part31

331 97 33
                                    

{وقتی یه همسفرِ خوب داشته باشی
دیگه دنبالِ رسیدن به مقصد نیستی
دنبالِ طولانی ترین
جاده های دنیا میگردی
جاده هایی که تموم شدن رو
بهشون یاد نداده باشن...
ممنون که همسفرم شدی...
بیون بکهیون ۲۰ نوامبر ۲۰۱۹}



-سلام، کریس وو هستم از آشنایی باهاتون خوشبختم بکهیون شی
بکهیون با تعجب نگاهی به دست دراز شده ی مرد قد بلند روبه روش انداخت و به صورتش خیره شد.
تابه حال این مرد رو ندیده بود ولی اسمش...
زیاد از زبون چانیول شنیده بود..حتما از همکارای الفاش بود..با لبخند کوچیکی دستش رو به دست مرد جوون روبه روش داد و در حالی که سعی میکرد گردنش رو پشت در از دست نگاهای کریس بپوشونه با صدای آرومی گفت:
+خوشبختم کریس شی...فکر کنم با چانیول کار دارید درسته؟
کریس با دیدن خجالت بک سعی کرد نگاهو نیشخندش رو کنترل کنه تا امگای شیرین روبه روش رو معذب نکنه.
با لبخند کوچیک رو لبش سری تکون داد و گفت:
-درسته باید برای قرارداد های جدید شرکت باهاش صحبت کنم...اوومم فکر کنم زمان بدی اومدم اگر مزاحمم میتونم بعدا بیام

بک با خجالت فحشی تو دلش به خاطر پوشیدن این ربدوشامبر نازک داد و با عجله گفت:
+نه نه خواهش میکنم بفرمایید تو..تا شما بشینید من سریع چانیول رو بیدار میکنم

کریس با لبخند وارد شد و درو پشت سرش بست.
نگاهی همراه با تعجب و شگفتی به فضای روشن و زیبای خونه کرد.تمام وسایل خونه به رنگ های روشن بودن و گیاه و نور طبیعی خورشید هم اون خونه رو زیبا تر کرده بود.
مطمعنا از خلق و خوی خشک و سردو لباس های همیشه
مشکی پارک چانیول داشتن همچین خونه ای عجیب بود
‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‌‎‌ابرویی بالا انداخت و با کیف سامسونت تو دستاش چرخی تو خونه زد و بعدم با نیشخند روی مبل راحتی سالن اصلی خونه نشست.

این پسر واقعا چانیول رو عوض کرده بود...
چانیول دیگه اون مرد خشن و عصبی سابق نبود..هر روز با سردردو اخم های تو همو فرومون های تلخ ناشی از خشمش نمیومد شرکت...
هر روز به یه کارمند بدبخت گیر نمی‌داد و کسی رو الکی اخراج نمیکرد..
کار های مینهو دیگه تا اون حد عصبیش نمیکردو وسایل های اتاقش رو خورد نمیکرد...

عجیب تر از همه ی این ها لبخند هایی که وقتی به گوشیش نگاه میکرد یا حرف میزد بیشتر از همه بچه های توی شرکت رو تو بهت و تعجب فرو می‌برد
همه شون کنجکاو بودن که بدونن کی تونسته لبخند رو لبای رییس همیشه عصبیشون بیاره...

با صدای قدم های تندی از فکر درومد و به عقب برگشت
با دیدن امگای جوون با لباسهای جدید و سینی بدست که به طرفش میومد لبخند کوچیکی زدو از جاش بلند شد

بکهیون به ارومی سینی فنجون های قهوه رو روی میز پذیرایی گذاشت و روی مبل روبه روی کریس نشست
دستاشو بهم قفل کرد و با لبخند کوچیکی گفت:
+به سختی بیدارش کردم که بره زود دوش بگیره و بیاد شما که عجله ای ندارید؟

کریس با لبخند پاشو روی هم گذاشت و درحالی که فنجون قهوه رو برمیداشت گفت:
-نه اصلا عجله ای نیست..خوب شد که زود اومدم راستش...خیلی دوست داشتم زودتر با امگای چانیول آشنا بشم..میخاستم بدونم کی انقدر عاشق و شیفته ش کرده که خب...مثل اینکه واقعا حق داره...

