part6

506 116 79
                                    

{تا الان فکر میکردم تکیه گاه رابطمون منم..
فکر میکردم اونی که قرارها تو سختیا محکم باشه منم..
ولی اشتباه میکردم...
تکیه گاه تو بودی..
انگیزه م برای تسلیم نشدن تو بودی..
دستای قشنگ توعه که می‌تونه آرومم کنه..
همه چیز من تویی
پارک چانیول}

-خب تیم...از خودت بگو کجا زندگی میکنی؟ خانواده ت کجان؟

بک نگاهش رو از خیابون های تاریک سئول گرفت و از عقب نگاهش رو به نیم رخ هیونسوک داد...مثل اینکه وقت تخلیه اطلاعاتشون شروع شده بود...ولی بک مشکلی نداشت و با بی‌خیالی جواب هایی که آماده کرده بود رو بهشون تحویل داد...

+خونم تو منطقه هونجه بود ولی به خاطر اجاره مجبور شدم از اونجا برم...خانواده ندارم

هیونسوک سری تکون داد و گفت:
-پس خرجتو از مسابقه های بوکس درمیاری؟
+آره
-ولی تاحالا ندیده بودمت
+اولین باره که میام اینجا

هومممی کرد و جعبه ی سیگارش رو از کتش دروورد و با فندک طلاش روشنش کرد و بعد از پک محکمی که بهش زد خطاب به بک گفت:

-باید بگم امروز روز شانسته...استعداد خوبی تو مبارزه داری و این استعداد چیزیه که کار ما بهش احتیاج داره
مطمعن باش اگر توش موفق بشی و حرف گوش کنی نونت تو روغنه...اون مبارزی که زیر مشتای مایک جون میدادو دیدی؟ اون به خاطر اینکه وارد کار ما بشه حاظر شد با مایک که چند برابر خودشه مبارزه کنه...تقریبا تمام مبارزای این مسابقه برای کار ما رقابت میکنن...پس بدون که فرصت خوبی برات پیش اومده...

رقابت؟
یعنی مردم برای وارد این جهنم شدن با هم رقابت میکردن!
یعنی اوناهم میخاستن با پای خودشون وارد دنیای کثیف مینهو بشن!

بک با همون لحن سردش سوالی که جوابش رو خودش میدونست رو از هیونسوک پرسید:
+ولی من هنوز نمیدونم دقیقا باید چیکار کنم؟

هیونسوک لبخندی زد و به عقب برگشت و به صورت پنهان شده ی بک زیر ماسک خیره شد و گفت:
-پارک مینهو رو میشناسی؟
بک نیشخندی زد و گفت:
+یعنی کسی توی این شهر هست که نشناستش؟

هیونسوک خنده ای کرد و و برگشت و به روبه روش خیره شد:
-خوبه...قراره برای اون کار کنی
بک ابرویی بالا انداخت و گفت:
+یعنی باید آدم بکشم دزدی کنم مواد و اسلحه جابه جا کنمو و به بقیه تجاوز کنم؟
هیونسوک لحظه ای مکث کرد و بعد چند ثانیه با لحنی جدی جوابش رو داد:
-نه دقیقا...ولی اگر رییس پارک اینطور دستور بدن تو باید از دستوراتش پیروی کنی وگرنه عاقبت خوبی برات نداره
پوزخندی زد و خیره تو چشم های تیز بکهیون زمزمه کرد:
+چیشد؟ ترسیدی؟ اگر پشیمون شدی همین الان از ماشین پیاده شو پسر جون...چون وقتی پاتو تو قلمروی مینهو بذاری هیچی راه برگشتی نداری...
خب میخای چیکار کنی؟

خیره تو صورت جدی بکهیون منتظر جواب موند
البته که اگر مخالفت میکرد تا پاش رو از ماشین بیرون بذاره با گلوله جونش رو میگرفت ولی منتظر جوابش موند
با جواب پسر روبه روش لبخند رضایت بخشی زد:
-نه چرا پشیمون بشم...به نظر که جالب میاد
+خوبه

me after youWhere stories live. Discover now