part4

315 116 47
                                    

{شکستیم و درد کشیدیم..حالا وقتشه تغییر کنیم و نابود کنیم
بیون بکهیون}

+خوبه...خوبه سرعت ضربه هاتو بیشتر کن بینشون مکث نکن...آفرین همینه

با خستگی و صورت خیس از عرقش چند لحظه پیشونیش رو به کیسه ی بوکس بیچاره که ۶ ماه تموم خشم و نفرتش رو سرش خالی میکرد تکیه داد و چشمهاش رو بست تا نفس هاش منظم بشه...

با صدای عموش چشمهاش رو باز کرد و به حرفش گوش داد:

-بک...چند ساعت استراحت کن شب برمی‌گردم یونی دل درد گرفته باید ببرمش دکتر...

چند لحظه مکث کرد و خیره به کمر خم شده ی برادر زادش ادامه داد:

-مواظب خودت باش
بدون اینکه سرش رو از کیسه بوکس جدا کنه به صدای بسته شدن در فلزی و کهنه ی پناهگاهش گوش داد و با بی حوصلگی دست کش هاشو از دستش بیرون آورد...

پاهای خسته شو با هر سختی که بود به سمت تخت فلزی و کوچیک کنار دیوار کشوند و بدنش رو روش انداخت و دستش رو به پیشونی دردناکش تکیه داد...

۶ ماه گذشت...۶ ماه از ترسناکترین کابوس زندگیش گذشته بود..۶ ماه جهنمی که هر ثانیه ش پر بود از نفرت و انتظار..
انتظار برای قوی شدن...انتظار برای صاف کردن کمری که یه سری آدم بی رحم با بدترین روش ممکن شکسته بودنش..
۶ ماه پر از بی خوابی بدن درد خستگی و فکر و خیال..
تمام این ۶ ماه رو توی یه زیرزمین قدیمی توی منطقه ی دور و قدیمی پایین شهر سئول خودش رو حبس کرده بود...بدون اینکه حتی یک روزش هم رنگ خورشید و روشنایی روز رو ببینه..بدون اینکه چشمش به جز یسونگ به هیچ آدم دیگه ای بیوفته...بدون اینکه به خودش استراحتی بده...فقط تمرین کرد و تمرین..

هرجور تمرینی که بشه از یه پسر بچه ی امگای ضعیفی که بدن لاغرش با کوچیک ترین ضربه ی مشتی به زمین میوفتاد یه مرد قوی ساخت...دستای ظریف و کشیده ش دیگه مثل قبل صاف و درخشان نبودن و جای ضربه و مشت هایی که با عصبانیت به کیسه بوکس یا بدن حریف تمرینیش میزد روی نقطه به نقطه ی دستش مونده بود...بدن ظریفش دیگه مثل قبل شکستنی نبود و هر چند پر از کبودی ولی دیگه به این راحتیا
کسی نمی‌تونست زمین بزنتش...

نیشخندی زدو بدن کوفته ش رو به پهلو خوابوند و به دیوار تیره ی روبه روش خیره شد...هیچوقت فکر نمی‌کرد آینده ش به این راه کشیده بشه...اگر چند سال پیش کسی بهش می‌گفت که قراره ۶ ماه تموم شب و روز توی یه زیر زمین تاریک انقدر تمرین کنی و مشت بزنی که نفست به زور دربیاد و شبا تا صبح نقشه ی انتقام بکشی خنده ای میکرد و می‌گفت مگه من بازیگر فیلم اکشنم...

ولی زندگی بکهیون ۲۱ ساله از همه فیلم های اکشن موجود هم دراماتیک تر شده بود...

خوب یادش بود...اون روزی که یسونگ بهش گفت که کمکش میکنه...همون روزی که همه ی احساساتش رو به جز نفرت تو خودش خفه کرد..روزی که با خودش عهد کرد کسایی رو که خوانواده ش رو نابود کردن و به بدنش تعرض کردن رو با دستای خودش نابود کنه..از فردا ی همون روز وارد همین زیر زمین تاریک شد و شروع کرد به دوباره ساختن خودش..

me after youKde žijí příběhy. Začni objevovat