part6

407 127 3
                                    

{تو باعث تسکین منی
یه حس مثل کسی که همیشه پشتته
یه حس مثل کسی که همیشه اغوشش برات بازه 
یه صدا که میگه من اینجام و تو هم حالت خوب خواهد بود
بیون بکهیون30 اکتبر 2019}

-میشه امشب بیای خونه ی من؟
بکهیون با حرف الفا قلبش تند تر تپید.
منظورش از بیا خونه ی من همون چیزه؟!...یعنی میخاد
اوه شت
بکهیون هنوز اماده گیشو نداشت حتی فکر بهش هم دلش رو میریخت و بهش استرس میداد
با اینکه بکهیون یه امگا بود و تو دوره ی هیتش نیاز شدیدی به رابطه داشت ولی ترس عجیبی نسبت بهش داشت
به خاطره همین از دوران بلوغش تا به حال خودش تنهایی دوران هیتشو گذرونده بود
ولی خب..تصور خیمه زدن بدن بزرگ الفا روی تن برهنه خودش..
ته دلش رو قلقک میداد ولی باز هم چیزی از استرسش کم نمیکرد
چانیول که تشویش و استرس رو تو چشمهای بک دیده بود
با لبخند ارومی سر توت فرنگیشو روی سینش تکیه داد و بدنش رو به گرمی به اغوش کشید
دستشو روی کمر باریکش کشید و بوسه ای روی موهای نرمش گذاشت
میخاست استرسشو کم کنه قصدش ترسوندن امگا نبود درسته که تشنه ی بدن کوچولوش بود ولی نمیخاست تا موقعی که اماده گیشو نداشت بهش دست بزنه
-استرسه تو چشمهای خوشگلت چی میگه توت فرنگی؟میدونم اماده نیستی عزیزم امشب میخام فقط تن کوچولوتو بین بازوهام بگیرم
سر بکهیونو از سینش جدا کردو خیره تو چشمهاش با لبخند گفت:
میشه درخواست بنده رو بپذیرید سرورم؟
بکهیون هیچوقت تو عمرش تا این حد حس خوب پیدا نکرده بود
توجه و ارزشی که چان بهش میداد دلش رو بیشتر براش میلرزوند
نتونست جلوی خنده و ذوقشو بگیره و خودشو تو اغوش دوست پسرش انداخت و دستاشو دور گردنش گره زد
سرش رو داخل گردن خوشبوش پنهان کردو با لذت فرومونشو بو کشید
بوسه ای روی گردنش گذاشتو گفت:
+باشه بین بازوهات دراز میکشمو ارامش میگیرم ولی اگر به اغوشت عادت کردم چی؟اگر هیچ جای دیگه ای به جز بین بازوهای تو خوابم نبرد چی؟اگر عاشق اغوشت شدمو نتونستم ترکش کنم چی؟
چانیول خشک شده به روبه روش خیره بود
تپش قلبش اونقدر بلند بود که مطمعن بود بکهیونم حسش میکنه
چشمهاشو لحظه ای بست.
یاد مادرش افتاد حرفایی که بهش تو کودکی میزد کاملا یادش مونده بود

فلش بک
{سرش روی پاهای نرم مادرش بود.زن امگا در حالی که با ارامش موهای پسرش رو نوازش میکرد با صدای دلنشینش کتاب رومعو و ژولیت رو میخوند
پسرش با اینکه هنوز تو سنین کودکیش بود خیلی خوب داستان دو زوج عاشق رو درک کرده بود
-رومعو گفت:ارام باش!چه نوری ست از پنجره میتابد.انجا مشرق است و ژولیت خورشید تابان زندگی تاریک من.
چانیول ده ساله چشمهاش رو باز کرد و گفت:
+مامان ژولیت خورشید زندگی رومعو بود یعنی منم میتونم یه روز خورشید زندگیمو پیدا کنم؟
امگا لبخندی زد و دست کوچولوی پسرشو به لباش چسبوندو بوسه ای زدو گفت:
-اره عزیزکم هر کی تو زندگیش یه خورشید داره خوشید زندگی من تویی
توعم یه  روز خورشید قشنگتو پیدا میکنی خورشیدی که بهت ارامشو عشق میده یادت باشه همیشه ازش مراقبت کنی نزاری نورش خاموش شه خورشیدا نیاز به مراقبت دارن.
امگا با لبخند تلخی حرفشو تموم کرد پس خودش خورشید زندگی کی بود؟}

me after youWhere stories live. Discover now