Part 23

1.1K 253 57
                                        

از وقتی بیدار شده بود و جونگ‌کوک رو کنارش ندید توی یه حس خلاء فرو رفته بود.
حتی نمیخواست از توی تختش بلند شه و از اتاقش بیرون بره‌.
داشت اتفاق میفتاد، چیزی که ازش میترسید داشت اتفاق میفتاد.
شاید حتی جونگ‌کوک داشت با شخصی وارد رابطه میشد که چنین چیزی رو بهش گفته بود!
حتی نمیخواست به چیزی فکر کنه.
از دیشب احساس میکرد چیزی درونش فرو ریخته، خرده‌هاش قفسه‌ی سینه‌ش رو خراش داده و باعث این دردی شده که هنوز هم به خوبی حسش میکنه.
نفس کشیدن براش سخت بود چون حس میکرد گلو و سینه‌ش سنگین شده... و خیلی حس مزخرفی بود که از اول صبح وقتی چشم توی تختش باز میکنه بخواد بغض کنه، اما این اتفاق افتاده بود.
تکستی که تهیونگ داد یکمی از حال و هوایی که داشت نجاتش داد.
توی گروه سه‌نفره‌شون اعلام کرده بود با یونگی دعواش شده و اصلا اعصاب نداره و میخواد اون روز رو باهاشون وقت بگذرونه و شب هم با هم به یه بار برن.
جیمین بلافاصله موافقتش رو اعلام کرد. مسلما واسه اونم بهتر بود از خونه بیرون بزنه و شب خودش رو با الکل خفه کنه تا دیگه هیچ چیزی به یاد نیاره. حداقل یه شب راحت میشد...
بعدش میتونست با یه واقعیت دردناک و حال‌بهم‌زن مواجه بشه و کم‌کم آماده بشه تا زندگی بدون جونگ‌کوک رو شروع کنه...
***
هوسوک با دیدن قیافه‌ی دوست‌هاش احساس میکرد خودش هم یه شکست عاطفی رو تجربه کرده و مثل دو نفر دیگه‌، روی صندلیش وا رفته بود.
تهیونگ با عصبانیت غذاش رو توی دهنش میچپوند و خودش رو با غذا خفه میکرد، و جیمین بیشتر با غذاش بازی میکرد و گهگاه یه لقمه‌ی کوچیک میخورد.
هوسوک ترجیح میداد به هوای کتک هم که شده جَو بینشون رو زودتر عوض کنه.
"بسه دیگه مثل بازنده‌ها نباشین. اومدیم بیرون که موقتا همه‌ چیزو فراموش کنید و خوش بگذرونید!"
تهیونگ و جیمین نگاه شرمنده‌ای ردوبدل کردن و سرشون رو به نشونه‌ی موافقت تکون دادن.
"هیونگ حالا که نهار رو کوفتت کردیم من حساب میکنم. از این به بعدم اگر اخم کردیم با زانو بزن لای پامون!"
جیمین بهش چشم‌غره رفت،
"از طرف خودت صحبت کن؛ شاید من بخوام بجای تخمام یه عضو دیگه رو گرو بذارم."
هوسوک که میدید جو بینشون داره عوض میشه نیشش باز شد،
"کاری به تخمای هیچکس ندارم، تا بیشتر از این وسط رستوران سگ‌آبروم نکردین دهنتونو ببندین."
لبخندی که جیمین زد، با وجود اینکه عمر طولانی نداشت اما شروع خوبی بود. حداقل هوسوک امیدوار میشد که تا آخر شب دوستش رو سرحال ببینه.
قبل از نهار جیمین خیلی مختصر براشون توضیح داده بود که قراره اتفاقاتی که بین خودش و جونگ‌کوک میفتاد رو متوقف کنن، و راجع به احساس عدم اطمینان، و ناراحتی که داشت هم توضیح داد.
