توی جاش غلت زد و بالشتش رو بغل کرد، اما بهطرز عجیبی بوی همون عطر جونگکوک رو میداد که موردعلاقهی جیمین بود...
سریع چشمهاش رو باز کرد و بلند شد روی تخت نشست. توی اتاق جونگکوک بود.
دیشب... همونطور به خواب رفته بود و تا صبح توی اتاق جونگکوک خوابیده بود!
لبش رو گاز گرفت و دستش رو توی موهاش فرو برد، اگر جونگکوک جزئیات دیشب رو یادش میومد واقعا باید خودش رو همونجا یه گوشه از اتاق دفن میکرد.
هربار باید بعد از شور و هیجانِ شب، اینطور خجالتزده میشد و به غلط کردن میفتاد...
سرش رو چرخوند و نگاهی به تخت شلختهای که روش نشسته بود انداخت، واضح بود جونگکوک شب رو اونجا نمونده. ولی مطمئنا الان بیرون از در اون اتاق داشت قهوه میخورد که بزودی سمت شرکت حرکت کنن.
جیمین از جا پرید تا زودتر بره به اتاق خودش و آماده بشه، اما دستش مردد روی دستگیرهی در خشک شده بود.
میدونست نمیتونه تمام مدت اونجا بمونه اما واقعا دلش نمیخواست بیرون بره!
با بیچارگی چشمهاش رو بست و صورتش رو جمع کرد، بعد با بیشترین سرعت قبل از اینکه دوباره از استرس پشیمون بشه، در رو باز کرد.
لبهاش رو با زبونش خیس کرد و بزاقش رو قورت داد، بعد با قدمهای آروم از اتاق بیرون رفت.
به محض اینکه توی دید جونگکوک قرار گرفت میخواست با سرعت خودش رو توی اتاقش بندازه و بیرون نیاد.
بعد از اینکه چشمهای پسر موخرمایی به جیمین افتاد دستش به همراه فنجون قهوهای که نگه داشته بود توی هوا ثابت موند و چند بار پلک زد؛ بعد دست آزادش رو روی صورتش کشید.
"یه چیزایی رو از دیشب یادم میاد. ولی فکر کنم جفتمون ترجیح میدیم راجبش فکر نکنیم، هوم؟"
حقیقتا جونگکوک بیش از هر کسی احساس بدبختی میکرد، یادش میومد که یکم کنترلش رو از دست داده بود... و حالا چی داشت که بگه؟ هی پسر! من یکم مست بودم و کنترل آنچنانی روی رفتارم نداشتم، واسه همین با یه ویبراتور افتادم به جونت و گُه زدم به هر چی اصول اخلاقی و روابط فامیلی و ادب و نزاکته!
هر کس بود ترجیح میداد همون مقداری که به یاد میاورد رو هم فراموش کنه...
اما حداقل توی یه فرصت از جیمین عذرخواهی میکرد و مطمئن میشد پسر بیچاره رو بیش از حد اذیت نکرده باشه؛ اصلا دلش نمیخواست فشردنی رو بترسونه یا همچین چیزی!
و خب جیمین مسلما ازش نترسیده بود، در اینکه لذت زیادی برده بود هم شکی نداشت... وجههی جدید جونگکوک یکم شیطنتش رو بروز میداد و طبق معمول جذبه داشت، و خب تعجبی نداشت که قلب شیفتهی جیمین جذبش شده باشه!
پسر کوچیکتر نمیدونست توی اون شرایط خوشحال باشه یا ناراحت، چون جونگکوک لطف کرد و همون اول کاری بهش گفت یه چیزایی یادش میاد تا پسر کوچیکتر بتونه حسابی قرمز بشه و به این فکر کنه که دیگه هیچوقت از این غلطا ازش سر نزنه.
جیمین اصلا در خودش نمیدید چطور باید حرف بزنه یا جواب پسر بزرگتر رو بده، فقط سرش رو تکون داد که بعید میدونست جونگکوک دیده باشه، و بعد بالاخره خودش رو توی اتاقش انداخت و در رو بست تا حاضر بشه.
اینبار مسیر خونه تا شرکت قرار بود به معذبکنندهترین حالت ممکن سپری بشه و هر دو پسر از الان با فکر کردن بهش میخواستن سرشونو توی دیوار بکوبن.
