part26

311 88 29
                                    

{همه چی با تو شروع شد. همه ی خندیدنا گریه کردنا روزای خوب و تلخ و شیرین این دنیا. هیچی واسم قشنگتر از تو نبوده و نیست چون هیچی قشنگ تر از تو به چشمم نمیاد!
دوست دارم ...پاییز و برگای ریخته روی زمینشو دوست دارم... اینکه تو نفس بکشی و شیشه های ماشین بخار کنه رو دوست دارم.... اینکه توی سرما دستاتو بگیرم تا گرم بشه رو دوست دارم.
من هرچیزی که به تو مربوط بشه رو دوست دارم
پارک چانیول ۱۶نوامبر۲۰۱۹}


با تردید تقه ای به در چوبی خونه ی یسونگ زد و منتظر باز شدنش موند از اون استرسی که اول داشت با حرف ها و نگاه گرم چانیول کمتر شده بود ولی بازم هیچی نمی‌تونست جلوی دلشوره ش رو بگیره.

کوله ش رو بین انگشتاش فشرد و صدای قدم هایی که از پشت در به گوشش می‌رسید رو شنید

در باز شد و چهره همیشه مهربون زن عمو چه یونگش پیدا شد. لبخنده گرمش لبای خودش رو هم به لبخند کوچیکی باز کرد.

با رضایت و خوشحالی خودش رو مهمون آغوش باز شده ی زن همیشه مهربون زندگیش کرد و سرش رو به شونه ش تکیه داد.

چه یونگ با شیفتگی تن عزیز دُردونش رو به خودش فشرد و دستی به موهای خوشرنگش کشید.

-خوش اومدی عزیز دلم..کجا بودی این چندوقته میدونی چقدر دلتنگت شدم؟من که آخه اگر یه روز چشمهای خوشگلتو نبیبنم روزم شب نمیشه که بکهیونم

بکهیون که یه همچین مواقعی که تو بغل زن عموش می‌رفت همیشه خودش رو لوس میکرد با لبای آویزون و بغضی که از چند ساعت قبل تو گلوش مونده بود گفت:

+ببخشید زن عمو که بیخبر گذاشتمتون...منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود اونقدر که اصلا دلم میخاد الان گریه کنم

چه یونگ با خنده بوسه ای رو گونه ی پسر لوسش گذاشت و گفت:
-باشه ایندفعه رو میبخشم چون از بس بکهیون من پنبه ای و خوشگله حالا بگو ببینم

بکهیون به لقب همیشگی زن عموش خندید و سرش رو از روی شونه ش بلند کرد
-سفر دونفره با پارک چانیول چطور بود هووووم؟حرکتی زدین؟ کی قراره نوه دار بشم؟

بکهیون با گونه های سرخو چشمهای گرد شدش نگاهش رو دزدید و زیر لب نالید:

+زن عمو خود چانیول کم بود شماهم هی خجالت زدم کنید
بله سفرمون خیلی خوب بود

نگاهی به چشمهای مشتاق چه یونگ انداخت و با صدای آرومی گفت:
+خب..چانیول مارکم کرد و ازم درخواست ازدواج کرد

بعد از حرف بک چه یونگ جیغ ذوق زدش رو با دستاش پنهون کردو دوباره بدن پسر رو میون بازوهاش تقریبا له کرد.

یقه ی پالتوش رو از روی گردنش کنار زد و با دیدن مارک پایین لاله ی گوشش با لبخند گفت:
-بکهیون کوچولوی من میخاد ازدواج کنه؟

+کسی قراره نیست اینجا با کسی ازدواج کنه

با شنیدن صدای جدی یسونگ لبخند از روی لبای زن و پسر امگا محو شد.
بکهیون با تعجب و استرس از آغوش زن عموش جدا شد و نگاهش رو به مرد آلفا داد.
یسونگ روبه روی راهروی ورودی حال خونه با یک نگاه
خشک و جدی به برادرزادش خیره بود
بک کیسه های که برای اون دونفر سوغاتی از ججو آورده بود رو میون دستاش فشرد و با سره پایین افتاده تعظیم کردو گفت:

