنگترین اتفاقات ممکن همین بود. چون بغل کردن اون دلبر فشردنی واسش بینهایت لذتبخش بود.
جونگکوک بدون اینکه فاصلهای بینشون ایجاد کنه، همونطور که جیمین توی بغلش بود شروع کرد به عقبعقب رفتن و صدای خندهی پسر کوچیکتر دوباره باعث نقش بستن لبخندی روی لبهای خودش شد.
"جونگکوکی هیونگ اگه داشتی میفتادی لطفا منو با خودت ننداز!"
پسر بزرگتر ضربهی اعتراضآمیز اما آرومی به شونهی جیمین زد و همچنان با سرعت آهسته سمت عقب قدم برداشت.
"اتفاقا یه افتادن دراماتیک میتونه خیلی مناسب و بجا باشه، ببین اگه من از پشت بیفتم و تو همینطوری توی بغلم باشی، وقتی بیفتیم جثهی تو کاملا روی جثهی من-" با صدای بلند جیمین حرفش رو با خنده قطع کرد.
"هیونگ دیگه انقد فیلم نگاه نکن که روت تاثیر منفی بذاره! و لطفا بهم بگو برنامه نداری از قصد جفتمونو بندازی و کبود کنی فقط بخاطر یه سقوط دراماتیک!"
پسر بزرگتر با خنده سرش رو تکون داد و یکی از دستهاش رو از دور جیمین باز کرد و عقب برد تا در اتاقش رو که حالا پشت سرش بود، باز کنه و جفتشون رو سمت داخل هدایت کنه.
"سفت بچسب پارک جیمین، نوبت سقوطه و مطمئنا تختم اونقدری نرم هست که کبود نشی فشردنی غرغرو."
جونگکوک حتی خودش درک نمیکرد این روحیهی بازیگوشش بعد از مدتها داره خودش رو طولانیمدت بروز میده، اما اونقدر حس سرخوشی داشت که نمیخواست جور دیگهای رفتار کنه.
جیمین از سر ناچاری آهی کشید و چشمهاش رو بست و محکمتر به جونگکوک چسبیده تا خودش رو برای سقوط آماده کنه؛ هرچند سقوطی درکار نبود. جونگکوک از فرصت استفاده کرد و جیمین رو توی بغلش گرفت تا وقتی که بخاطر غافلگیر شدن چشمهاش رو تا آخرین حد باز میکنه و بهش نگاه میکنه، با لبخند شیفتهش صورتش رو جلو ببره و نوک بینی جیمین رو ببوسه.
"فکر کردی میذارم سقوط کنی؟ حتی اگر خودم درحال سقوط باشم مواظب تو هستم تا باهام سقوط نکنی." تُن صداش بهقدری آروم بود که جیمین فقط از اون فاصله قادر به شنیدنش بود. با وجود حس شیرینی که از حرفهای جونگکوک گرفته بود، کمی اخم کرد و دستهاش رو طوری دور گردن جونگکوک حلقه کرد انگار میتونه با همون بغل از همهی دنیا محافظتش کنه.
"قرار نیست سقوط کنی هیونگ. کی گفته من میذارم سقوط کنی؟ تا وقتی پیشت باشم هیچکدوم قرار نیست سقوط کنیم."
و جونگکوک دقیقا عاشق همین بود. همین تحکم توی صدای جیمین و در عین حال، لطافتی که لمس انگشتهاش روی گردنش داشت. فشردنی جونگکوک در عین ظرافتش بهش یادآوری میکرد چطور قدرتمند باشه، و این یکی از زیباترین چیزهایی بود که جونگکوک از پسر کوچیکتر یاد گرفته بود.
بعد از بوسهای که روی پیشونی جیمین گذاشت و لبخند رو به صورتش برگردوند، لبهی تخت نشست و حلقهی دستهاش رو دور جیمین کمی شل کرد تا خودش بتونه جای راحتی رو توی بغل جونگکوک و روی پاهاش برای خودش پیدا کنه.