تنها نکتهی مثبت قضیه این بود که جفتشون دیشب از حد و مرزشون گذشته بودن و دلیلی برای شرمنده شدن داشتن، پس هر دو تحت فشار بودن و کسی تنها اون وسط عذاب نمیکشید!
***
بالاخره بعد از مدتها تهیونگ داشت روز آرومی رو توی شرکت تجربه میکرد. فقط تنها مشکلی که وجود داشت این بود که باید بعد از ساعت کاری همراه رئیس مین خرده کارهای مربوط به پروژهای که قرار بود فردا به رئیس جئون ارائه بشه رو انجام میدادن؛ و تهیونگ مجبور میشد کمی دیرتر به خونه برگرده؛ که البته از نظرش مشکل چندانی نداشت. همین که مین از کارش راضی بود باعث میشد تهیونگ هم از شرایطش راضی باشه.
قبل از پایان ساعت کاری، فایلهای مربوط به پروژه رو آماده و مرتب کرده بود و از بخشهایی که لازم بود پرینت گرفت، و بعد از ساعت هفت با کارمندهای دیگهی بخششون خداحافظی کرد و سمت اتاق رئیس مین رفت.
فلشش رو به مین داد و برگههایی که پرینت گرفته بود مقابل جفتشون روی میز گذاشت.
هر کدوم جداگانه سرفصلهای مختلف رو چک میکردن و با آمار روی صفحهی نمایش لپتاپ مقایسه میکردن؛ اگر بخاطر وسواس رئیس مین نبود لزومی نداشت شخصا خودش و کارآموزش روی بررسی نهایی وقت بذارن، اما چارهای نبود... همه و بهخصوص تهیونگ با اخلاق مین یونگی آشنایی داشتن و تهیونگ هم دیگه به این مسئله عادت کرده بود.
دقیقا لحظهای که توی ذهنش داشت خودش رو تشویق میکرد که هر چی جلوتر میره ایراداتی که رئیسش به کارهاش وارد میکنه کمتر میشن، مین یونگی بین برگهها گشت و سرش رو بالا آورد،
"کیم تهیونگ."
تهیونگ به سرعت نگاهش رو از برگهی توی دستش گرفت و به صورت جدی مین داد.
"پرینت صورت جلسهی دوم سهامدارا بین این برگهها نیست."
تهیونگ برای یه لحظه خشکش زد و بعد با سرعت شروع کرد به گشتن بین برگهها.
"متاسفم، همین الان میرم و پرینت میگیرم. زیاد نیستن، تا گزارش بعدی رو چک کنید میارمشون."
از جا بلند شد و سمت در رفت اما با صدای رئیسش دوباره به سمتش برگشت.
"کیم تهیونگ."
مین هم از جا بلند شد و با قدمهای آهسته میز رو دور زد.
"مدتی میشد حواسپرتی نداشتی..."
تُن صداش آروم بود و تهیونگ نمیتونست تشخیص بده لحنش تهدیدآمیزه یا صرفا تعجب کرده.
اما طبق تجربه منتظر بود حسابی سرزنش بشه؛ پس کمی احساس خطر کرد و یه قدم به سمت عقب برداشت.
"چیزی فکرتو مشغول کرده؟"
مین همچنان داشت با قدمهای کند سمتش میرقت و توی تن یا لحنش تغییری ایجاد نشده بود، درنتیجه تهیونگ همچنان سردرگم و با قلبی که هر لحظه تندتر میزد عقبتر رفت.
مین یک قدم دیگه به سمتش رفت و تهیونگ هم با عقب رفتن فاصلهی بینشون رو حفظ کرد اما پشتش به دیوار برخورد کرد.
از شانس خوبش مین همونجا متوقف شد و جلوتر نیومد.
توی اون لحظه کیم تهیونگ یه اشتباهی کرد؛
بجای چرخوندن سرش و نگاه کردن به دورترین نقطهی ممکن تصمیم گرفت توی فاصلهی یک قدمی مین یونگی بهش خیره بشه و جزئیات صورتش رو دقیق بررسی کنه.
دست خودش نبود، هر وقت استرس میگرفت یه احمق میشد که تصمیمات عجیب و غریب میگرفت.
اول به موهای مشکی مین نگاه کرد که مرتب و رو به بالا حالت داده شده بودن؛ کاملا برازندهی یه رئیس ترسناک و جدی.