-سسلام عمو..ببخشید که این یک هفته باهاتون تماس نگرفتم اصلا نمیخاستم ناراحت یا نگرانتون بکنم متاسفم

یسونگ بدون حرفی نگاهش رو گرفت و به سمت دیگه ای خیره شد.
چه یونگ با تعجب به رفتارهای عجیب شوهرش خیره بود
چه اتفاقی افتاده بود؟قبلا هم پیش اومده بود که بکهیون انقدر سرش شلوغ میشد که اصلا وقت نمی‌کرد حتی بهشون زنگ بزنه و شده حتی تا یکی دوهفته از برادرزادشون بی خبر بودن

ولی اینبار یسونگ خیلی بیش از حد واکنش نشون داده بود
سعی کرد کمی از سکوت و فضای سنگین بینشون کم کنه پس با لبخند روبه همسرش گفت:

-یسونگ عزیزم شنیدی بک چی گفت؟چانیول بهش درخواست ازدواج داده اونا میخان ازدواج کنن بکهیونمون داره..

+گفتم که کسی قرار نیست ازدواج کنه

یسونگ بار دیگه حرف چه یونگ رو قطع کرد و نگاه متعجب و البته نگران بکهیون رو به خودش جلب کرد
-ع عمو منظورتون چیه که کسی قرار نیست ازدواج کنه..چ چانیول منو مارک کرده ما میخایم با هم زندگی کنیم

یسونگ با ناباوری نگاهی به گردن بکهیون انداخت و با دیدن اون مارک لعنتیش با حرص و عصبانیت مشت محکمی به دیوار کنارش زد جوری که اون دونفر از شدت و صدای ضربه ش از جاشون پریدن

چه یونگ با تعجب و نگرانی به سمتش رفت و دست کبود شده ش رو بین دستاش گرفت و گفت:

-یسونگا این کارا یعنی چی؟ تو الان باید خوشحال باشی براش
یسونگ بدون اینکه چیزی بگه دستاشون رو جدا کرد و به سمت هال رفت.
چه یونگ برگشت و به چهره ی مضطرب و نگران بکهیون خیره شد
-تو میدونی چی شده بکهیون؟

امگا وسایل توی دستش رو  کنار در گذاشت و با ناراحتی گفت:
+نه زن عمو اصلا نمیدونم چی عمو رو انقدر عصبی کرده فقط میدونم امروز بهم زنگ زدو گفت سریع بیام اینجا

چه یونگ لب پایینش رو گزید و نگاهش رو گرفت
از همون روزی که پارک چانیول اومد به خونشون متوجه تغییر رفتار یسونگ شده بود.

میتونست حس کنه که همسرش از یک چیزی راضی نیست
لبخند کوچیکی به بکهیون زد تا کمی از اون ناراحتی و ترس توی چشمهاش کم کنه.
-باشه عزیزم تو خودتو ناراحت نکن خودم باهاش حرف میزنم.
وارد هال شد و به همسرش خیره شد..آلفاش روی مبل نشسته بود و دستاش با تکیه به پاهاش داخل موهاش چنگ های عصبی میزد.

به ارومی نزدیکش شد و دستش رو به شونه های عضلانی همسرش کشید...یسونگ با حس عطر خوشبوی فرومون امگاش سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد

چی انقدر الفاشو آزار می‌داد که چشمهاش انقدر بی طاقت و عصبی بود...
-چیشده عزیزم چرا انقدر عصبانی؟چیزی شده که به من نمیگی؟

یسونگ نگاهش رو از چشمهای زیبای همسرش گرفت و
به روبه روش خیره شد..دلش نمیخاست دل بکهیونشو آزرده کنه..نمیخاست چشمهای زیباش اشکی بشه...
ولی اون اجازه نمی‌داد کوچک ترین چیزی امنیت برادرزادش رو تهدید کنه..

خیلی خوب پارک مینهو و ذات جنایتکار و بی رحمش رو می‌شناخت..
خیلی خوب میدونست اون مرد انقدر قوی و پر قدرت هست که حتی کل ارتش و پلیس کشور هم نمی‌تونست دربرابرش مقاومت کنه..

