part30

350 99 19
                                    

{حتی اگه همه هم تنهام گذاشتن...
تو کنارم بمون...
پارک چانیول ۱۹ نوامبر ۲۰۱۹}


+برو بیرون
بکهیون با نفسایی که به خاطر فرمون های قوی و پر از شهوت الفاش تند تر شده بود نگاه خیره ش رو به وضع آشفته ی الفاش دادو با صدای لرزونی گفت:

-تت تو..رات شدی چان

آلفا با حرص صورتش رو بین دستاش فشرد و سعی کرد به خودش مسلط باشه...
رات آلفا ها نقطه اوج شهوتشونه و معمولا طولانی تر از دوره ی هیت امگا هاست...
توی همچین لحظه ای چانیول واقعا دلش میخاست امگای خوشگلشو با اون پاهای سفید و لخت و اون گونه های سرخش رو بین بازو هاش بگیره و تا جون داره...

نه چانیول...باید خودتو کنترل کنی..تو توی رات خیلی وحشی میشی و این اصلا برای امگای باردارت چیزه خوبی نیست.

نفس عمیقی کشید و با حس فرومون شیرین و خوشبوی امگاش هیسی زیر لب کشید.
روشو ازش برگردوند و کاملا زیر دوش ایستاد..

با اینکه اب کاملا یخ بود، با وجود گرما و گر گرفتگی درونش اصلا سرمای آب رو حس نمیکرد.

+اره وارد رات شدم...برو بیرون عزیزم الان نمیتونیم باهم باشیم برای خودتو بچه خوب نیست تو برو خودم حلش میکنم

بک لبخندی به الفاش زد...همیشه مراقبش بود
حتی موقعی که خودش دردو عذاب میکشید ولی بازم حواسش بود که امگاش کوچکترین آسیبی نبینه..
حالا وقتش بود که بک از الفاش مراقبت کنه...

نگاهی به دستای مشت شده و رگ های برآمده ی بازوهاش انداخت و لباش رو گزید...مگه میشد از این بدن ورزیده و جذاب گذشت..

از چارچوب در حموم گذشت و درو به ارومی بست همون‌طور که به سمتش می‌رفت رکابی و شلوارکش رو از بدنش دروورد و گوشه ای انداخت...

فرمون های تلخ الفاش هم تاثیر خودش رو روی بکهیون گذاشته بود و قطره های عرقی که به خاطر گر گرفتگی و تحریک شدنش روی بدنش نشسته بود پوستش رو درخشان تر کرده بود.
دستش رو به ارومی روی پوست داغ کمر عضله ای چانیول کشید و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد


چان چشمهاش رو بهم فشرد و غرشی زیرلب کرد
گرگش برای برگشتن و تصاحب تن بلورین امگاش زوزه میکشید..اما میدونست با یکبار وارد اون بدن شدن کنترلش رو از دست میده و به بکهیونو بچه شون آسیب میرسونه

با صدای بمی که ناخواسته خشن هم شده بود غرید:
-بک بهت گفتم برو بیرون همین الان

بکهیون با اینکه با صدای خشنش بدنش لرزیده بودو مضطرب شده بود همچنان روی خواسته ش موندو و سعی کرد با آزاد کردن فرومون های خوشبوش و بوسیدن کمر الفای عصبیش ارومش کنه.

+نمیرم آلفا..تا وقتی من پیشت هستم حق نداری تنهایی حلش کنی..من برای توعم هومم؟
چرا برنمیگردی تا با بوسیدن لبام گرگ بیتابتو آروم کنی؟

همون طور که بوسه های پراکنده ش رو روی کمرش میذاشت دستای ظریفش رو از روی عضله های شکمش به سمت عضوش به ارومی حرکت داد.
صدای نفس های تندو بلند الفاش رو می‌شنید و همون صدای نفس ها به شدت خودش رو هم هورنی میکرد.
عضو الفاش رو بین دستای کوچیکش گرفت و از سفتی و بلندیش ناله ی کوچیکی کرد که چانیول با حرص دستاش رو گرفت و به سمتش برگشت.