هدف بعدی نگاه سرکشش چشمهای رئیس مین بودن. چشمهاش اکثر اوقات حالت نگاه جدی خودشون رو حفظ میکردن و واقعا سخت بود که از نوع نگاهش حدس زد چی توی سرش میگذره... تهیونگ خیلی کم دیده بود طرز نگاه رئیسش عوض بشه، و اکثر مواقع این اتفاق وقتی میفتاد که با رئیس جئون درحال حرف زدن بودن؛ که نشون میداد باید دوستی نزدیکی راشته باشن چون این وجههی غیررسمی از رئیس مین به ندرت بروز میکرد.
بعد از اون نگاه تهیونگ پایینتر رفت و روی بینی طرف مقابلش ثابت شد؛ بینیش کوچیک بود و با بقیهی اعضای صورتش همخونی داشت.
و در آخر... نوبت لبهاش بود.
لبهای باریک و خوشفرمی که رنگ صورتی ملایمی داشتن و بهطرز عجیبی تهیونگ به این فکر افتاد که احتمالا خیلی نرم و لطیف بودن.
احتمالا اون بخش از صورت مین یونگی تنها بخشی بود که جدیت و سختی صاحبش رو نشون نمیداد.
تهیونگ میتونست تصور کنه اگر شخص مقابلش یه لبخند بزنه، چقدر صورتش حالت دوستانه و قشنگی به خودش میگیره... تا حالا اون لبخند رو ندیده بود اما مطمئن بود میتونه بخش قشنگی از درون مین یونگی رو به نمایش بذاره. شاید چیزی شبیه به لطافتی که توی قلبش بود اما هیچوقت اون رو به هرکسی بروز نمیداد.
و همون لحظه مین یونگی گلوش رو صاف کرد و تهیونگ فهمید توی چه افتضاح جدیدی گیر افتاده.
زیاد به جزئیات صورتش رئیسش خیره نشده بود اما لعنت... یه مدت نسبتا طولانی همینطور به لبهاش خیره بود و داشت فکرهای نرم و اکلیلی میکرد. چرا باید انقدر از خودش حواسپرتی و شوتبازی درمیاورد آخه... خب به جهنم که اگر مین لبخند بزنه نشون میده قلب مهربون و دست نیافتنی داره!
اما متاسفانه تمام لحظاتی که تهیونگ مشغول لعنت کردن خودش بود، بخاطر شوکه شدنش نگاهش رو اصلا تکون نداد و همینطوری خیره به لبهای مین یونگی با چشمهای گرد شده خشک شده بود.
و اون اتفاق دقیقا توی همون لحظه رخ داد.
انقدر ناگهانی و کوتاه که تهیونگ فکر میکرد توی خیال خودش اتفاق افتاده.
انقدر غیرمنتظره که شک کرد شاید مست باشه.
و بهطرز عجیبی، انقدر دلنشین که یه لحظه توی اعماق ذهنش آرزو کرد کاش طولانیتر میبود...
مین یونگی یک قدم فاصلهی بینشون رو طی کرد و لبهایی که تهیونگ تمام مدت با نگاه گرمی بهشون خیره شده بود محکم روی لبهای تهیونگ گذاشت.
همزمان یکی از دستهاش رو بالا آورد و کتف تهیونگ رو به دیوار پشتش چسبوند؛ و بلافاصه بعد از حرکات شدتدارش عقب کشید و تهیونگ شوکه و متعجب رو با صداش ازحالت خشکیدهش خارج کرد،
"اینم همون چیزی که کلی وقت بهش زل زده بودی، حالا پرینت برگههای جلسه؟"
تهیونگ فقط فهمید خودش رو از اتاق بیرون انداخت و همچنان با چشمهای گرد شده پشت در ماسید.
مغزش با سرعت زیادی داشت پردازش میکرد و اتفاقات چند دقیقهی اخیر از جلوی چشمهاش میگذشت.
الان یه قضیه مطرح بود، این که آبروش از دست رفته بود، جلوی مین یونگی، و برای بار هزارم.
اما اینبار دیگه خیلی جدی بود...
یعنی خیلی تابلو و بد زل زده بود به لبهای طرف؟ رئیس مین با اون ابهت رو معذب کرده بود؟ اصلا این چه مدل واکنش در برابر معذب شدن بود آخه...
البته مین همیشه آدم متفاوت و غیرقابل پیشبینی بود، شاید میخواسته تهیونگ رو معذب کنه و بهش بفهمونه چقدر حرکتش ضایع بوده؟
اصلا گیریم که مین میخواست خجالتزدهش کنه... میتونست فقط بهش تیکه بندازه، حالا باید حتما میگرفت ماچش میکرد؟
با یادآوری بوسهای که همچنان غیرواقعی به نظر میرسید تهیونگ دوباره فیوز پروند و نفسش رو حبس کرد.