اگر اون مرد آسیبی به بکهیونش میزد..
نه..اجازه نمی‌داد
+بکهیون بیا اینجا
بکهیون که پشت در اتاقش منتظر ایستاده بود با شنیدن صدای جدی عموش لبش رو گزید و به ارومی از اتاقش خارج شد
وارد هال شد و روی مبل روبه روشون‌ نشست.

نگاه سردرگمش به زن عموش کاملا استرس درونیش رو نشون میداد..میترسید از لحظه ای که عموش از بودنش با چان ناراضی باشه..

از صبح که ویلا رو ترک کردن میدونست این دلشوره ی تو وجودش عاقبت خوبی نداره...دلش برای چان توی همین زمان کوتاه هم تنگ شده بود و به شدت به بودنش در کنارش نیاز داشت.

سرش رو پایین انداخت و به دست های عرق کرده ش خیره شد..آب دهنش رو قورت داد و با صدای آرومی یسونگ رو صدا کرد:
-عمو

+باید با پارک چانیول بهم بزنی و پیوندتونو قطع کنی

بکهیون با وحشت سرش رو بلند کرد و به چشمهای یسونگ خیره شد..باورش نمیشد.. همون اتفاقی که ازش میترسید سرش اومد

حتی چه یونگ هم با تعجب به الفاش خیره شد...
آخه چرا مگه چانیول چه مشکلی داشت؟چرا باید بهم بزنن

بکهیون با بغض پایین لباسش رو میون دستاش فشرد و با چشمهایی که هر لحظه بیشتر پر میشد و یسونگ تمام تلاشش رو میکرد نگاهش به اون چشمها نیوفته، گفت:

-ااخه چرا؟..عمو چانیول مگه چیکار کرده که انقدر عصبانی شدین؟فقط به خاطر اینکه بدون اجازه تون رفتیم سفر؟من که ازتون عذرخواهی کردم خود چانیول هم گفت حتما میاد پی..


یسونگ اینبار هم با جدیت حرف برادرزادش رو قطع کرد و گفت:
+نه به خاطر اینکه یک هفته مارو بی خبر و نگران گذاشتی نیست به خاطر اینه که این مرد مناسب تو نیست پس اگر هنوز برای عموت احترام قاعلی به حرف من گوش کن و باهاش بهم بزن.

بکهیون با حرص اولین قطره ی اشکی که به خاطر حرف های دردناک عموش ریخته بود رو پاک کردو گفت:
-نه عمو تا برام توضیح ندین و دلیل این مخالفتتون رو نگین من هیچ کاری نمیکنم

یسونگ با عصبانیت خواست از جاش بلند بشه که با دستای چه یونگ متوقف شد.زن امگا با نگرانی دست داغ همسرش رو بین دستاش فشرد و گفت:
+یسونگ چرا این حرفو میزنی؟چرا میخای بهم بزنن وقتی خودتم میبینی چقدر عاشق همن؟مشکل چانیول چیه؟

یسونگ چشمهاش رو بهم فشرد و سعی کرد خودش رو آروم کنه
+همین که گفتم باید پیوندشون رو قطع کنن این دوتا مناسب هم نیستن

بکهیون دیگه کنترل اشکاش رو از دست داده بود..در حالی که بی صدا اشک می‌ریخت از جاش بلند شد و با صدای بغض دارش گفت:
-عمو راست میگه زن عمو ما مناسب هم نیستیم...یعنی من مناسب چانیول نیستم..منه بی پولو یتیم کجا پارک چانیول پولدار با شخصیت کجا...معلومه که من لیاقت همچین مردی رو ندارم‌..معلومه که من برای همچین مردی مناسب نیستمو کمم هستم

چه یونگ با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت:
-نه بکهیونم اینجوری نگو

یسونگ با ناراحتی بلند شد و روبه روی امگا ایستاد.
دوست نداشت بکهیون همچین فکرای ناراحت کننده ای در مورد خودش بکنه...این بچه مثل پسر خودش بود یادگارو امانت برادرش بود پس یسونگ حق داشت که از این پیوند جلوگیری بکنه.