تهیونگ -در کمال تعجبِ هوسوک و جیمین- تمام مدت دستش رو دور جیمین حلقه کرد بود و وقتی که جیمین نتونست جلوی چندتا اشک مزاحم رو بگیره، کاملا پسر رو توی بغلش کشید و پشتش رو نوازش کرد.
هوسوک بهش گفت پیش‌داوری نکنه و منتظر باشه ببینه اوضاع بین خودش و جونگ‌کوک تغییری میکنه یا نه؛ تهیونگ هم اعلام کرد باهاش موافقه، چون معتقد بود کاری که پسر بزرگتر انجام داده کاملا عاقلانه بوده و دلیلی نمیشه تا جیمین احساس کنه این یه حرکت برای فاصله گرفتنه.
پسر کوچیکتر با تمام وجود میخواست حرف‌هاشون رو قبول کنه، پس تمرکزش رو گذاشت روی این که اون روز خودش رو کاملا رها کنه. حتی به این فکر کرد که خودش کمی از جونگ‌کوک فاصله بگیره. خودش هم میدونست که طاقت نمیاره، فقط میخواست سرش رو با چیزهای دیگه گرم کنه تا کمتر از قبل متوجه بی‌قراری قلبش برای پسر موخرمایی بشه.
اما این‌ها همه برنامه‌های بعد از اون شب بود، اون شب جیمین میخواست ذهنش از همه چیز خالی بشه.
از تمام لمس‌های پر از ملایمت، از همه‌ی زمزمه‌های آروم، همه‌ی لذت و دلخوشی که دیشب تجربه کرده بود. حتی تمام اون نگاه‌هایی که انگار اهمیت میدادن... و حس آرامش مطلقی که بینشون جریان داشت.
"تهیونگ هیونگ، نگفتی سر چی دعواتون شد."
جیمین لقمه‌ی بزرگی توی دهنش گذاشت و به تهیونگ خیره شد.
"شب مهمونی چند نفر شروع کردن باهام لاس زدن و یونگی هم زد به سرش. بهش گفتم تقصیر من نیست که بقیه باهام لاس میزنن من باهاشون لاس نزدم و بعد بحثمون شد."
مشخص بود ناراحته و از اینکه چند روز با دوست‌پسرش وقت نگذرونده اصلا سرحال نیست، اما حالت تخس و حق‌به‌جانب چهره‌ش رو حفظ میکرد و خودش رو عصبی‌تر از چیزی که ته دلش بود نشون میداد.
هوسوک قبل از اینکه چاپستیکش رو سمت لب‌هاش بیاره آروم شونه‌ای بالا انداخت،
"از سختی و مشکلات اوایل رابطه‌ست. درست میشین."
تهیونگ سرش رو به نشونه‌ی موافقت تکون داد، به هرحال اون هم قصد داشت اون شب خودش رو رها کنه. درسته این چند روز دلش برای یونگی تنگ شده بود اما قرار نبود کوتاه بیاد!
بعد از اینکه مدتی زمانشون رو بیرون و توی هوای آزاد گذروندن، بالاخره به بار مد نظرشون رسیدن و واردش شدن.
متاسفانه برخلاف برنامه‌ریزی‌های قبلیشون، شرایط اونطور که میخواستن پیش نرفت.
هر سه نفرشون با بیحالی روی صندلیشون نشسته بودن و آروم‌آروم نوشیدنیشون رو مزه میکردن تا جایی که مست شدن و از اون هم بیشتر سر جاشون وا رفتن.
جیمین احساس میکرد انقدر سنگین شده که ممکنه دیگه هیچوقت نتونه از روی اون صندلی جدا بشه.
هوسوک صورتش رو به دستش تکیه داده بود و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود، و تهیونگ لب پایینش رو آویزون کرده بود و با حرص نوشیدنیش رو نگاه میکرد.
هرازگاهی تهیونگ با غر زدن‌هاش سکوت بینشون رو میشکست،
"اصلا دیگه بهش فکر نمیکنم. مینِ تخمی میتونه بره کشکش رو بسابه."