اول باید کار اونشب رو زودتر تموم میکرد تا زیاد دوروبر مین نباشه و وقتی میرفت خونه کلی فکر داشت که توی ذهنش بالا و پایین کنه...
***
چاپستیکهاش رو توی بشقابش میچرخوند اما حواسش از شامش خیلی پرت بود.
دو ساعت گذشته انقدر عجیب و پر از آدرنالین بود که هنوز نتونسته بود کامل به خودش مسلط بشه.
وقتی با پرینت برگهها توی اتاق برگشته بود خودش و مین بدون اینکه سرشون رو از برگهها بلند کنن سریع بررسیها رو انجام دادن و تهیونگ با بیشترین سرعت از اتاق بیرون زده بود.
حالا هم که داشت توی سکوت خونهش شامش رو میخورد اما بیشتر غذاش دست نخورده باقی مونده بود و خودش توی فکر بود.
متاسفانه رفتارهای مین هیچوقت واسش قابل پیشبینی یا درک نبودن.
همیشه با رفتارهای رئیسش شوکه میشد؛ از زمان انتخاب پروژهها گرفته تا رفتارش با کارآموزها و کارمندهاش و تهیونگ.
بنابراین واقعا نمیتونست قصد بوسهی یهوییش رو حدس بزنه، یا حتی واکنشش بعد از اون اتفاق رو سبک سنگین کنه. چون مین خیلی جدی و عادی بود؛ پسر کوچیکتر رو به دیوار چسبونده بود و محکم و کوتاه بوسیده بودش اما چهرهش مثل چند دقیقه قبل از اون اتفاق حالت عادی داشت و لحنش هم همینطور.
نه خجالتی تو صورتش بروز داده بود و نه توی نوع حرف زدنش، که البته این مورد ازش بعید نبود. تهیونگ خوب میدونست رئیس مین چطور همیشه چهرهی خونسردش رو حفظ میکنه.
مشکلش اینجا بود که هیچ سر در نمیاورد!
و تازه مشکل اصلی یه چیز دیگه بود؛ تهیونگ داشت دنبال ردی از خجالت یا تمایل میگشت، چون خودش بجای منزجر شدن نسبت به اون اتفاق یه حس عادی داشت!
شایدم عادی نه، ولی خب نمیتونست روش اسم احساس بذاره!
حالا اصلا مگه ایرادی داشت از بوسیده شدن خوشش بیاد؟ اینهمه سر قرار میرفت و افراد مختلف رو میبوسید...
اینبار هم لبهاش یه تماس جزئی پیدا کرده بودن دیگه... یه تماس جزئی با لبهای رئیس مین سرد و جدی و ترسناک که تهیونگ اخیرا نسبت بهش حس احترام بخصوصی داشت!
سرش رو تکون داد و قیافهی جدی به خودش گرفت، اصلا باید میرفت میخوابید و همهی این قضایا رو بیخیال میشد، انگار نه انگار. چیز مهمی پیش نیومده بود که...
فقط اگر تهیونگِ چند ماه پیش توی اون شرایط قرار میگرفت اونطوری به لبهای مین یونگی زل نمیزد و در موردشون خیالپردازی نمیکرد و اگر مین میبوسیدش خشتک رئیسش رو از هم میدرید... همین.
چند دقیقه بعد توی تختش دراز کشیده بود و با چشمهایی که کاملا باز بودن و مغزی که عمرا به این زودیا به خواب میرفت، تلاش میکرد عمق فاجعه رو بررسی کنه.
خودش رو جای تهیونگِ چند ماه پیش میگذاشت و سعی میکرد رفتار و افکار خودش رو توی اون زمان و زمان حال مقایسه کنه.
هر چی بیشتر فکر میکرد بیشتر بهم میریخت و آرزو میکرد کاش حداقل یه ذره مین یونگی وا داده بود تا تهیونگ بفهمه چه حس و دیدگاهی به اون اتفاق داشت... یعنی فقط میخواست تهیونگ رو ضایع کنه؟
یعنی بعد از اینکه تهیونگ با برگههای پرینت گرفته برگشته بود، مین واقعا غرق کار شده بود و با جدیتش میخواست نشون بده اتفاقی که افتاده براش خیلی سطحی بوده و ازش گذشته؟
یعنی مثل متجاوزا از این غلطا با همه میکرد؟
وقتی سوال آخر رو توی ذهنش مطرح کرد با اخم دستهاش رو مشت کرد. مین غلط میکرد بره اینور اونور ملتو ماچ کنه! هر چقدرم واسش سطحی بود نباید از این کارا میکرد؛ باید جدیت و ابهتش رو جلوی همه حفظ میکرد.