نگاه مهربون اما ناراحتش رو تو چهره بغض دارش گردوند و گفت:
+نه بکهیون تو کم نیستی تو خیلی هم براش مناسب و خوبی انقدر خوبی که اون لیاقت داشتنت رو نداره پسرم
خواهش میکنم بکهیون به حرفم گوش کن و باهاش بهم بزن نمیخام آسیب ببینی

بکهیون با تعجب گفت:
-اسیب از کی؟عمو خواهش میکنم چانیول به من هیچ آسیبی نمیر..

+میرسونهههه اون پسر یه قاتل جنایت کاره خودش بهت آسیبی نزنه پدرش بهت آسیب می‌رسونه

بکهیون و چه یونگ هر دو با تعجب و ناباوری‌ به آلفا خیره بود..البته این بین بکهیون حس میکرد قلبش دیگه نمیزنه
عموش چی می‌گفت!

-چچی؟ ییعنی چی؟

یسونگ با عصبانیت پیشونی دردناکش رو با دستش پوشوند و جوابی نداد.بکهیون با ضعف و بی حالی بازو ی یسونگ رو گرفت و گفت:

-عمو حرف بزن..یعنی چی که چانیول پسر یه قاتله؟

چه یونگ با دیدن وضع بد بک با نگرانی به سمتش رفت و کمرش رو گرفت
+یسونگ منظورت از اون حرف چی بود؟

آلفا بدون اینکه بهشون نگاهی بندازه زیر لب با عصبانیت گفت:
+پارک چانیول پسر پارک مینهوعه شاید شماها نشناسیدش چون سرتون تو زندگیه خودتون بوده ولی اگر یخورده به دورواطراف این شهر یه نگاه بندازین،تو هر نقطه ش حضور نحس و نفرین شده اون مرد رو حس میکنید..هیچکس جرعت مقابله با اون مرد رو نداره هر جا که صحبت از قتل و موادو قاچاق برده و بچه و اعضای بدنو اسلحه میشه...همشون به پارک مینهو وصل میشه..حالا من توی این لحظه چی فهمیدم؟
این که جفته بکهیون، امانت برادرم،....پسر قدرتمند ترین و خطرناک ترین جنایت کار کره ست..

یسونگ خنده ای از عصبانیت کرد و بدون اینکه به حال بد بکهیون نگاهی بندازه گفت:

+هه معلومه که اون پسر نمیگه که پدر من کیه چون خودش می‌دونه خیلی زود ترکش می‌کنی...ولی عیب نداره هنوزم دیر نشده
برگشت سمت برادرزادش و خیره تو چشمهای خشک شده گفت:
+تمومش کن بکهیون...موندن تو با این پسر چیزی به جز بدبختی و بیچارگی نداره...تا شر اون آدم و پسرش دامن توروهم نگرفته خودت تمومش کن


بکهیون اما نمیدونست چی بگه... چیکار کنه..
گریه کنه..بخنده..زنگ بزنه به چانیول و بهش بگه همه ی اینا راسته یا نه...واقعا نمیدونست باید چیکار بکنه
یجور حس بلاتکلیفی داشت..انگار پیش پاش یه راه بیشتر نبود ولی همون راه هم بهشت بود هم جهنم..
چون فرقی نمی‌کرد..اگر از چانیول جدا میشد جونش رو نجات میداد ولی روحش چی؟روحش رو که تو حصار چشمهای شیفته ی اون مرد زندانی کرده بود چی؟روحش رو چطور نجات میداد؟
اصلا مگه میتونست بدون چانیولش نفس بکشه؟
مگه میتونست به نبودن باهاش فکر بکنه؟

چشمهای خیسش رو به عموش دادو بعد چند لحظه به سمت در خروجی برگشت
چه یونگ با نگرانی به سمتش رفت ولی با دستای یسونگ ایستاد
-بزار تنها باشه

درو پشت سرش بست و بهش تکیه داد..