هوسوک درحالی که برای تایید حرفش سرش رو بالا و پایین میکرد، با شنیدن صدایی که از پشت سرشون شنید متوقف شد و به همون سمت برگشت.
"تمایلی به ساییدن کشک ندارم، ولی به مالیدن تو چرا."
مین یونگی و ورود شکوهمندش.
تهیونگ و جیمین هم سمت صدای یونگی برگشتن و صورت جدی پسر رو که با حرف چند ثانیه پیشش تفاوت زیادی داشت از نظر گذروندن.
و جیمین نمیدونست داره توهم میزنه یا واقعا جونگ‌کوک یه قدم عقب‌تر از یونگی ایستاده بود!
طبیعی بود یونگی اومده باشه دنبال تهیونگ، چون باری که توش بودن واسشون حکم پاتوق داشت! اما جونگ‌کوک چرا همراهش اومده بود؟
توی فاصله‌ای که جیمین با توهمش درگیر بود، تهیونگ هنوز قفل کرده بود و نمیدونست به حرف دوست‌پسرش چطور واکنش نشون بده.
البته هوسوک و جونگ‌کوک بلافاصله واکنششون رو بروز دادن؛
هوسوک کف دستش رو یه راست روونه‌ی پیشونیش کرد و جونگ‌کوک طوری از پشت سر به یونگی خیره شده بود انگار به سلامت روانش شک کرده و هر لحظه منتظره رفیقش از دست بره!
اما بعد از اون نگاه جونگ‌کوک قفل چشمای خسته‌ی جیمین شد، و پسر کوچیکتر مطمئن شد که شخص مقابلش از توهم خودش سرچشمه نگرفته و واقعا اونجاست!
فلش‌بک، چند ساعت قبل:
"هیونگ... میدونی که تقصیری نداشته، نباید الکی بینتون دعوا درست کنی!"
"جئون جونگ‌کوک وقتی اومدم پیشت و خودم دارم میگم از اشتباهی که کردم پشیمونم نباید نصیحتم کنی!"
جونگ‌کوک چشم‌هاش رو چرخوند.
یونگی اون روز پیشش رفته بود تا با همدیگه و در اوج کسلی روزشون رو بگذرونن.
و مسلما یونگی شروع کرده بود به درددل کردن و جونگ‌کوک که خودش هم از مهمونی اون شب خاطره‌ی خوبی نداشت، با قیافه‌ی حق‌به‌جانب داشت یونگی رو برای عصبانیت عجولانه و غیرمنطقیش سرزنش میکرد.
اون شرایط رو خیلی خب درک میکرد چون خودش دقیقا تجربه‌ی مشابهی داشت. دست خودش نبود که تا یونگی راجب دعوای اون شبشون صحبت کرد یاد از کوره در رفتن خودش و چهره‌ی غمگین جیمین افتاد.
دستش رو روی صورتش کشید. میدونست قراره روز سختی داشته باشه.
البته از اون روز قرار بود هر روز واسش سخت بگذره... از کجا معلوم، شاید همین فردا جیمین از یه نفر خوشش میومد و یه رابطه رو شروع میکرد... اونوقت جونگ‌کوک میموند و حس حسادت اعصاب‌خردکنش و نگرانی‌های فراوون.
نگاهش رو به صورت ناراحت و دلخور هیونگش داد.
با پیشنهادی که از ذهنش گذشت به خودش افتخار کرد و گلوش رو صاف کرد.
"هیونگ. پاشو برو دنبالش. بهش نشون بده پشیمونی و واست ارزش داره، بذار بدونه چقدر دلتنگی."
این یه پیشنهاد دو سر سود بود! چرا؟ چون جونگ‌کوک قرار بود یونگی رو همراهی کنه و هیونگ عزیزش رو تنها نذاره. و دقیقا کجای این ماجرا به سود جونگ‌کوک بود؟
پسر موخرمایی اطلاع داشت جیمین اون روز همراه تهیونگ بیرون رفته. پس اگر مثل یه دونگسنگ مهربون و با معرفت هیونگش رو همراهی میکرد میتونست بره و فشردنی خودش رو ببینه و باهاش برگرده به خونه.
