چشمهاش گرد شد و چند لحظه بدون پلک زدن به شلوار جیمین خیره شد، وقتی متوجه تکون خوردن معذب جیمین شد سریع سرش رو بالا آورد و دستی توی موهاش کشید.
نمیدونست روی حسی که داشت چه اسمی بذاره؛ میدونست یکم هول کرده و هر لحظه انتظار یه پنیک جدی از طرف جیمین داشت، مغزش قفل کرده بود چون واقعا نمیدونست چه راهحلی باید ارائه بده، و از طرفی وقت زیادی نداشت تا بتونه یه فکری بکنه که نتیجه مناسبی داشته باشه.
تمام تلاششون تا اون روز این بود که جیمین تا وقتی آمادگی لازم رو پیدا نکرده بود به این مرحله نرسه، پس مسلما فکری راجب این نکرده بود که اگر شرایطی مثل همین الان پیش اومد باید چیکار کنه.
از طرفی نمیدونست جیمین دقیقا چه مدته با دیک تحریک شده توی اتاقش نشسته و تا چه حد به شروع یه حملهی عصبی جدیتر از همیشه نزدیکه. حتی خود جیمین تجربهای توی این مورد نداشت پس اطلاعات در دسترس عملا صفر بود.
و قسمت سخت ماجرا این بود که الان جونگکوک باید تصمیم میگرفت، باید یه کاری میکرد.
با درهم رفتن چهرهی جیمین استرس توی وجودش بیشتر شد؛
"ه-هیونگ... درد دارم." جیمین با خجالت و صدای آرومی زمزمه کرد و سعی کرد با گره زدن دستاش مقابل خودش، عضو تحریکشدهش رو بپوشونه.
اما جونگکوک فکرش جای دیگهای بود، میدونست جیمین توی اون شرایط باید درد داشته باشه و این یه چیز طبیعی بود، اما فکرش درگیر این بود که یعنی ممکن بود همون درد دلیلی باشه که تمرکز جیمین رو به خودش جلب کرده و حملهی عصبیش رو به تاخیر انداخته؟
باید در این مورد از جین سوال میکرد اما الان وقت مناسبی نبود، الان باید سریع برای خلاص شدن از اون درد به جیمین راهکار میداد و جوری موقعیت رو مدیریت میکرد که در عین حال حملهی عصبی جیمین شروع نشه.
بالاخره جرقهای توی ذهنش خورد و با دستپاچگی تلفنش رو از توی جیبش درآورد،
"جین هیونگ!" با اعلام کردن اسم جین به جیمین فهموند قصد داره از هیونگش کمک بگیره و سریع شمارهش رو گرفت.
کمکم امیدوار شد و حس میکرد از قبل آرومتر شده، مطمئنن جین میتونست راهحل بهتری از جونگکوک ارائه بده!
هنوز حتی یک دقیقه نگذشته بود که امیدش بهکل از بین رفت؛ جین تلفنش رو خاموش کرده بود. هنوز ساعت یازده هم نشده بود اما جونگکوک احتمال میداد روز خستهکنندهای داشته و تصمیم گرفته زودتر بخوابه. به شانسشون لعنت فرستاد و تلفنش رو با حالت گرفتهای تو جیبش برگردوند.
"هیونگ... حالا چیکار کنم؟" جیمین با چشمای اشکی و صدای لرزونش توجهش رو جلب کرد.
نگرانی داشت خودش رو بیشتر توی وجود پسر کوچیکتر بروز میداد و این نشونهی افتضاحی بود؛ الان فکرش فقط حول این محور میچرخید که هیچ راه چارهای پیش پاشون نبود و باعث میشد خیلی راحت ذهنش سمت عدم امنیت بره و حملهی پنیکش شروع بشه.
اولویت توی اون شرایط این بود که جونگکوک ظاهرش رو آروم جلوه بده و جیمین رو مطمئن کنه میتونه از پس شرایط بربیاد؛ یادش بود قبلا جین بهش گفته بود جیمین توانایی کوچیکنمایی ترسش رو نداره بنابراین ذهنش شروع به بزرگ کردن خاطرات تلخش میکنه و اونها رو طوری به یادش میاره که باعث میشه بدنش بجای واکنش طبیعی هنگام تحریک شدن، واکنشهای عصبی از خودش نشون بده.
دوباره صورت جیمین درهم رفت و پایین لباسش رو توی مشتش گرفت،
"جیمین ازت میخوام یه کاری انجام بدی، این دفعه قراره یه کار متفاوت انجام بدی چون شرایط با دفعات قبل فرق میکنه، اما نگران چیزی نباش خب؟ به نظر من برای این مرحله به اندازهی کافی آماده شدی، حتی حملهی شدیدت هنوز شروع نشده، پس باید از وقتی که داریم خوب استفاده کنیم. میتونی به حرفام عمل کنی؟"
سعی کرد لحنش رو مطمئن و قانعکننده بروز بده. مستقیم توی چشمای جیمین زل زد و دستاشو روی شونههای پسر گذاشت و فشار اطمینان بخشی بهش وارد کرد.