بدن لختش رو یدور با نگاه گرسنه ش بلعید و در آخر به چشمهای خمارو خواستنیش خیره شد.
جفتش..عشق زندگیش...تمام داراییش روبه روش ایستاده بود...با یه نگاه تو چشمهاش کافی بود دیوونه ش بشی..

تا قبل از اینکه به چشمهای خوشگلش خیره بشه میخاست جواب شیطنتش رو بده ولی الان..
مگه میشه با صاحب این چشم‌ها با تندی رفتار کرد..

گرگش آروم تر شده بود و رنگ چشمهاش به حالت عادی برگشته بود ولی همچنان تمام بدنش خواستار امگاش بودن
دستش رو دور کمرش حلقه کرد و بدن های لختشون رو بهم چسبوند...

بکهیون ناله ای به خاطر برخورد عضو برآمده ی الفاش به رون پاش کردو با شیطنت خودش رو به اون جسم دردناک و ملتهب مالید.
چانیول هیسی زیر لب کشید و چنگی به پهلو های نرم امگاش زد و ثابت نگهش داشت.

با چشمهای سرخو صدای دو رگه ش نزدیکی لبای سرخش زمزمه کرد:
-انقدر شیطونی نکن توله..نمیخام کنترلمو از دست بدم اونوقت دیگه نمیتونی از دستم در بری

بکهیون با اغواگری دستاش رو دور گردنش حلقه کردو سر آلفا رو به خودش نزدیکتر کردو با چشمهای مظلومو لبای اویزونش و صدای که بچه گونه ش کرده بود گفت:
+کنترلت رو از دست نده ددی با آپایی مهربون باش اذیتش نکن وگرنه باهات قهر می‌تونه..

چانیول خنده ی ارومی کرد و پیشونیش رو تکیه داد به پیشونی امگای شیطونو بانمکش
نفس عمیقی کشیدو فرومون خوشبوش رو استشمام کرد.
دستش رو زیر زانو هاش گذاشت و بدن لختش رو به آغوشش کشید با بازوش اهرم دوش آب رو بست و به طرف اتاق خوابشون حرکت کرد

اونقدر بدنش داغ کرده بود که بعد از اینکه از حموم خارج شدن هیچ سرمایی رو حس نکرد
نگاهی به صورت بکهیونش انداخت و با دیدن لبخند ارومش قلبش لرزید...مثل همیشه...خاصیت لبخند های این پسر همین بودن..دنیای پارک چانیول رو عوض میکردن.

بکهیون با همون لبخند زیباش صورت الفاش رو میون دستاش گرفت و به ارومی لب هاشون رو بهم چسبوند
چانیول چشمهاش رو بست و دستاش رو محکم تر به دور بدنش پیچید.

لباش رو حرکت نداد و گذاشت فقط پسرش اینبار بوسه شونو پیش ببره ..میخاست از حرکات دلبرانه ی لباش بیشتر آرامش بگیره...

تن زیباش رو روی تخت گذاشت و بدن های برهنه شون رو بهم متصل کرد..دستاش رو از دور گردنش باز کرد و کنار سرش قفل کرد.
کنترل بوسه شون رو بدست گرفت و عمیق اون سرخک های خوش طعم رو بوسید.

تا دقیقه ها همدیگرو بوسیدن و رد خودشون رو روی لبای زخمی هم به جا گذاشتن..آلفا برای آخرین بار زبونش رو عمیق مکید و لب هاش رو  گزید.
تو این بین که بکهیون زیر تن عضلانی و بوسه های عمیق الفاش به خودش می‌پیچید زانوش رو به عضو سخت و خیس گرگ شهوتیش کشید.