از صبح نگران بود که جیمین چطور میخواد شب به خونه برگرده و میترسید توی راه حالش بد بشه یا نتونه زود ماشین گیر بیاره و سرما بخوره.
و ته دلش یکم مضطرب بود که وقتی پسر کوچیکتر با دوستاش در حال خوشگذرونیه توجه آدمای هیز و بیخود اطرافش رو به خودش جلب کنه.
و مشخصا اگر کسی میخواست جیمین رو دید بزنه از نظر جونگ‌کوک یه کثافت رذل بود پس وظیفه‌ی خودش میدونست که سریع مثل یه نگهبان لعنت شده خودش رو به جیمین برسونه.
میدونست افکارش از همیشه احمقانه‌تره و حقیقتا تمایل زیادی داشت یدونه بزنه پس کله‌ی خودش... اما از طرفی دست خودش نبود و حالا که کسی توی زندگی جیمین نبود، با تمام وجود دلش میخواست از فرصت استفاده کنه و خودش مراقب اون پسر باشه.
کاملا میدونست جیمین الان دیگه بالغه، دور از خانواده‌ش زندگی میکنه و درکنار تحصیلش کار میکنه؛ پس مسلما پسر از خیلی از همین و سال‌هاش هم جلوتر بود و میتونست روی پای خودش بایسته و مراقب خودش باشه... اما جونگ‌کوک نمیتونست جلوی میل زیادی که به مراقبت از جیمین داشت مقاومت کنه.
جونگ‌کوک به‌طرز احمقانه‌ای میخواست کوچیکترین نگرانی و ناراحتی برای پسر کوچیکتر پیش نیاد و اصلا نیازی به مراقبت کردن از خودش پیدا نکنه!
تلاش میکرد جلوی این تمایل درونی رو بگیره و مثل یه انسان بیشعور رفتار نکنه اما نیاز به زمان داشت. و البته همیشه ته قلبش به جیمین و توانایی‌هاش افتخار میکرد اما فقط نمیتونست بپذیره که توی زندگی جیمین هیچ نقشی نداره!
توی راه فکرش مشغول این بود که چه بهونه‌ای برای یهویی ظاهر شدن مقابل جیمین باید بیاره، اما وقتی رسید و دید پسر ریزجثه چقدر مسته متوجه شد نیازی به دلیل آوردن نداره.
بعد از اینکه تهیونگ خودش رو جمع و جور کرد و اطلاع داد داره با یونگی برمیگرده، هوسوک دستش رو پشت کمر جیمین گذاشت و کمی سمت جلو هلش داد؛ جیمین روی صندلیش خم شد و چند بار دست‌هاش رو توی هوا تکون داد تا نیفته و بعد که تعادلش رو حفظ کرد، از روی صندلیش بلند شد.
"حالا که جونگ‌کوکی هیونگت اینجاست تو هم برو خونه، منم تاکسی میگیرم."
جونگ‌کوک نمیتونست دروغ بگه، شنیدن لفظ 'جونگ‌کوکی هیونگت' از زبون یکی از دوست‌های جیمین واسش زیادی دلنشین بود...
جیمین اونقدر احساس سنگینی داشت که فقط سرش رو تکون داد و مقابل جونگ‌کوک ایستاد.
پسر بزرگتر از فرصت استفاده کرد و به هوای اینکه میخواد برای حفظ تعادل به جیمین کمک کنه، دستش رو توی دست خودش گرفت و سمت بیرون بار راه افتاد.
قدم‌های آرومش باعث میشد جیمین برای دنبال کردنش به مشکل برنخورده اما همچنان کمی تلوتلو میخورد.