جیمین با حالت مضطربی لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و بعد سرش رو تکون داد، "همهی تلاشمو میکنم."
جونگکوک نفس عمیقی کشید و با فشار دستش جیمین رو سمت حمام راهنمایی کرد، "برو داخل حمام و شلوارت رو در بیار، من پشت در میمونم. میتونی گوشهی درو باز بذاری تا صدام واضحتر بهت برسه و منم تمام مدت حرف میزنم تا حواست رو روی من متمرکز کنی و فکرت رو آزاد بذاری."
جیمین کمی دودل شد و نگاه درموندهای به جونگکوک انداخت. اونقدر آشفته بود که ذهنش راه نمیداد آنالیز کنه و تصمیم گرفت فقط به حرفای پسر بزرگتر عمل کنه.
وارد حمام شد و در رو به اندازهی یه وجب باز گذاشت، شلوارش رو درآورد و با کم شدن فشاری که دور عضوش بود و داشت کلافهش میکرد، نفس عمیقی از ریههاش خارج شد.
لرزش دستهاش داشت شروع میشد و میدونست وقت زیادی نمونده تا کنترلش رو نسبت به افکار توی سرش و واکنشهای بدنش از دست بده.
"ازت میخوام چنتا نفس عمیق بکشی و به طرحهای آبیرنگ روی دیوار نگاه کنی و خطهای رنگی رو بشمری. با صدای بلند بشمرشون."
جونگکوک خودشم متوجه نبود دقیقا داره چی میگه اما تلاشش روی این بود که حواس جیمین رو به هر چیز چرتی پرت کنه تا بتونه کمکم ذهن خودش رو سروسامون بده و پسر کوچیکتر رو برای مراحل بعدی آماده کنه.
با شنیدن صدای جیمین که کمی بخاطر بغضش گرفته بود متوجه شد داره تلاشش رو میکنه تا نفسهاش رو منظم کنه و خطهای روی دیوار رو بشمره.
قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه، چیزی که میخواست بگه پیش خودش سبکسنگین کرد؛ میدونست ممکنه برای جیمین قدم بزرگی باشه اما از طرفی نگران بود قبل از اینکه بتونن شانسشون رو امتحان کنن حملهی عصبی جیمین شدت بگیره. پس دستش رو بین موهاش فرو برد و با آرامش جملات بعدیش رو ادا کرد،
"ازت میخوام تا جای ممکن به صدای آهنگی که پخش میکنم گوش بدی و تکتک جملاتی که میگه توی ذهنت تحلیل کنی، همزمان آروم دستت رو ببر داخل لباسزیرت و زیر شکمت رو یکم ماساژ بده. تا جای ممکن سعی کن دستت فعلا به دی- آلتت... برخورد نکنه."
رندوم از توی گوشیش یه آهنگ پیدا کرد و صداش رو تا مقدار زیادی بالا برد، در عین حال حواسش به جیمین و صدای شمارشش از پشت در بود و حتی تلاشش رو میکرد توی انتخاب کلماتش دقت به خرج بده تا حتی با گفتن حرف اشتباهی گند نزنه.
شمارش جیمین از قبل نامنظمتر شده بود و نشون میداد کمی از قبل مضطربتر شده. جونگکوک فقط امیدوار بود جیمین همینطور بهش اعتماد کنه و حرفاش رو گوش بده و نتیجه رضایتبخش باشه.
"زیر دلم داره یه... یه حالتی میشه. دیگه- میشه دیگه ادامه ندم؟"
صدای نگران جیمین نشون میداد وضعیت اونطوری که جونگکوک امیدوار بود پیش نمیرفت. چشمهاش رو بست و با دوتا از انگشتاش آروم پشت پلکش رو ماساژ داد.
"جیمین ازت میخوام یکم دیگه تلاشتو ادامه بدی باشه؟ لطفا خوب حواست رو به آهنگ و شمردن بده و دستت رو پایینتر ببر. میخوام دستت رو دور آلتت حلقه کنی."
صدای حبس شدن نفس جیمین رو شنید، دستهاش رو به چارچوب در تکیه داد و منتظر شد تا پسر کوچیکتر دوباره شمردن اعداد رو شروع کنه.
میدونست درحالحاضر توی یکی از سختترین مراحل قرار داشتن، اما اگر از این مرحله میگذشتن میتونستن خیلی امیدوار بشن. اگر لذت شروع به پخش شدن توی بدن جیمین میکرد، توی بازهی زمانی رسیدن به اوج، فکرش از چیزای دیگه خالی میشد و بعد از اون هم دیگه ارضا میشد و درنتیجه جلوی شروع حملهی عصبیش هم به نحوی گرفته میشد.