کاش تا همیشه توی اون جزیره میموندن..کاش هیچوقت برنمیگشتن...چرا عمر شادی های بکهیون باید انقدر کوتاه باشه..چرا همیشه باید با یه اتفاق کوچیک تمام کاخ آرزوهات رو سرت نابود بشه...
چرا چانیول بهش نگفته بود..
اون شب توی ساحل بهش گفته بود که هیچی رو ازش پنهون نمیکنه پس چرا...
الان باید چیکار میکرد...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
-چه عجب بلاخره تشریف آوردین جناب پارک!ماه عسل خوشگذشت؟

چانیول با نیشخند گوشی رو با کتفش نگه داشت تا همزمان که داره صحبت می‌کنه قرارداد جدید رو هم امضا کنه

+با ایده ها و سورپرایز های تو مگه میشه بد بگذره؟

-عییی عوضی یعنی ایده تخت خوابم عملی کردی؟

چانیول با خنده قرارداد رو کنار گذاشت و گفت:
+اصلا نصف انگیزه م برای درخواست ازدواج به خاطر همون برنامه ی روی تخت بود..

کریس خنده ی بلندی کرد و با فحش رکیکی که به چان داد نیشخند روی لباش رو غلیظ تر کرد
-از پارک چانیول فاکر چیزی غیر از اینم انتظار نمی‌رفت
خیلی دوست دارم اونی که انقدر رمانتیکت کرده رو ببینم و یه دمش گرم بهش بگم

+هووم میبینش به زودی..
بگو ببینم چه خبر از پرونده ها؟همه چی درسته ؟
-اره نگران نباش به زودی قراره نسل پارک هارو ریشه کن کنیم
+خفه شو...کاری نداری؟

-راستی چانیول

با صدای جدی کریس متوقف شد..وقتی این صدا رو ازش می‌شنید یعنی اتفاق مهمی افتاده

+چیشده

-چند روز پیش دوربین های پارکینگ ورود یه آدم مشکوکو فیلم برداری کرده لحظه ی ورودش قیافش رو کاملا پوشونده بود ولی بعد از نیم ساعت که با عجله از پارکینگ خارج شد مثل اینکه خیلی هل کرده و یادش رفته چهره ش رو بپوشونه

چان با تعجب و صدای بلندی که نشان از عصبانیتش بود گفت:
+یعنی چی؟مگه اون پایین آدم نذاشتی؟یعنی اینجا انقدر بی درو پیکره که هر کی دلش بخواد بیاد و بره؟

کریس با آرامش گفت:خودم بهشون گفتم برن یه جای دیگه کشیک بدن بادیگارد کم آورده بودم

چانیول با حرص لگدی با میزش زد و گفت:
+لعنت بهت کریس لعنت بهت...از آدمای مینهو بودن؟

-نه...اون زرنگ تر از این حرفاست که یه آدم تا این حد ناشی رو بفرسته جاسوسی مطمعنا روش های بهتری برای اینکار داره...به نظرم یه غریبه بوده که تورو می‌شناخته

چانیول گوشه ی چشمهاش رو با انگشتاش فشرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت:
+عکس قیافه ش رو برام بفرست
با باشه ای که از کریس شنید تلفن رو قطع کردو روی میز انداختش.

بازم به جاسوس دیگه ...
ولی چیزی که مشکوکش میکرد اینه که مینهو بعد از آخرین جاسوسی که براش فرستاد و لو رفت امکان نداشت دوباره به این سادگی یه نفرو بفرسته...
کریس درست میگفت..اون مرد زرنگ تر از این حرفاست
به یاد امگاش افتاد که از ظهر که خونه ی عموش پیادش کرد دیگه خبری ازش نداشت..
گوشی رو برداشت تا بهش زنگ بزنه..مطمعنا عموش به خاطر سفر بی خبرشون باهاش دعوا کرده...یک لحظه از اینکه بکهیون رو مجبور کرد موبایلش رو خاموش کنه پشیمون شد...ولی خب اولین سفر دونفرشون واقعا بهشون خوش گذشت پس کاملا ارزششو داشت
نگاهی به حلقه‌ی تو دستاش کرد و با لبخند به روش بوسه زد
نشونه ی عشقش رو دستاش بودو هیچی نمی‌تونست جلوی این خوشحالیش رو بگیره..
نگاهش رو به قاب عکس مادرش داد و ناخودآگاه خودش هم با لبخند پاک مادرش لبخند زد..
میدونست که مادرش همیشه پیششه...میدونست که هنوز هوای تک پسر تنهاش رو داره...تو دلش ارزو کرد هیچی این آرامش و خوشحالی رو بهم نزنه..هیچی