چند قدم جلوتر پسر بزرگتر حس کرد دست دیگه‌ی جیمین هم جلو اومده و برای حفظ بهتر تعادلش با هر دو دستش به حونگ‌کوک تکیه کرده و پسر بزرگتر اونقدر بخاطر همین کارهای کوچیک جیمین احساساتی میشد که میخواست همونجا وسط خیابون مثل یه بدبخت بزنه زیر گریه.
در ماشین رو برای جیمین باز کرد و بعد از اینکه مطمئن شد بدون زدن سرش به بدنه‌ی ماشین سوار شد، خودش هم سمت دیگه‌ی ماشین رفت و پشت فرمون نشست.
جیمین توی مسیر خونه تقریبا بیهوش بود.
توی صندلیش فرو رفته بود و بخاطر اینکه سرش کج شده بود، لپش به شونه‌ش چسبیده بود و داشت جونگ‌کوک رو وسوسه میکرد جلو بره و گاز آرومی ازش بگیره.
بعد از پارک کردن ماشین جونگ‌کوک پیاده شد و در سمت جیمین رو باز کرد، اما قبل از اینکه توی بغلش بلندش کنه جیمین تقلا کرد و خودش رو از ماشین بیرون کشید.
"بیا اینجا میتونم ببرمت، خودت تعادل نداری." دست‌هاش رو باز کرد تا جیمین رو توی بغلش بلند کنه.
پسر مقابلش سر تکون داد و با پیشنهادش مخالفت کرد؛ حتی وقتی مست بود هم نمیخواست باعث اذیت جونگ‌کوکی هیونگش باشه! اما ‌بعد از اینکه یه قدم جلو رفت و جونگ‌کوک همچنان پشت سرش بدون حرکت ایستاده بود، برگشت و دستش رو سمت پسر موخرمایی دراز کرد تا کنارش بایسته و بتونه حین راه رفتن بهش تکیه کنه؛ جونگ‌کوک هم با رضایت تمام کنارش قدم بر میداشت و دستش رو دور شونه‌ی جیمین حلقه کرده بود تا بتونه به راحتی بهش تکیه کنه.
بالاخره بعد از چند دقیقه توی خونه بودن و جیمینِ مست به سلامت به اتاقش رسیده بود.
اما ظاهرا قرار نبود شب آرومی داشته باشن، چون جیمین خیلی بیشتر از کشش معده‌ش توش الکل ریخته بود!
جونگ‌کوک توی اتاقش در حال عوض کردن لباس‌هاش بود که با شنیدن صدای بهم خوردن در سرویس بهداشتی انتهای راهرو، متوجه شد حال جیمین بهم خورده.
لباسش رو زود عوض کرد و بیرون رفت، پشت در منتظر شد تا جیمین در رو باز کنه.
"نفس عمیق بکش..." یکی از دست‌هاش رو به در تکیه داد و صداش رو کمی بالا برو تا به گوش جیمین برسه‌.
چند دقیقه بعد در با صدای کوچیکی باز شد اما جیمین بیرون نیومد‌.‌
جونگ‌کوک آروم در رو باز کرد و جثه‌ی پسر کوچیکتر رو دید که روی پادری مشکی رنگ، جلوی توالت فرنگی روی زانوهاش نشسته.
"پاشو جیمین، کمکت میکنم برگردی اتاقت."
"نمیتونم هیونگ... حالم بده..."
صداش به خوبی نشون میداد چه حالی داره.
احتمالا قرار بود تا چند ساعت آینده و نیمه‌های شب حالش بهم بخوره تا بتونه الکل توی معده‌ش رو کاملا خالی کنه...
"اینجا اذیت میشی، میریم سرویسِ توی اتاق من."
با کمک جونگ‌کوک جیمین از جاش بلند شد و سمت اتاق رفت‌.