زمان براش به کندی میگذشت و صدای شمارش جیمین مدتی میشد که قطع شده بود، میتونست تشخیص بده جیمین درحال تلاش برای انجام کاریه که بهش گفته. با انگشتاش روی چارچوب در ضرب گرفت و باز منتظر شد تا اینکه بالاخره صدای جیمین از سمت دیگهی در به گوشش رسید.
اما صداش اصلا اونطوری که امیدوار بود بشنوه به گوشش نرسید...
"ه- هیونگ نه! دیگه ن-نمیتونم..." بغضش ترکیده بود و داشت هقهق میکرد و مشخص بود تنفسش داره منقطع میشه.
جونگکوک دستش رو مشت کرد و به چارچوب در ضربه زد، دندونهاش رو قفل کرد و توی ذهنش دنبال راهحل بود...
سه ثانیه از وقتی صدای شکنندهی جیمین رو شنیده بود میگذشت و نفسهاش هر لحظه سنگینتر میشد؛
چهار ثانیه، و ممکن بود هر لحظه جیمین بهطور کامل تحت تاثیر حملهی عصبیش قرار بگیره؛
پنج ثانیه، جونگکوک دستش رو روی دستگیره در گذاشت و سرجاش متوقف شد؛
شش ثانیه، هقهق جیمین شدت گرفت و مشتش رو چند بار به در کوبید؛
جونگکوک همهی افکار منفیش رو پس زد و تصمیم گرفت دیگه دکمهی خاموش مغزش رو بزنه؛ در رو باز کرد و وارد حمام شد.
جیمین با چشمهای گرد شده بهش خیره شد، قفسهی سینهش بالا و پایین میرفت و صورتش توسط اشکهاش خیس شده بود، با دستهاش پایین لباسش رو گرفته بود و فشار میداد.
تعجب توی نگاهش نشون میداد هنوز کاملا وارد حمله نشده و همین کافی بود تا جونگکوک مطمئن بشه وضعیتش در چه حده.
قبل از اینکه فرصت آنالیز کردن موقعیت رو به جیمین بده پشتش قرار گرفت و با یکی از دستهاش صورتش رو ثابت نگه داشت،
"میتونی با دستات هر چقدر که میخوای منو پس بزنی اما حق نداری سرت رو تکون بدی و پایینو نگاه کنی."
جیمین هنوز متوجه منظور حرفای جونگکوک نشده بود و پسر بزرگتر هم وقت رو تلف نکرد، دست آزادش رو توی لباسزیر جیمین سر داد و سریع انگشتهاش رو دور عضو پسر کوچیکتر حلقه کرد و بلافاصله شروع کرد به حرکت دادن دستش روی سرتاسر عضو دردناک جیمین.
بدن جیمین بین حصار دستهای جونگکوک از شدت شوک و حساسیتش نسبت به تماس دست پسر بزرگتر از جا پرید؛ به محض اینکه دست جونگکوک شروع به حرکت کرد، پیچوتاب خوردن بیقرار بدن جیمین هم شروع شد.
از میان هقهقش نالههای خفیفی میکرد و با یکی از دستهاش به دست جونگکوک که فکش رو ثابت نگه داشته بود چنگ انداخت. بیشتر بخاطر اینکه نیاز داشت به چیزی تکیه کنه و یا احساسات مختلفی که توی بدنش جریان پیدا کرده بود بروز بده.
کنترل اشکهاش دست خودش نبود و نفسش به سختی بالا میومد، سرش گیج بود و کمی حالت تهوع داشت اما از طرفی متوجه چنتا حس جدید هم شده بود که با واکنشهای عصبیش متفاوت بود؛ احساس میکرد بدنش بیقراره و برخلاف مغزش که میخواست حرکات جونگکوک رو متوقف کنه بدنش میخواست ادامه داشته باشن، عضوش توی دست جونگکوک تکونهای ریزی میخورد و توی شکمش پیچش عجیبی حس میکرد، نه اون پیچش همیشگی که باعث میشد حالش بهم بخوره... اینیکی فرق داشت، انگار... حس خوبی داشت!
دمای بدنش بالاتر رفته بود و وقتی به حرکات بدنش توجه کرد متوجه شد به کمرش قوس داده، دست دیگهش رو سمت عقب برده بود و محکم به لباس جونگکوک چسبیده بود و بدون اینکه کنترلی داشته باشه از انتهای گلوش صداهای بیقراری تولید میکرد.
حس پیچش لذتبخشی که توی پایینتنهش حس میکرد بیشتر شد و چشمهاش سیاهی رفت، سرش رو سمت عقب رها کرد تا با سینهی جونگکوک برخورد کنه و همزمان با باز کردن لبهاش، چشمهاش رو روی هم فشار داد.