یه لحظه خشکش زد... الان داشت غیرتی میشد یا فقط بخاطر تنفرش از رفتارهای زننده و مخالف حقوق بشر عصبی شده بود؟
"کیم تهیونگ، با احترام ریدم توی سوالها و افکار چرتت... سرم درد گرفت، فقط بگیر بخواب!"
سر خودش داد زد و با اخم توی جاش غلت زد و چشمهاش رو با لجبازی روی هم فشار داد تا خوابش ببره.
هر چند اونشب برخلاف خواست خودش خیلی دیر به خواب رفت و نتونست جلوی افکار درهم و برهمش رو بگیره.
***
دو روز آینده برای تهیونگ عذابآور گذشت.
افکارش بیش از هر وقت دیگهای هول مین میچرخید و تمام مدت توی سرش یاد اون بوسهی لعنتی میفتاد و دوباره تمام حدسیاتش رو از اول مرور میکرد.
هزار بار توی این چند روز به مین فحش داده بود، هربار به دلیل متفاوتی؛ و همش مربوط میشد به همون بوسه.
مین توی این دو روز هم کوچیکترین چیزی بروز نداده بود... طوری که تهیونگ داشت کمکم به این باور میرسید که توهم زده و چنین اتفاقی نیفتاده!
گاهی انقدر آشفته میشد که میخواست بره جلو، یقهی رئیسش رو بگیره و ازش بپرسه دلیل اون کارش چی بود... و حقیقتا یه گوشه از قلبش میخواست نظر مین رو هم راجب اون بوسه بدونه!
مشکلاتش به اینجا ختم نمیشد... اینروزها حواسپرتتر شده بود و دلیلش باز هم مین یونگی بود.
کافی بود از مقابل تهیونگ رد بشه تا پسر دستش رو زیر چونهش بزنه و تا نیمساعت به راه رفتن رئیسش فکر کنه.
توی جلسات اونقدر حواسش پرت مین یونگی میشد که نصف مطالب رو از دست میداد.
هر بار برای کاری به دفتر رئیس میرفت احساس عجیبی داشت، انگار هم مضطرب بود و هم خجالتزده و هم هیجان داشت... نمیفهمید چه بلایی سرش اومده؛ اما باز هم بخاطرش مین رو به فحش میکشید چون بعد از اون بوسه اینطوری شده بود!
نکنه اصلا مثل فیلما بوسهی سمی یا چنین چرت و پرتی بود؟
روز سوم بالاخره از دست افکارش و سکوت و بیتفاوتی مین کلافه شده بود و اشکش داشت درمیومد، هربار مین رو میدید ضربانش شدت میگرفت و میدونست دلیلش استرس نیست اما...
وقتش بود یه جلسهی فکری با دوتا دوست نزدیکش بذاره و سر نهار بدون انکار کردن همهچیز رو براشون تعریف کنه.
***
جیمین با حالتی که انگار روح دیده دستش رو جلوی دهنش گرفت،
"خاک تو سرم. باورم نمیشه!"
هوسوک هم به بازوی پسر کوچیکتر چسبید و با چشمهای گرد شده به تهیونگ خیره شد،
"خدای من، جیمین! فکرشو میکردی درست کار کنه؟"
تهیونگ از واکنش و حرفاشون گیج شده بود و اونقدر اعصابش تخمی بود که از زیر میز پای جفتشون رو لگد کرد،
"یجوری حرف بزنید منم بفهمم."
جیمین از بیحوصلگی دوستش ریز خندید و دستش رو از سمت دیگهی میز گرفت،
"اول یه نفس عمیق بکش و قول بده کتکم نمیزنی."
تهیونگ با قیافهی گیج سرش رو تکون داد.
"نه! انگشت کوچیکتو توی انگشتم قفل کن و قول بده. اینطوری مطمئنتره."
تهیونگ که همون یه ذره صبرش داشت بخار میشد چشمهاشو چرخوند و انگشتش رو توی انگشت جیمین قفل کرد.