بکهیون با گونه سرخ از خجالت سرش رو پایین انداخت و خنده ای کرد و گفت:
+کوماعو کریس شی..
-هی میتونی هیونگ صدام بزنی..منو چانیول از بچگی باهم دوست بودیم تو هم مثل برادرمی..راستی به خاطر کوچولوتون هم تبریک میگم الان چند ماهشه؟

بکهیون لبخند شیرینی زدو درحالی که موهاشو از روی پیشونیش کنار میزد با ذوق گفت:
+مرسی کریس هیونگ..نخود کوچولوم تازه تقریبا وارد ۳ ماهگیش شده

کریس با لبخند سری تکون داد و با اخم ریزی روی پیشونیش گفت:
-اوممم نمیخام فوضولی کنم ولی یخورده زود اقدام نکردین برای بچه دار شدن؟ میتونستین بیشتر با هم وقت بگذرونین

بکهیون لبخندی زد و گفت:
+میدونم ولی ما خودمون هم قصد نداشتیم انقدر زود بچه دار بشیم..اوووم میدونی اتفاقی شد

صورتش رو پایین انداخت تا کریس گونه های سرخش رو
نبینه. البته که خیلی هم اتفاقی نبود چون چانیول اون شب تو ویلای ججو کاملا با قصد ناتش کرد و یه توله تو شکمش کاشت..ولی خب هیچکدومشون حتی ذره ای به خاطر این اتفاق ناراحت یا ناامید نبودن چون این بچه ثمره ی عشق پاکشون بود و با خوشحالی و کمال میل ازش استقبال میکردن...

کریس خنده ای کرد و سرش رو تکون داد..قدیما وقتی که میخاستن از حالو هوای بد کش مکش با پارک مینهو در بیان با چانیول دوتایی میرفتن بارو شباشونو اونجا میگذروندن.

اون موقع ها وقتی میخاستن با یکی از هرزه های تو بار بخابن چانیول برعکس خودش با یدور راضی نمیشد و انقدر اون آدم بدبخت زیرشو به فاک میداد که آخر زیر بدن چانیول غش میکرد...هر بار کریس با بدبختی از بار میکشیدش بیرون و هر بار هم قسم میخورد که دیگه باهاش بار نره ولی دوباره شب بعدش سگ مست بین دخترای حشری اون خراب شده میلولیدن..درسته
متاسفانه دوستش توانایی جنسی بالایی داره و وقتی یه سکس رو شروع میکنه معلوم نیست کی تموم بشه..
حالا اگر اون رابطه با کسی که عاشقشه باشه....
مطمعنا تموم شدنش با خداست...
کریس با پوزخندی ناشی از خاطرات گذشتشون فنجون قهوه ش رو روی میز جلوش گذاشت و خیره به امگای خجالت زده ی روبه روش گفت:
-میفهمم چی میگی..چانیول توی این موارد یخورده کنترل نشدست...اوممم فکر میکنم تا حالا دیگه داستان زندگی چانیول رو میدونی مگه نه؟

بک لب زیریش رو گزید و با نگاه جدی شده ای رو به کریس گفت:
+بله میدونم

کریس سری تکون داد و دستاش رو تکیه داد به پاهاش و گفت:
-ببین بکهیون میدونم که میدونی پدر چانیول کیه و چطور آدمیه...خود چانیول هم آدم عادی نیست و چیزی که زیاد داره دشمنه..بزار خیالت رو راحت کنم..
پارک مینهو بیخیال چانیول نمیشه و تا وقتی چانیول رو وارد باند و جانشین اون باند لعنتیش نکنه دست برنمیداره...خیلی چانیول رو عذاب داده از گرفتن مادرش ازش گرفته تا ضرر مالی به شرکتش..اون یه حیوونه به تمام معناست..این حرف ها رو نزدم که تو دلتو خالی کنم که بترسی و فرار کنی..اینارو بهت گفتم تا حواست به خودت باشه من اون آدم رو میشناسم از کوچک ترین نقطه ضعفا برای گیر انداختن شکارش استفاده میکنه تو دیگه برای چانیول نقطه ضعف نیستی تو دقیقا مرکز قدرت چانیولی که با ضربه بهت چانیول کاملا از پا میوفته

با اخم های تو هم و نگاه جدیش که مرکزش وصل بود به مردمک های لرزون بکهیون ادامه داد:
-نذار پارک مینهو با ضربه بهت چانیول رو از پا بندازه
بار اضافی رو شونه های چانیول نباش و مراقب خودت باش نذار حتی فکر پارک مینهو به سمت امگای چانیول بره.

بک مشتای کوچیکش رو به پاهاش فشرد و نگاهش رو از چشمهای کریس گرفت...

نفس عمیقی کشید و به خودش مسلط شد..
لبخند خشکی زد و رو به کریس گفت:
+مرسی که بهم هشدار دادی کریس هیونگ...پارک مینهو حتی شیطانم باشه بازم باعث نمیشه من فرار کنم یا ازش بترسم..میتونم از خودم مراقبت کنم و اجازه هم نمیدم که اون مرد از وجود من با خبر بشه..من نیومدم که بار اضافه رو شونه های چانیول باشم اتفاقا اومدم بار های سنگینی که رو شونه هاش گذاشتنو بردارم

کریس تلخندی زدو سرش رو پایین انداخت...ولی مینهو همون شیطانیه که تو فکر می‌کنی نیست..آتیش شرارت این مرد حتی از جهنم شیطان هم داغتره..