"جیمین؟"
با شنیدن لحن ملایم پسر موخرمایی سریع نگاهش رو بالا آورد و توی چشمهای گرد و آرومش زل زد.
"میشه اسممو صدا کنی؟ بدون هیچ کلمهی اضافهای، فقط اسمم."
صداش بینهایت لطیف بود و اونقدر توی نگاهش انتظار و علاقه موج میزد که جیمین حاضر بود هر خواستهای داره انجام بده.
"جونگکوک... جونگکوکیِ من." لبخند خجالتزدهای زد اما نگاهش رو از چشمهای جونگکوک که حالا با شادابی میدرخشید نگرفت.
جونگکوک انتظار نداشت بلافاصله بعد از درخواستش جیمین اونطور راحت و با لحن دلگرم کنندهای صداش بزنه.
جونگکوکی من.
صداش همچنان توی گوش جونگکوک مثل یه زنگ لذتبخش و شادیآور پخش میشد و پسر بزرگتر قادر نبود لبخندش رو که هر لحظه بزرگتر میشد کنترل کنه.
دستهاش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و صورتش رو جلو برد تا برای بار دوم توی اون شب، لمس لبهاش رو حس کنه.
کمی بین لبهاش فاصله داد و با مکشی لب پایین جیمین رو بین لبهای خودش کشید.
جیمین خودش رو توی بغل جونگکوک جلوتر کشید و سرش رو کمی کج کرد تا به راحتی توی بوسه غرق بشه. با حرکات آروم لبهاشون روی هم، حلقهی دستش رو از دور گردن جونگکوک باز کرد و یکی از دستهاش رو روی شونهش گذاشت و دست دیگهش موهای خرمایی جونگکوک رو ببین انگشتهاش گرفت.
با حس کردن زبون جونگکوک که رو لب پایینش کشیده شد فشار دستش روی شونهی پسر بیشتر شد؛ با سر خوردن دست جونگکوک از دور کمرش روی رون پاش و فشار مختصری که بهش وارد کرد، بین لبهای پسر ریزجثه فاصلهای افتاد تا آه آرومی رو از بینش بیرون بفرسته.
"جونگکوک..."
"بگو عسلم."
"مگه بهم قول ندادی میایم که بگیریم بخوابیم؟" توی صداش رگهای از خنده مشخص بود که سعی داشت جلوش رو بگیره.
پسر بزرگتر هم با شنیدن صداش فاصلهی بین صورتهاشون رو بیشتر کرد و آروم خندید.
"هر چی تو بخوای."
به محض کامل کردن جملهش، دوباره جیمین رو بغل کرد و غلتی زد تا جفتشون روی تخت بیفتن.
جثهی جیمین رو محکمتر بین دستهاش گرفت و سمت خودش کشید تا فاصلهای بینشون نمونه و بعد روی موهاش رو بوسید.
"جات راحته؟"
"راحتتر از این نمیشه." لبخند کوچیکی زد و دستش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و صورتش رو توی گودی گردنش برد. با بستن چشمهاش عطرش رو نفس کشید و بینیش رو به آرومی روی گردن جونگکوک کشید.
نوازش انگشتهای کشیدهی پسر موخرمایی بین موهاش باعث سنگین شدن پلکهاش میشد.
"خوابم میاد هیونگ."
"بخواب عزیزم. فردا تعطیلیم، خودم بیدارت میکنم."
لبخند جیمین بزرگتر شد و قبل از اینکه تسلیم خواب بشه، سرش رو برای لحظهای از مکان موردعلاقهش بیرون آورد تا گونهی جونگکوک رو ببوسه.
"شب بخیر جونگکوکی هیونگ."
"شب بخیر پارک فشردنی." بلافاصله جیمین رو بین بازوهاش فشرد تا خندهی آرومش رو بشنوه و بعد نوازش موهاش رو از سر گرفت تا زمانیکه تنفسش سنگین و منظم شد و جونگکوک رو مطلع کرد که پسر کوچیکتر به خواب رفته.