جونگکوک از همون اول کاملا نسبت به تمام واکنشهاش آگاهی داشت متوجه بود دقایق اول واکنشهای جیمین کاملا با هم مخلوط شدن و یه ترکیبی از جفتش داشت پسر رو تحت فشار قرار میداد، اما بخاطر یهویی بودن حرکات جونگکوک وقت زیادی برای واکنشهای عصبیش باقی نموند و درنتیجه خیلی زود و قبل از اینکه حملهی عصبی به جیمین چیره بشه، موجی از لذت شروع به پخش شدن توی بدنش کرده بود.
جونگکوک با سرعت نسبتا زیادی دستش رو روی عضو پسر که با پریکام کمی خیس شده بود حرکت میداد، میدونست به اندازهی کافی درد کشیده پس تلاشش رو میکرد تا زودتر خلاصش کنه؛
با رسیدن حلقهی انگشتهاش به کلاهک عضو جیمین، حلقهی دستش رو تنگتر کرد و با شنیدن آه عمیق و شهوتانگیز پسر کوچیکتر دندونهاش رو توی لب پایینش فرو کرد.
انقدر مضطرب شده بود که فقط خودش رو پرت کرده بود توی حمام به قصد اینکه کمک کنه جیمین سریعتر ارضا بشه؛ و حقیقتا حواسش به این بخش از ماجرا نبود که باید برای یه نفر هندجاب انجام بده و در تمام طول عملیات پرشورشون غریضهی خودش رو نادیده بگیره و مثل یه پسر خَیِر به واکنشهای طبیعی بدن خودش بیتوجه باشه.
اصلا توی پیشفرض ذهنش حساب نالههای سکسی جیمین و پیچوتاب لعنتی بدنش رو بین بازوهای خودش نکرده بود... و حالا وسط یه عمل خیرخواهانه بود و از صمیم قلب به گُه خوردن افتاده بود چون شلوار لامصب خودش کمکم داشت تنگ میشد.
وقتی متوجه انقباضات عضلات جیمین و شدت گرفتن حرکات بدنش شد فهمید بالاخره به اوجش نزدیکه. با برخورد سر پسر به سینهش سعی کرد نگاهش رو به هر جایی جز صورت پسرِ توی بغلش بده و زودتر کارو تموم کنه.
با چند بار دیگه پمپ کردن آلت جیمین بین دستش، آخرین نالهی عمیق و لعنت شده از بین لبهای پسر کوچیکتر آزاد شد و جونگکوک خیس شدن ناگهانی دستش رو حس کرد.
دو-سه بار دیگه دستش رو روی سرتاسر عضو جیمین بالاوپایین کرد و بالاخره دستش خیسش رو از لباسزیر پسر خارج کرد.
بدن جیمین تقریبا بیحال بود و تکیهش رو کاملا به جونگکوک داده بود، پاهاش قدرت زیادی برای نگه داشتن وزن بدنش نداشتن و حس سستی و کرختی توی سرتاسر بدنش پخش شده بود. کمکم داشت هوش و حواسش سرِجا میومد اما ذهنش کاملا سفید و خالی بود. اصلا توانایی فکر کردن به اتفاقات چند دقیقهی گذشته رو هم نداشت؛ نمیدونست بیشتر گیج شده یا خجالتزدهست و میخواست از جاش تکون نخوره و همونجا تبدیل به یه تیکه سنگ بشه.
بعد از چند دقیقهی کوتاه جونگکوک تونست به خودش مسلط بشه اما هیچ ایدهای نداشت باید توی اون لحظه چیکار کنه.
خواستهی قلبیش این بود که جفتشون بدون هیچ حرفی توی اتاق خودشون برن و بخوابن و بعدم وانمود کنن چنین شبی وجود نداشته و هیچ اتفاقی هم نیفتاده؛ اما چنین چیزی ممکن نبود و فایدهای هم نداشت. خودش میدونست گند بزرگی زده و حالا باید حتما راجبش صحبت میکردن و تکلیف روشن میشد.
چشمهاش رو با کلافگی روی هم فشار داد و برای بار چندم سرتاپای وجودش رو به فحش کشید که چرا زودتر به این بخش کار فکر نکرده.
خب حالا چی؟ حالا که جیمین توی دستش ارضا شده بود وضعیت خیلی عالی بود؟ اصلا اگر اونشب هم مثل چند شب پیش دچار حمله میشد مگه چه اتفاق جبرانناپذیری میفتاد؟ نهایتا میتونستن سریع خودشون رو به یه بیمارستان برسونن، اصلا لزومی نداشت که حتما جلوی پنیک لعنتیش گرفته بشه!
و این دقیقا نتیجهی تصمیمگیری هولهولکیش بود.
با دست تمیزش پیشونیش رو ماساژ داد و از پشت جیمین کنار اومد و دستش رو توی روشویی مقابلش شست.