-امیدوارم همینطور باشه که تو میگی بکهیون

+کریس
هر دو پسر به عقب برگشتن و به قامت بلند آلفا خیره شدن.
کریس از جاش بلند شد و سمتش رفت و با هم دست دادن
چانیول به سمت بک رفت و با لبخند دستش رو دور کمرش انداخت و بوسه ی ارومی روی پیشونیش گذاشت.
لبخندی به گونه ی سرخش زد و توی بغلش فشردش و روبه کریس که با لبخند کوچیکی بهشون خیره بود گفت:

-با امگای خوشگلم آشنا شدی کریس؟کنجکاویت برطرف شد؟فهمیدی عاشق چه فرشته ای شدم ؟

بکهیون با خجالت صورتش رو داخل سینه ی چان پنهون کردو زیر لب نالید:
+چااااننن

کریس خنده ای کردو مشت محکمی به بازوی آلفا کوبیدو گفت:
-خیلی خب بابا فهمیدم حالمونو بهم نزن

بکهیون خودش رو از آغوش الفاش جدا کرد و با لبخند گفت:
+فعلا تنهاتون میذارم...کریس هیونگ ناهار پیشمون میمونید؟
کریس لبخندی به بک زد و گفت:
-نه بکهیون مرسی برای دعوتت ولی باید برگردم شرکت
بکهیون سری تکون داد و برگشت که به سمت آشپزخونه بره که با دست الفاش ایستاد و برگشت
+نبینم خیلی از خودت کار بکشی..میدونی که چیکار میکنم؟

بکهیون چشمهاش رو گشاد کرد و در حالی که زیرلب با حرص به چان ناسزا میگفت با لبخند خشکی دستش رو جدا کرد و رفت.
چان نیشخندی به امگای با نمکش زد و برگشت به سمت کریس و جدی گفت:
+چه خبر؟
کریس پوزخندی زد و گفت:
-چیشد یدفعه؟ لبخندات برای امگاته سگ بودنت مال من؟
چانیول چشم غره ای بهش رفت و همون‌طور که روی مبل می‌نشست غرید:
+چرت نگو کریس بگو چه خبر

کریس هم اینبار با نگاه جدی روبه روش نشست و گفت:
-اخر ماه بعد تو جنوب بوسان خودش و افرادش مستقر میشن..تعداد افرادش کمن و ما دو برابر اونا آدم داریم..
گوش کن چانیول من خودم همه چیزو آماده کردم همه چیزم تحت کنترله تو تنها کاری که باید بکنی صبره اوکی؟


چانیول پوزخندی زدو نگاهش رو جدا کرد..صبر کنه؟!!
مگه میشه برای کشتن قاتل زندگیش صبر کنه..
+از من توقع صبر نداشته باش..اگر دست خودم بود با یه اسلحه میرفتم تو خونه ش و با یه گلوله کارشو می‌ساختم

کریس هوف خسته ای کشید و به مبل تکیه داد و گفت:
-فکر میکردم با وجود امگات آتیش انتقامت آرومتر شده و کمتر بی قراری می‌کنی ولی الان حتی از قبلم کم تحمل تر شدی

چان بدون اینکه نگاه جدیش رو از زمین جدا کنه جوابش رو داد:
+چون قبلا کسی رو نداشتم که بخام ازش مراقبت کنم...
+کسی نبود که ترس اینکه اون لعنتی بخاد بهش آسیب برسونه هر لحظه رهام نکنه...تمام این تقلا هام فقط به خاطر بکهیونه...
چشمهای رو بهم فشرد و سرش رو به عقب تکیه داد..
مطمعن بود تا الان هم مینهو از وجود بکهیونش با خبر شده..اون لعنتی تا این حد سکوتش عجیب غریبه

کریس لبخند تلخی به دوست بچگیش زد...گرفتاری های این پسر هیچوقت تمومی نداشتن حتی اگر بیخیال انتقام خودش میشد نمی‌تونست بیخیال چانیول بشه
+ درستش میکنیم چانیول..فقط یکم صبر کن باشه؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~

نگاهی به الفاش انداخت بعدم با خستگی سرش رو به دستاش تکیه داد و با لبای آویزون بهش خیره شد
از وقتی که کریس ازشون خداحافظی کرده بود چانیول هیچ حرفی نزده بود و تو سکوت خیره بود به برگه های قرارداد شرکتش..
کریس بهش چی گفته بود که انقدر ساکتش کرده بود..