چانیول با غرشی از لبای وسوسه انگیزش جدا شد و با تکیه به دستاش به امگای باردارش خیره شد...
بکهیون از اون نگاه خیره و وحشی لرزی کرد و با گونه های سرخش روش رو برگردوند.

چانیول با اخمی که به خاطر درد وحشتناک عضوش بین ابرو هاش پر کرده بود بدن امگاش رو به ارومی رو
پهلو خوابوند و خودش هم پشتش دراز کشید..
اینبار نمی‌تونستن مثل دفعه های قبل با هم بیشتر عشق بازی کنن چون چانیول زیاد از حد دردو تحمل کرده بود پس باید زود میرفتن سر اصل مطلب.

مسلما قرار نبود واردش بشه چون این برای بچه ی دو ماهشون اصلا خوب نبود..
چانیول خوب خودش رو می‌شناخت و میدونست توی رات تا چه حد وحشی میشه این رو میشد از لش بتای ماده ای که آخرین هیتش رو باهاش تو بار گذرونده بود فهمید..

مسلما قرار نبود با بکهیونش مثل هرزه های تو بار رفتار کنه.
بوسه ای روی گردنش گذاشت و با دستش تمام نقاط بدن سفیدش رو نوازش کرد ..
دستشو روی سینه هاش کشید و نیپل هاش رو بین دو انگشتش فشرد.
صدای ناله های آروم و گربه مانند پسرکش کمکی به وضعیتش نمیکرد و بیشتر داغش میکرد
رو بدنش خم شد و کار مورد علاقه ش رو انجام داد..مکیدن نیپل های صورتیش
زبونش رو روی نیپلش کشید و همزمان با دستاش پوست لطیف کشاله ی رونش رو نوازش میکرد
بکهیون ناله ای کردو گفت:
+اههههه..چااانی..زود باش خودت میخام

چانیول زبونش رو روی گردن و مارک پروانه ایه گردنش کشید و به ارومی عضو پسرو بین دستش به حرکت داد.

+اووومممم..ااههه چچانیی
-هووم..عاشق اسمم میشم وقتی تو همچین لحظه هایی با ناله فریادش میزنی
توی گوشش با صدای بمش زمزمه کردو بوسه ای روی لاله ی گوشش گذاشت.

خوشبختانه مایعی که از مقعدش ترشح میکرد به اندازه کافی پاهاش رو خیس کرده پس نیازی به لوب نبود...
عضوش رو بین دستاش گرفت و بین رون پاهاش نزدیک عضو برآمده امگاش قرار دادو شروع به ضربه زدن کرد.

بکهیون ناله ای کرد و چشمهای خمارو متعجبش رو باز کرد و به الفاش خیره شد...
لعنتی...حرکت اون جسم بزرگ و مالشی که با هر ضربه ش بین پاهاش ایجاد میشد...به طرز فاکی تحریک کننده بود..
ولی اون الان ورود اون عضو سفت رو تو خودش بیشتر ترجیح میداد
+چان..آه..خودتو می..ااهههه..میخام.

چانیول با اخم حرصی محکم تر بین رون های نرمش ضربه زدو بوسه ی محکمی از لب هاش گرفت..
-یاید تا وقتی که اون نخود کوچولو از شکمت بیاد بیرون این وضعو تحمل کنیم..بعدش قول میدم انقدر توی اون سوراخ خوشگلت بکوبم که دومین توله مونم حامله بشی