شماره بکهیون رو گرفت ولی هر چقدر منتظر موند جواب نداد.
دوبار سه بار چهار بار پنج بار..جواب نمی‌داد و چانیول داشت نگران امگاش میشد.
براش پیامی نوشت(عزیزم چرا گوشیتو جواب نمیدی نگرانتم بهم زنگ بزن)

گوشیش رو کنار گذاشت و لب پایینش رو بین دندوناش گزید.
نکنه بیون یسونگ اذیتش کرده باشه؟
ناخودآگاه با این فکر خشم و کلافگی وجودش رو پر کرد...
با شنیدن صدای گوشیش امیدوار از اینکه بکهیون بهش پیام داده گوشیش رو برداشت ولی با دیدن اسم کریس
کلافه پوفی کشیدو وارد پیامش شد

کریس براش یه سری عکس فرستاده بود که میتونست بفهمه عکس همون آدمیه که وارد شرکت شده...با اینکه اصلا حوصلش رو نداشت و دلش پیش توت فرنگیش بود با بی میلی عکس هارو باز کرد.

عکس های اول همون‌طور که کریس می‌گفت یه مرد با صورت پوشیده از ماسک و لباسای مشکی بود که مخفیانه و به ارومی وارد در ورودی پارکینگ شرکت میشد...

مطمعنا اون مرد نمیدونست که دوربین های این شرکت توی نقطه های کور و غیر قابل دید کار گذاشته شدن...اگر میدونست مطمعنا انقدر با خیال راحت وارد شرکت نمیشد.

عکس هارو رد کرد تا به عکسی رسید که چهره ی اون مرد کاملا قابل شناسایی شد ولی...
این مرد...بیون یسونگ نبود؟...عموی بکهیون!
اون اینجا چیکار میکرد؟
برای چی باید مخفیانه وارد شرکتش بشه؟..
با اخم غلیظ روی پیشونیش عکس هارو رد کرد و بعد از آخرین عکس که در اون بیون یسونگ با عجله و اخم های توهم از پارکینگ خارج میشد،از روی صندلی میز کارش بلند شد و از پنجره به بیرون خیره شد...

یک لحظه فکر عجیبی از ذهنش گذشت...نکنه بیون یسونگ اومده بود راجبش تحقیق کنه..نکنه که فهمیده باشه اون پسر پارک مینهوعه..کارمند های شرکتش به لطف حضور های غیر منتظرانه ی اون مینهو عوضی کاملا فهمیده بودن که اون دو نفر باهم یه نسبتی دارن...اگر از کسی شنیده باشه..

با ناباوری دستشو تو موهاش چنگ زد و داخل اتاق راه رفت
نمیخاست همه چیز رو بهم ربط بده ولی این جواب ندادن تلفن بکهیون...عصبی بودن عموش قبل از اینکه بره خونه...

همه ی اینا یک معنی رو میداد...

با استرس کتش رو از روی میز برداشت و به سمت در خروجی راه افتاد

~~~~~~~~~~~~

«در قسمت بعد می‌خوانید:)

-شما چی به بکهیون گفتید؟؟که‌ باهام بهم بزنه؟فکر می‌کنی من این اجازه رو میدم؟فک می‌کنی من میزارم نفسمو از زندگی و جونم بگیری؟

+بکهیون تا حالا بهت گفته که از پنهون کاری متنفره؟
ولی تو از لحظه ای که دیدیش چیکار کردی؟درسته توهویت و ذات حقیقیت رو ازش پنهان کردی...هر چقدرم انکار کنی و بگی من مثل اونا نیستم بازم تو پسر یک جنایت کاری و یه رگت وصله به اون قاتل.. حتی اگر خودش هم راضی بشه من بهش این اجازه رو نمیدم...برگرد پیش پدر با نفوذت  پسر.... بکهیون من بدردت نمیخوره

-میخای ترکم کنی؟

+آه...چانیول حالم داره بهم میخوره»



چانیول حالم داره بهم میخوره»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
me after youWhere stories live. Discover now