part28

388 99 68
                                    

{وَلی مَن دِلَم میلَرزه
هَر وَقت تو بَغَلم دَم گوشَم نَفَس میکِشیو
نَفَسات میخورِه بِه گَردَنَم
پارک چانیول 18 نوامبر2019}

یه لحظه هایی توی زندگیت هست که بعد از اینکه یه چیزی یا کسی رو از دست میدی دیگه بقیش برات مهم نیست...
دیگه برات مهم نیست من بعد از اون باید چیکار کنم..چطور زندگی کنم...
برات اهمیت نداره چون که دیگه خودتو یه آدم زنده نمیدونی
دیگه برات اهمیتی نداره که صبحا که بیدار شدی میخای بقیه ی روزت چیکار کنی...
گرسنت شد چی بخوری...
همه ی اینا چه اهمیتی داره تا وقتی انگیزه و نفس زندگیتو از دست دادی...یجور بی حسی بهت دست میده ..دقیقا حسی که چانیول داشت..

چان از لحظه ای که حرفای یسونگ رو شنید دلش میخاست قبل از اینکه بکهیون بخاد ترکش کنه خودش رو بکشه ...تحمل یه غم دیگه رو نداشت

مگه قلب چانیول چقدر تحمل داشت که بخاد با نبود عشق زندگیش هم به تپیدنش ادامه بده..
چشماش رو باز کرد و به سر امگاش که روی سینه ش دراز کشیده بود خیره شد.

بکهیونش نگفت ترکش می‌کنه..بغلش کردو موهاش رو نوازش کرد...بهش گفت که هیچ چیزی نمیتونه جداشون کنه
بعد از اون چانیول فقط چشمهاش رو بست...بست تا با محکم بغل کردن بدن ظریف جفتش قلب بی قرارش رو آروم کنه

بینیش رو داخل موهای خوشبوش کشید و با نفس عمیقی فرومونش رو استشمام کرد.دستاش رو محکم تر دور کمرش پیچید و بوسه ی ارومی به سرش زد.

بک با لبخند چشمهاش رو باز کرد و سرش رو از سینه ی گرم الفاش جدا کرد و به چشمهاش خیره شد...
نگاه عمیق و خواستنی چان همیشه نفسش رو کند میکرد
اون نگاه گرمش به همراه چهره ی جذاب و مردونش دلش رو به شیرینی به ضعف مینداخت.

براش اهمیتی نداشت پدرش کیه...توی گذشته ش چه اتفاقاتی افتاده...توی کارهای پدرش دست داشته یا نه..
تنها چیزی که میدونست اینه که عاشق این مَرده...

برای نگاه خسته ولی عاشقش میمیره..برای صدای بمش جون میده..برای نوازش ها و بوسه های عاشقانه‌ش دلش ضعف میره..
بکهیون هیچوقت حاضر نبود رابطشونو به خاطر یه آدم بی ارزش خراب کنه

بدون پلک زدن تو نگاه هم خیره بودن تا اینکه با لبخند کوچیک الفاش با ذوق لباش رو روی لبای گوشتیش گذاشت و اون نرمی ها رو با عشق بوسید.

لب پایینیش رو بین لباش مکیدو بعد از اینکه زبونش رو روش کشید هر دو لبش رو باهم بوسید...
چانیول با حس اون لبای ظریفو سرخ امگاش که به ارومی روی لباش حرکت میکردن،خواست اونارو زیر دندوناش بگیره که با فرار فرز لب هاش ناکام موند.

چشمهاش رو باز کردو به چشمهای شیطونش خیره شد..
دستش رو بالا آورد و گونه های صورتیش رو نوازش کرد..بدون اینکه نگاه جدیش رو از روی چشمهاش برداره دست ظریف امگاش رو روی قلبش گذاشتو گفت:

me after youWhere stories live. Discover now