"حالت خوبه؟ واکنشای حملهت در چه وضعن؟" با صدای جدی که به طرز ترسناکی آروم بود پرسید، بدون اینکه برگرده و به جیمین نگاه کنه.
"خوبم. آروم شدم." صدای جیمین هم مثل خودش آروم بود، اما میشد خجالت و شوک رو از توش تشخیص داد.
اون لحظه واقعا هیچ توضیحی برای خودش هم نداشت چه برسه به اینکه بخواد به جیمین چیزی بگه. از طرفی جیمین همچنان قفل بود و اصلا نمیتونست تشخیص بده چه حس و حالی داره و حتی متوجه نبود وسط چه وضعیتی گرفتار شده بودن.
پس جونگکوک با گفتن یه جمله جفتشون رو موقتا خلاص کرد تا بتونن وقت کافی برای آنالیز کردن همهچیز پیدا کنن،
"امشب برو و استراحت کن، بعدا حتما باید حرف بزنیم."
صداش همچنان خشک و جدی بود؛ زودتر از حمام خارج شد و سمت اتاق خودش رفت.
***
یک ساعت تمام داشت طول و عرض اتاقش رو طی میکرد و دستش رو بین موهاش میکشید.
هنوزم نمیتونست با کاری که کرده بود کنار بیاد.
واسه جیمین هندجاب رفته بود. پسرخالهش که ازش حدود ۶ سال کوچیکتر بود و نسبت به هرگونه تجربهی جنسی خام بود.
با اینکه موفق شده بود جلوی حملهی عصبی جیمین رو بگیره اما احساس میکرد تصمیماتش خیلی غیرمسئولانه بودن، از طرفی کمکم داشت ذهنش روشن میشد و یه فکر جدیدی توی سرش میچرخید؛ ممکن بود حملههای جیمین هر سری متفاوت و جدیتر بشن؟ اگر این امکان وجود داشت حداقل خیالش کمی راحت میشد که جز ارضا کردن پسرخالهش چارهی دیگهای پیشِپاشون نبوده!
از اونجایی که جیمین گفته بود تا حد ممکن سعی میکرده از موقعیتهایی که واسش ایجاد تنش میکردن دوری میکرده پس تحربهی زیادی راجب حملههاش نداشته، و دو سری پیش که جونگکوک شاهد واکنشهای ناخودآگاه پسر کوچیکتر بود خودش وخامت اوضاع رو درک کرده بود.
پس شاید کاری که کرده بود اونقدرا هم اشتباه نبوده؟
از طرفی جونگکوک واقعا توی اون لحظه استرس داشت و فقط قصدش کمک بود، نه اینکه صرف تمایل درونی بخواد توی ارضا شدن کسی دخیل باشه!
تلاشش رو میکرد با این افکار خودش رو آروم کنه و به نظرش تاحدودی منطقی و قانعکننده هم بود، پس سمت تختش رفت تا بالاخره استراحت کنه و ذهنش رو برای صحبت کردن با جیمین آماده کنه. چون مطمئن بود هوش و حواس پسر تا فردا حتما جا میومد و حقش بود که یه توضیحی بشنوه.
***
جیمین توی تختش پتوش رو تا زیر چونهش بالا کشیده بود، حتی متوجه نبود چقدر وقت گذشته که با چشمای گشاد شده به سقف بالای سرش زل زده بود و ذهنش درگیر افکار مختلف بود.
اونشب اولین ارگاسم زندگیش رو تجربه کرده بود،
تونسته بود با کمک یه نفر حملهی عصبیش رو متوقف کنه،
بدنش از شدت فشار وارد شده بهش خسته بود،
احساسات مختلف و جدیدی رو تجربه کرده بود – که البته بدون درنظر گرفتن اینکه احساس لذتبخشی بودن یا نه، بازم باعث تنش و خستگیش شده بودن-
و جونگکوک کمکش کرده بود ارضا بشه.
این مورد آخر خودش به جزئیات بیشتری تقسیم میشد که میتونستن فکر جیمین رو برای چند روز تمام اشغال کنن!
از طرفی درگیر این بود که چطور باید توی چشمای جونگکوک نگاه کنه، پسرخالهی باابهتش که تا چند ساعت پیش دستش رو کرده بود توی لباسزیر جیمین و داشت آلتش رو لمس میکرد، همون رئیس سختگیرش، همون پسر بانمک و خوشخندهی توی خاطرات چند سال پیششون، که جیمین فکرش رو هم نمیکرد طی چند سال آینده اولین ارگاسمش رو با کمکش تجربه کنه!
الان دیگه کاملا به پیچیدگی ماجرا واقف بود... لذتی که تجربه کرده بود واسش تازگی داشت و تمام احساس بدی که بخاطر حملهی عصبیش داشت توی وجودش شکل میگرفت، بلافاصله از بدنش دور کرده بود.