کمی سرش رو عقبتر آورد تا بتونه از فاصلهی نزدیک به صورت غرق خواب و آرامش جیمین نگاه کنه.
با پشت انگشتهاش به آرومی گونهش رو نوازش کرد و لبخندی زد؛ جیمین با آرامش توی بغلش خوابیده بود. اون لبخند روی لبهاش بخاطر حضور جونگکوک کنارش بود. با حس خوب به خواب رفته بود چون روی تخت جونگکوک و بین بازوهاش آروم گرفته بود؛ و همهی اینها قلب جونگکوک رو پر از حس لذتبخشی میکرد.
حالا خودش هم میتونست با لبخند و آرامشی که از نزدیک بودن به جیمین توی وجودش سرازیر شده بود، چشمهاش رو ببینه و بعد از تکیه دادن پیشونیش به پیشونی پسر کوچیکتر اجازه بده خواب دربربگیردش.
***
با حس تکون خوردن موهاش از خواب بیدار شد و همچنان که چشمهاش بسته بود متوجه انگشتهای جونگکوک شد که درحال ماساژ دادن سرش بودن. با حس لذتبخشش بیشتر خودش رو سمت گرمای بدن جونگکوک متمایل کرد و حلقهی دست دیگهی پسر بزرگتر دور کمرش محکمتر شد.
"بیدار شدی؟" صدای جونگکوک هنوز بخاطر خواب کمی دورگه بود اما اونقدر لحن آرومی داشت که لبخند روی لبهای پسر گوله شدهی توی بغلش رو عمیقتر کرد.
جیمین برای لحظهای سرش رو از گودی گردن پسر بزرگتر بیرون آورد تا لای یکی از پلکهاش رو باز کنه و بهش نگاه کنه.
"هی..." با لبخند خوابالودی زمزمه کرد.
"هی." جونگکوک هم به آرومی جوابش رو داد و سرش رو جلو برو تا سریع و آروم نوک بینیش رو ببوسه.
"یکم دیگه بخوابم؟" سرش دوباره توی گودی گردن جونگکوک فرو رفت و چشمهاش رو بست، پسر بزرگتر خندهی کوتاهی کرد و جیمین میتونست لرزش قفسهی سینهش رو زیر دست خودش حس کنه. مطمئن بود اون روز به بهترین روش ممکن از خواب بیدار شده و تا حالا انقدر بیدار شدن واسش تجربهی لذتبخشی نبوده!
"یکم دیگه هم بخواب." لحن جونگکوک همچنان ملایم بود و جیمین رو وسوسه میکرد دوباره اجازه بده خواب به سراغش بیاد، اما حس شیرینی که گرفته بود مانعش میشد. حالا ترجیح میداد بیدار بمونه و فقط طعم بغل گرم جونگکوک رو بچشه، نفسهای منظمش رو بشمره و ضربان قلبش رو زیر انگشتهاش حس کنه.
"صبح بخیر جونگکوک هیونگ." سرش رو کمی کج کرد تا نزدیکترین جا به لبهاش، روی گردن جونگکوک رو ببوسه.
لبخند جونگکوک بلافاصله بزرگتر شد و لبهاش سمت شقیقهی جیمین رفت تا چند بار پشت هم ببوستش.
"چطور خوابیدی؟"
"عالی. تونستی راحت بخوابی؟ توی بغلت بودم اذیت نشدی؟"
پسر کوچیکتر سرش رو عقب آورد تا بالاخره بتونه به صورت جونگکوک نگاه کنه. حالا که مغزش داشت به کار میفتاد و از حس و حال خوابالودش فاصله میگرفت، نگران شد که نکنه جونگکوک در طول شب توی تخت خودش راحت نخوابیده باشه.