"هوسوک هیونگ..." جیمین با ابرو به هوسوک اشاره کرد تا صحبت کنه.
هوسوک که از حالت چهرهش مشخص بود علاقهی زیادی به اینکار نداره و حس میکنه قربانی شده با اخم نگاهش رو از جیمین گرفت و به تهیونگ داد،
"تقصیر جیمینه، نفرینت کرده بود یادت میاد؟ نفرینش گرفته و حالا تو هم روی رئیست کراش داری بدبخت. تبریک میگم."
تهیونگ با چشمهای به خون نشسته نگاهش رو بین دوستاش میچرخوند.
اول خیز برداشت تا یه ضربهی نسبتا محکم به بازوی جیمین بزنه اما پسر با پررویی ابروهاش رو بالا انداخت و جدی بهش خیره شد،
"قول داده بودی!" خودش رو از دست تهیونگ دور کرد و جمعتر نشست.
جهت دست تهیونگ تغییر کرد و از اونجایی که هوسوک آمادگیش رو نداشت تا زودتر جاخالی بده، تبدیل شد به هدف بعدی و ضربهی محکمش رو هم دریافت کرد.
و بعد خیلی ناگهانی تهیونگ از یه ببر خشمگین تبدیل شد به یه گربهی بدبخت و سر جاش آروم گرفت و بق کرد.
جیمین و هوسوک نگاه نگرانی ردوبدل کردن و به تهیونگ خیره شدن.
"تهیونگی هیونگ، اشکالی نداره اگر واقعا نسبت بهش احساس پیدا کرده باشی... تازه بوسه که شوخی نیست، احتمالش هست رئیس مین هم نسبت بهت کشش داشته باشه."
هر چی نباشه با مقایسه کردن اتفاقاتی که بین خودش و جونگکوک، و رئیس مین و تهیونگ میفتاد، متوجه تفاوت زیادی شده بود؛ و هرچقدر که مطمئن بود جونگکوک نسبت به خودش حسی نداره به نظر میومد مین چشمش دنبال تهیونگ باشه.
هوسوک فکری که توی سر جیمین میگذشت رو تایید کرد،
"تهیونگ به نظر من مین کلا با تو متفاوت برخورد میکنه و به رفتارش میخوره که ازت خوشش بیاد."
تهیونگ سرش رو که پایین انداخته بود به چپ و راست تکون داد،
"بچهها، داریم راجب مین یونگی صحبت میکنیم. این خیلی ازش بعیده... من فقط کسیام که ازش ایراد میگیره، چرا باید ازم خوشش اومده باشه؟"
لعنت بهش. چرا انقدر غمگین شده بود؟ چرا اصلا احساس مین یونگی انقدر واسش مهم بود؟ دستش رو روی صورتش کشید.
تف توی اون نفرین چرت و مسخره که شوخیشوخی جدی شده بود...
"اشتباه نکن هیونگ. همین ایراد گرفتنش هم یجورایی مشکوکه. یادت میاد بهت گفت فقط خودش حق داره ازت ایراد بگیره؟ اینکه گفته بود میخواد تو بهترین باشی؟"
تهیونگ نفسش رو آروم بیرون داد.
"یکم صبور باش و بیشتر به هدف پشت رفتارهاش فکر کن، مطمئنم بزودی دوباره سیگنال میده." هوسوک با صدای اطمینانبخشی بهش دلداری داد و دستش رو گرفت.
شاید باید همین کار رو میکرد... بیشتر به عمق رفتارهای مین یونگی توجه نشون میداد.
امیدوار بود حرفهای دوستاش که کمی امیدوارش کرده بودن حقیقت داشته باشن...
~
یکی از دوستای قشنگم لطف کرده و واسه فیک تیزر درست کرده، میتونید توی چنل دِیلیم توی تلگرام (@myspringday ) تیزر خفنش رو ببینید♡
و لطفا یادتون باشه با ووت و کامنتاتون انرژی بدین :)
YOU ARE READING
「 Remedy 」
Fanfiction⌑ فیکشن: Remedy ⌑ | اتمام یافته✔︎ • کاپلها: مینگوک، تهگی • ژانر: زندگی روزمره، رمنس، فلاف، اسمات، کمی انگست • روز آپ: دوشنبهها ❗Tags: mention of rape and death (not Bangtan), panic attack, slow build, lack of communication at some point. ▪︎▪︎▪︎▪︎▪...