سرویس توی اتاق هم بزرگتر بود و هم پادری بزرگ و نرم‌تری داشت، بنابراین جیمین میتونست هر چقدر میخواست اونجا بشینه و زیاد هم اذیت نشه. البته جونگ‌کوک به همین هم راضی نشد و چند ثانیه بعد از اینکه جیمین رو توی سرویس اتاقش تنها گذاشت، با یه پتو و یه بالشت کوچیک برگشت.
در رو بست تا فضای بیشتری داشته باشن و کنار وان نشست و بهش تکیه داد، پتو رو دور جثه‌ی جیمین پیچید و بالشت رو روی پای خودش گذاشت،
"سرت و بذار اینجا و یکم بخواب، هر وقت حالت داشت بهم میخورد فقط کافیه بلند شی بشینی و سرت و ببری جلو سمت اونجا‌." با انگشت به ‌‌‌توالت فرنگی که کمی جلوتر بود اشاره کرد و جیمین رو با ملایمت سمت خودش کشید تا دراز بکشه.
یکم زیادی لاکچری به نظر میرسید که بخواد شبش رو توی توالت-حمام خونه‌ش صبح کنه، اما اصلا ناراحت نبود؛ حتی کمی هم احساس سرخوشی میکرد. از اینکه توی موقعیتی که جیمین کسی رو کنارش میخواست میتونست خودش رو در اختیارش بذاره و واسش شرایط راحتی رو فراهم کنه.
اون شب نتونست زیاد بخوابه. جاش زیاد راحت نبود و بخاطر تکیه دادن به وان کمی کتفش درد میکرد، چند بار بعد از گرم شدن جشم‌هاش حال جیمین بد شد و جونگ‌کوک با تنش از خواب میپرید و پشتش رو نوازش میکرد تا آروم بشه و دوباره بتونه بخوابه. بعد از اینکه جیمین دوباره روی پاش از هوش میرفت موهاش رو نوازش میکرد و از پیشونیش کنار میزد و دوباره سعی میکرد تا خوابش ببره. اما همچنان راضی بود و خیالش هم راحت بود که توی اون شرایط موقعیت این رو داشته که مراقب جیمین باشه.
هرچند، لحظاتی که با نگرانی بخاطر جیمین از خواب میپرید و ازش میخواست نفس عمیق بکشه توی قلبش دردی رو حس میکرد.
چند روزی بود که میدید جیمین حال خوشی نداره، به وضوح روز به روز پژمرده‌تر میشد و جونگ‌کوک دلیلش رو نمیدونست تا از بین ببرتش... جیمین دوست‌داشتنیش لایق بهترین‌ها بود و جونگ‌کوک با تمام قلبش میخواست همیشه خوشحالی و لبخندهاش رو ببینه، اما جیمین هر روز ضعیف‌تر و غمگین‌تر به نظر میرسید و این باعث عذاب پسر بزرگتر بود.
وقتی اون شب توی اون شرایط قرار گرفتن، پسر موخرمایی با حسرت توی این فکر بود که چرا نمیتونه اجازه داشته باشه اون فردی باشه که توی زندگی جیمین نقش پررنگی داره، حق داره همیشه مراقبش و در کنارش باشه... درحالی که جونگ‌کوک مجبور بود همیشه حد و حدودش رو با پسر کوچیکتر رعایت کنه و نمیتونست بدون دلیل فقط ازش یه بغل ساده رو درخواست کنه...
کابوسی که چند شب پیش دیده بود، باعث شد روند کشف و عمق پیدا کردن احساساتش سریع‌تر بروز کنه؛ جونگ‌کوک واقعا خوشحال بود که حالا میدونه جیمین توی قلبش چه جایگاهی واسش داره، اما در عین حال از اینکه میدید مجبوره چطور جایگاهش رو توی زندگی پسر کوچیکتر به خودش یادآوری کنه و از همیشه از دور تماشاش کنه، باعث میشد توی قفسه‌ی سینه‌ش احساس فشار و سنگینی دردناکی داشته باشه‌.
•°•°•°
با ووت و کامنت انرژی بدین بهم :)

「 Remedy 」Where stories live. Discover now