+اااههه...ساکت شو نمیخام..اههه
~~~~~~~~~
نزدیکی شب بود هر کدومشون با یه وضع آشفته یه ور تخت خواب بودن...البته میشه گفت بکهیون خودش رو از بین دستای آلفا نجات داده بود
چون اینطور که معلوم بود الفاش کلا قصد بیخیال شدن نداشت و انقدر بین پاهای بیجونش حرکت کرده بود که قسمت داخلی رون پاش رو اصلا احساس نمیکرد.

البته بماند که تو این بین چندین بار هم با دست همدیگرو به اوج رسونده بودن آخر سر هم بکهیون با عجله و حرص تن خستگی ناپذیر چان رواز روی بدنش کنار زد و با هر سختی که بود به سمت آشپزخونه رفت تا کاهش دهنده های رات الفاش رو براش تزریق کنه تا آتیش شهوت کمی بخابه.
بعدم با خستگی یه طرف تخت تقریبا غش کرد...

با شنیدن صدای در خونه با خستگی چشمهاش رو باز کردو به روبه روش خیره شد..
کی میتونست باشه!
توی این یکماه هیچکس به اینجا نیومده بود و کسی هم نمیدونست که اینجا زندگی میکنن.
با کنجکاوی از روی تخت بلند شدو روبدوشامبرش رو تنش کردو و قبل از این که از اتاق خارج بشه پتو رو کاملا روی تن لخت الفاش پهن کرد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت.
با لبی که به خاطر کمر دردش زیر دندونش گزیده میشد از پله ها پایین اومد و به سمت در اصلی خونه رفت...
از روی چشمی در نگاهی به اونور انداخت و با دیدن مرد جوون و خوش‌تیپی که به نظر آلفا میومد ابروش رو بالا انداخت و با کمی تعلل درو باز کرد...

مرد با باز شدن در نگاهی به امگای زیبای روبه روش انداخت و بهش خیره شد.
پس این همون امگایی بود که هوش از سر پارک چانیول پرونده بود و دیوونه ی خودش کرده بود!
خب...باید گفت چانیول واقعا حق داشت...
این پسر واقعا زیبا بودو فریبنده...و البته معصوم
کنجکاوی توی چهره ش واقعا کیوتش کرده بود.

نگاهی به گردن بیرون زده از پیراهنش انداخت و با دیدن جای مارک های متعدد نیشخند ارومی زد و با همون لبخند رو لباش دستش رو جلو برد و گفت:
+سلام کریس وو هستم از آشنایی باهاتون خوشبختم بکهیون شی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلام عشقای من😚
میدونم این پارت به شدت کوتاه بود
یعنی کوتاه ترین پارتی که نوشتم ولی خب علت داره...به خاطر اینکه یه سرمای خیلی بد خوردم و گلوم از شدت سوزش پدرمو دروورده 😑
ببخشید همتون منتظر یه پارت طولانی بودین باز من بدقولی کردم🥺🤦
لطفا برام انرژی بفرستید زودتر از شرش خلاص شم😭❤️
باید بگم از پارت بعد وارد قسمتای درام و جدی تر میشیم:))
آها یه چیزه دیگه که چند نفرتون هم گفته بودین اینکه از مادر خطاب شدن بکهیون خوشتون نیومده بود و حس معذبی داشتین خب همون‌طورم که خودتون میدونید دنیای فیکشن هیچ ربطی به شخصیت های داستان تو دنیای واقعی نداره و کاملا یه چیز جدا و تخیلیه...من خودمم زیاد از امپرگ خوشم نمیاد ولی چه کنم که داستان احتیاج به این ژانر تخیلی داره و به نظر من مادر بودن چیزی نیست که فقط به یه جنس مربوط  بشه ولی خب من این داستان رو برای شما می‌نویسم واصلا دوست ندارم که حسی بدی ازش بگیرین پس رفعش کردم❤️
اگر نقص دیگه ای داره یا نقد دیگه ای هم دارین حتما بهم بگین واقعا بهم کمک می‌کنه💝
بازم از کوتاه بودن پارت معذرت میخام میخاستم این هفته آپ نکنم ولی نمیخاستم پیشتون تا اون حد بدقول بشم❤️
هفته ی بعد پر انرژی تر برمی‌گردم
دوستون دارم مواظب خودتون باشید که مثل من اینطوری مریض نشید🤧

me after youWhere stories live. Discover now