و باتوجه به اینکه جیمین چند سال تمام نگران این بود که آیا هیچوقت میتونه چنین چیزی رو تجربه کنه یا همیشه قراره بخاطر پنیکش متفاوت از دیگران زندگی کنه؛ توی اون لحظه احساس رضایت و سرخوشی میکرد. بالاخره بهش رسیده بود، مثل بقیه آدمای عادی تونسته بود اون حس رو تجربه کنه، و این خوشحالی از بابت موفقیتش بهقدری توی ذهنش پررنگ بود که احساس دیگهش مثل خستگی، خجالت و بُهتزدگی بابت اتفاقی که بین خودش و جونگکوک افتاده بود، رو کنار میزد و باعث میشد جیمین فکرش رو از اون بخش آزاد کنه.
فعلا توی وجودش یه حس قدردانی بزرگ نسبت به جونگکوک شکل گرفته بود.
چشمهاش رو بست تا اجازه بده خواب به سراغش بیاد، پلکهاش هر لحظه سنگینتر میشدن و ذهنش با گذشت هر ثانیه سبکتر میشد؛ وقتی داشت توی یه خلسهی شیرین فرو میرفت تا بالاخره بتونه کمی استراحت کنه، میون خواب و بیداری تصویر جونگکوک که بازوهای قویش رو دور بدنش پیچیده بود و نفسهای گرمش که روی گردنش پخش میشدن پشت پلکش ظاهر شد.
با شوک چشمهاش رو باز کرد و از حالت خواب و بیداری خارج شد.
دوباره نگاه خیرهش رو به سقف داد و پتوش رو توی مشتش گرفت؛ الان چه وقت این فکرا بود؟ اصلا این فکرا چرا باید توی ناخودآگاهش میچرخیدن؟
دستش رو روی صورتش کشید و نفسش رو باصدا بیرون داد؛ حتی الانم که خواب نسبت به قبل کمی از سرش پریده بود حواسش داشت به اتفاقات چند ساعت اخیر پرت میشد.
حالا که از حالت اضطراب و شوک خارج شده بود تمام اون لحظات مثل یه فیلم از خاطرش عبور میکردن و میتونست موقعیتهای مختلفی که پشتسر گذاشته بود رو توی ذهنش آنالیز کنه.
الان متوجه بود جونگکوک چقدر به اوضاع مسلط شده و جفتشون رو توی اون شرایط سخت و توی زمان کم مدیریت کرده.
جدیت توی حرکات و چهره و لحن صدای پسر بزرگتر رو به خوبی به یاد میاورد.
وقتی فکرش رفت سمت لحظات حساسی که دیگه خیال میکرد باید تسلیم حملهی عصبیش بشه اما یهو جونگکوک پیداش شده بود و بدون هیچ هشداری سمت جیمین رفت، حتی بعد جثهش رو از پشت بین بازوهای خودش گرفته بود.
اتفاقات بعد از اون حتی بیشتر باعث شدت گرفتن ضربان قلب جیمین و رنگ گرفتن گونههاش توی محوطهی تاریک اتاقش میشد.
صدای محکم و جدی جونگکوک که بهش تاکید کرده بود حق نداره سرش رو پایین ببره که با افتادن نگاهش به عضو خودش دوباره دچار شوک عصبی نشه، یا وقتی بهش گفته بود میتونه هر چقدر میخواد دست و پا بزنه اما درواقع جفتشون میدونستن منظورش این بود که انجام این کار توسط جیمین واقعا بیهودهست! چون با اون تسلطی که جونگکوک داشت جیمین نمیتونست کوچیکترین حرکتی خلاف خواستهی پسر بزرگتر بکنه.
جیمین دندونهاش رو روی لب پایینش فشار داد و دستهاش رو روی گونههاش که همچنان داشتن گر میگرفتن گذاشت، چرا داشت راجب همهی جزئیات خیالپردازی میکرد؟ فردا کلی کار داشت و باید میخوابیدم تا بتونه خوب استراحت کنه و سرحال بشه...
نفس عمیقی کشید و دوباره چشمهاش رو بست و انقدر تلاش کرد جلوی افکار مزاحمِ ذهن بازیگوشش رو بگیره که بالاخره به خواب رفت.
***
جونگکوک با وجود مشغلههای کاری زیاد و جلسات مختلفی که توی برنامهی اون روزش بود، تا وقت آزاد پیدا میکرد سریع با جیین تماس میگرفت که از جریان دیروز باخبرش کنه؛ درکل سهبار زنگ زده بود و دو دفعهی اول هیچ جوابی نگرفته بود. دفعهی سوم جین بهش تکست داده بود وسط جلسهی درمانی مهمیه و اگر جونگکوک باهاش کار واجبی داره باید تا فردا صبر کنه.