"من از تو هم بهتر خوابیدم." لبخندش با دیدن صورت خوابالود جیمین حتی بزرگتر هم شد؛ "اتفاقا انقدر راحت توی بغلم جا میشی که فکر کنم با همین دیشب معتاد شدم و اگر شبای دیگه توی بغلم نگیرمت ممکنه نتونم راحت بخوابم."
جیمین چشمهاش رو چرخوند که به این بهانه نگاهش رو از جونگکوک بگیره تا اول صبح حرارت گونههاش باعث رنگ گرفتنشون نشه!
"چیه فشردنی؟ نگو تو بغلم بهت خوش نگذشته!"
"معلومه که خوش گذشت!" قبل از اینکه جلوی خودش رو بگیره جملهش رو بلند گفت و جونگکوک رو به خنده انداخت.
هرچند حرفش حقیقت محض بود؛ خوابیدن توی بغل جونگکوک و بیدار شدن با حس نوازشهاش و بین بازوهاش، حس لذت وصفنشدنی داشت... و جیمین حاضر بود با اعتراف ناگهانیش سرخ بشه اما اون بغل رو از دست نده!
"خوبه پس از این به بعد هر چقدر بخوام بغلت میکنم، چون خیلی خوب توی بغلم جا میشی." جونگکوک با نگاه شیفتهای که برای جیمین تازگی داشت بهش خیره شد و دوباره با انگشتهاش مشغول کنار زدن موهای مشکی پسر از روی پیشونیش شد.
"صبحانه؟" همونطور که دستش توی موهای جیمین مشغول بود و باعث میشد دوباره خواب به چشمهاش راه پیدا کنه، ازش پرسید.
"اگر این نوازشات رو ادامه بدی هیچوقت دلم نمیاد از تخت بلند شم..." چشمهاش رو بست و سرش رو بیشتر سمت دست جونگکوک مایل کرد. خندهی کوتاه جونگکوک رو شنید و بعد انگشتهاش از لای موهاش خارج شد.
"بلند شو فشردنی، میدونی که چقدر روی خورد و خوراکت حساسم، هوم؟"
جیمین با وجود غرغرهایی که بخاطر از دست دادن لمس ملایم جونگکوک بین موهاش بود، بالاخره موفق شد خودش رو از روی تخت جدا کنه و یه راست توی بغل جونگکوک فرود بیاد.
سرش رو به سینهی جونگکوک تکیه داد و همونطور برای چند لحظه کنار تخت ثابت ایستاد و دستهاش رو از دور کمر پسر بزرگتر باز نکرد.
"هیونگ خیلی گرمی... نمیشه فقط همینطوری بهت بچسبم؟"
درسته خجالتی بود اما گرمای بدن جونگکوک توی یه صبح زمستونی بیش از حد وسوسهانگیز بود و جدا شدن ازش هم به همون اندازه سخت!
جونگکوک با لبخندی که گوشهی لبش بود یکی از دستهاش رو دور شونهی جیمین حلقه کرد و سمت در راهنماییش کرد تا همونطور که نصفهنیمه همدیگه رو بغل کرده بودن سمت آشپزخونه برن.
"الان کاملا متوجهم دلیل اینکه صبحا انقدر لفتش میدی تا از اتاقت بیرون بیای چیه."
نوبت جیمین بود که نخودی بخنده و سرش رو بالاتر بگیره تا بالاخره بتونه خودش قدمهای بعدیش رو مدیریت کنه.
"ولی میدونم از اینکه یه فرصت جدید واسه بغل کردنم پیدا کردی خوشحالی!"
و حق با جیمین بود.
جونگکوک از این خوشحالتر نمیشد...
°•°•°•°
سلام آفتابگردونا🌻
دلم واستون تنگ شده بود :)
ممنونم بابت صبوریتون، یه پارت سافت آوردم که از دلتون دربیارم و امیدوارم لذت ببرید~
پوستر جدیدمون چطوره؟=)
YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...