با سبک سنگین کردن شرایط جونگکوک تصمیم گرفت هر وقت جفتشون به اندازهی کافی وقت داشتن و ترجیحا حضوری دربارهی مسئلهای که پیش اومده بود صحبت کنن، چون هم نیاز به زمان زیادی داشتن و هم مطمئن بود جین نیاز به تمرکز کافی داره. پس با حساب اینکه سر جفتشون شلوغ بود به جین اطلاع داد لازمه هرچه زودتر همدیگه رو ببینن و حرف بزنن.
از طرفی هنوز با جیمین حرفی نزده بود و وقتی تنها بودن سکوت مسخرهای بینشون حاکم بود.
ترجیح میداد اول با جین صحبت کنه و بعد بره سراغ جیمین اما الان که امکان حرف زدن با جین توی کوتاهترین زمان ممکن وجود نداشت، پس باید همون شب به فکر یه مکالمهی مختصر با جیمین میبود.
نمیدونست اینهمه اتفاق که این اواخر افتاده بود و باعث میشد بیشتر از همیشه درگیر بشه و اونقدر مشغله داشته باشه، در جواب چه کار بدی بود که قبلا انجام داده.
فکرش رو نمیکرد با وجود کوه کارای شرکت یه روز مشغلهی دیگهای باعث بشه سرش حتی از قبل شلوغتر بشه...
نفسش رو با خستگی بیرون داد و با چک کردن ساعتش بلند شد تا سمت اتاق جلسات بره.
***
"شب بعد از شام با هم صحبت میکنیم."
تا قبل از شنیدن این جمله از جونگکوک، جیمین فکر میکرد اون روز شانس بهش رو آورده.
در طول شب قبل خوابای نصفهنیمه و بیسروتَه دیده بود که جونگکوک توی همهشون حضور داشت. حتی خوابای که دیده بود به یاد نمیخواد اما میدونست خیلی بیربط بودن و حضور جونگکوک هم وسط خواباش مثل یه درخت و به همون بیربطی بود.
وقتی هم از خواب بیدار شده بود دلشوره داشت چطور باید با پسرخالهش روبرو بشه و درنتیجه دوباره ذهنش با جونگکوک احاطه شد.
میخواست هرطور شده یه معجزه اتاق بیفته تا مجبور نباشن راجب دیشب صحبت کنن اما با روحیات منطقی و قانونمدار جونگکوک به خوبی آشنایی داشت و میدونست به مکالمهی خجالتآور در انتظارشه.
وقتی بالاخره مجبور شد از اتاقش بیرون بره تا بتونه قبل از اینکه دیرش بشه یه چیزی بخوره تا به شرکت برن، به طرز معجزهآسایی جونگکوک بهش گفته بود فعلا وقت مناسبی برای حرف زدن نیست، درنتیجه جیمین کمی امیدوارتر از قبل شد؛ هرچند سکوتی که بینشون بود مسلما به اندازهی کافی معذبکننده بود.
طی چند هفتهی گذشته رابطهشون کمی صمیمیتر شده بود، نه اینکه مثل دوتا دوستِ نزدیک با همدیگه راحت باشن، اما جَو بینشون داشت از حالت خشک و جدی اولیه خارج میشد؛ البته به لطف اتفاقات دیشب الان دیگه فضای بینشون حتی از روزای اولی که جیمین به اونجا رفته بود هم سردتر و مضطربکنندهتر بود!
در طول روز تمام تلاشش رو میکرد با جونگکوک چشم تو چشم نشه، آخه چطور میتونست با خودش کنار بیاد و خجالتش رو کنار بذاره؟ خصوصیترین عضو بدنش دیروز بین انگشتای همون پسر قدبلندی بود که اکثر رو جلوی چشمش اینطرف و اونطرف میرفت.
یکی دوباری که جونگکوک توی شرکت برای انجام کاری صداش زده بود گونههاش قرمز میشدن و تُن صداش از حالات عادی یواشتر میشد.
بدترین بخش ماجرا این بود که جیمین نمیتونست راجب چیزی که پیش اومده بود با کسی حرف بزنه و این رسما داشت خفهش میکرد.
خیلی با خودش فکر کرده بود و سعی میکرد بالاخره با خودش کنار بیاد و هیونگش رو در جریان بذاره، اما میترسید بیش از حد نگرانش کنه چون میدونست نسبت یه جیمین چقدر حساسه، از طرفی تَهِ ذهنش نگران بود هیونگش رو ناامید کنه... میدونست فکرش کاملا بیخود و بیاساسه اما در آخر تصمیمش این بود که فعلا بیخیال گفتن به هیونگش بشه.
و خب مسلما نمیتونست چیزی به هوسوک و تهیونگ بگه، چون حتی اگر نسبتش با جونگکوک رو میدونستن، بازم تعریف کردن چنین چیزی خیلی سخت بود!
بنابراین باید تمام خجالت، هیجان و نگرانیش رو توی دلش نگه میداشت و کسی رو هم نداشت تا باهاش مشورت کنه... این یکمی براش غمانگیز و سخت بود.
شاید بهتر بود اگر موافقت میکرد زودتر دوست روانشناس جونگکوک رو ببینه؟
چیزی که توی اون لحظه اهمیت داشت این بود که تموم طول روز نتونسته بود راجب شب قبل با کسی حرف بزنه و حالا هم با حالت مضطربی روی کاناپه نشسته بود و یکی از جزوههاش رو توی دستش تکون میداد و منتظر بود تا جونگکوک بیاد و حرفاش رو شروع کنه.
نمیدونست جزوهش رو آورده بود تا یکم درس بخونه و حواسش رو پرت کنه یا فقط میخواست چیزی توی دستش باشه تا بهش حس سپر بده!
از اینکه توی اون لحظه داشت چنین فکر احمقانهای میکرد خندهش گرفت؛ دیگه داشت از دست میرفت.
بالاخره جونگکوک اومد و مقابلش نشست. به نظر میرسید تو فکر بود که چطور باید مکالمه رو شروع کنه، بعد از چند ثانیه گلوش رو صاف کرد و سرش رو بالا آورد و مستقیم به جیمین نگاه کرد، طبق معمول چهرهش حالت جدی داشت،
"بابت اتفاقی که دیروز افتاد... اول باید بگم متاسفم، میدونم همهچیز یهویی اتفاق افتاد و حتما معذب شدی و توی شوک رفتی... اعتراف میکنم خیلی هول شده بودم و مغزم قفل کرده بود.
هنوز اطلاعات کافی راجب شرایط و واکنشهای عصبیت نداریم بنابراین نمیدونم اتفاقی که افتاده اصلا موثر بوده یا بیشتر توی دردسر انداختمت.
امروز سعی کردم با جین هیونگ تماس بگیرم اما سرش خیلی شلوغ بود، ازش خواستم توی کمترین زمان ممکن وقت بذاریم و همدیگه رو ببینیم تا بتونم در جریان اتفاقات اخیر بذارمش و ازش راهنمایی بخوام.
و حتما خودت هم به این نتیجه رسیدی چون چیز واضحیه، اون اتفاق فقط یک بار افتاد و حتی اگر باعث کمک بهت شده باشه نمیتونه ادامهدار باشه، تو... پسرخالمی و ازم کوچیکتری، نسبت بهت حس مسئولیت دارم و میدونم نباید چنین چیزی بینمون باشه. پس فعلا همهی برنامهها و فیلم دیدنمون کنسل میشه تا بتونم با جین هیونگ یه صحبت مفصل داشته باشم."
جوری یکنفس همهی حرفاش رو زده بود که احساس میکرد وسط یه سخنرانی کاریه! هرچند جیمین اعتراضی نداشت، شاید همچنان خجالتزده بود... در طول روز تا حد ممکن از جونگکوک دوری میکرد و پسر بزرگتر نگران بود نکنه ازش میترسه یا حس بدی بهش داره، نکنه فکر میکرد متجاوزی چیزیه؟
وقتی جیمین با لبخند کوچیکی سرش رو تکون داد و شروع به صحبت کرد تمام فکر و خیال جونگکوک محو شد،
"ممنونم که کمکم کردی هیونگ. متاسفم اگر همش واست دردسر درست میکنم، اما اینکه بخاطر من انقدر پیگیری و به فکرمی خیلی واسم ارزشمنده."
جونگکوک حقیقتا انتظار چنین چیزی رو نداشت، با تعجب ابروهاش کمی بالا رفتن و نفس راحتی کشید، جیمین خیلی قلب مهربونی داشت که داشت ازش عذرخواهی میکرد و اصلا هم بهش با دید یه متجاوز نگاه نمیکرد! درسته که جونگکوک واقعا قصد بدی نداشت و فقط میخواست کمک کنه، اما خب روشی که برای کمک پیش گرفته بود هم زیاد معمول و جاافتاده نبود...
اما چیزی که توی اون لحظه اهمیت داشت این بود که حداقل تا وقتی یه مکالمهی درست و حسابی با جین داشته باشه، با جیمین به یه ثبات و آرامش نسبی رسیده بودن.
البته هیچکدوم نمیتونستن حدس بزنن اون آرامش چقدر دووم میاره...
شاید یه اتفاق ناگهانی و غیرمنتظرهی کوچیک به اتفاقات دیگهای منتهی میشد و درنهایت هم چیزی پیش میومد که دور از انتظار همهشون بود.
اما اونا از چیزی خبر نداشتن تا بخوان جلوی اتفاقات آینده رو بگیرن، پس بابت همین آسایشی که شاید قرار بود موقت باشه، راضی بودن.
~
خوشحال میشم ووت بدین و نظرتونو باهام درمیون بذارین♡
YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...