به ارومی از جاش بلند شد و به سمتش رفت.چانیول انقدر غرق فکر بود که اصلا متوجه حضور امگاش نشد.
لباشو با حرص بهم فشرد و پاشو به زمین کوبید.
واقعا چی میتونست انقدر فکرش رو مشغول کنه که کلا امگای حامله ش رو فراموش کنه؟

با صورت جدی اما کیوتش برگه های تو دستش رو کشید و انداخت کنارش و با همون اخم و لبای آویزون به الفای گیجش خیره شد.

چان ابرویی بالا انداخت و خیره به صورت تخسو دلخور امگاش با لبخند گفت:
+باز چیشده توت فرنگی
بکهیون با حرص دستاشو زد زیر بغلش و با حالت طلبکاری گفت:

-چیشده؟ اووومم چه سوال خوبی..این شده که شما یک ساعت کامله سرت تو این برگه های کوفتیه و اصلا هم به من نگاه نکردی نه به من توجه کردی نه به نخود کوچولومون بغل و بوسو عصرونه هم بهم ندادی اصلا بهم
توجه نمیکنی انگار نه انگار من حامله م از همیشه بیشتر توجه میخام واقعا که اصلا باهات قهر هیععع..
چان قبل از اینکه غرغر های امگای لوسش تموم بشه با خنده دستش رو گرفت و انداختش تو بغلش و روی کاناپه خوابوندش

لبای سرخش رو بین لباش گرفت و با عشق بوسیدش...
بازم این کوچولو اومدو از فکرو خیال درش آورد
لبای ظریف عشق شیرینش رو چندین بار عمیق بوسید و ازش جدا شد به صورت نازش نگاهی انداخت و بوسه ای روی پلکای بستش گذاشت و پایین تر رفت

پایین هودی قرمزش رو بالا داد و با لبخند به شکمش خیره شد به جز یه برامدگی کوچیک شکم سفیدش تغییر خاصی نکرده بود...کی میای بیرون کوچولو..ددی کلی منتظرتم عزیزدلم..
شکمش رو چند بار پشت سر هم بوسید و به خنده های شیرین امگاش گوش داد..

بالا اومد و به چهره ی خندونش خیره شد..بوسه ای روی گونه ی سرخش زد و گفت:
+راضی شدی عروسک؟ یا بازم میخای غر بزنی
بک لبخندش رو جمع کرد و با لبای غنچه با لجبازی گفت:
-هیچم غر نزدم اصلا وضیفته به منو نخود توجه نکنی به کی میخای توجه کنی ها؟!!

چانیول خنده ای کرد و صورتش رو داخل گردنش پنهون کرد و گذاشت با بو کشیدن فرمون شیرینش آرامش به بدنش تزریق بشه.

+هیچکس بکهیون..تو برام کافی عشق من تا وقتی تو هستی به خدا هم نیاز ندارم
بک لبخند ارومی زد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و بدنش رو به خودش چسبوند..
از بوی فرومونی که الفاش روی بدن خودش میذاشت همیشه لذت میبرد
بوسه ای به گردنش زد و چشمهاش رو بست.
ثانیه ها میگذشتنو اون دو پسر بیشتر از گذشته عاشق آغوش گرم همدیگه میشدن...
ارامش هم بودن..
بک لبخندی زد و موهای مشکی چان رو با انگشتاش نوازش کرد.
-چانی
چانیول همون‌طور که صورتش تو گردن سفید امگاش پنهون بود بوسه ای به گلوش زد و جوابش رو داد:
+جون چانی

-عمو یسونگ هر روز بهم پیام میده..میگه چیکار کردی میخاد باهام حرف بزنه..میخام امروز بلاخره برم پیشش و باهاشون صحبت کنم

آلفا صورتش رو بلند کرد و به بک خیره شد..استرس و دو دلی تو چشمهاش کاملا مشخص بود..امگاش هنوز هم از ناامیدی بیون یسونگ نسبت به خودش میترسید...

لبخند اطمینان بخشی به چشمهای نگران امگاش زد و بوسه ی ارومی به پیشونیش زد.
از همون فاصله ی نزدیک خیره تو چشمهاش گفت:
+برو عزیزم برو پیششون و هر چی که تو دلته رو بهشون بگو...هر چی که شد اینو بدون من همیشه باهاتم
باشه توت فرنگی؟
بک لبخندی به الفاش زد و سرش رو تکون داد...
امیدوار بود مجبور نباشه هیچکدومشون رو از دست بده
نه عشقش رو...نه عمو و زن عموش رو..
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

چشمهاش رو بهم فشرد و نفس عمیقی کشید
چرا دیگه مثل قدیما وقتی میخاست بیاد به این خونه ذوق و شوق نداشت؟
چرا الان باید به جای خوشحالی برای دیدن زن عموی عزیزش، استرس و ترس داشته باشه...

فکر کردن به این چیز ها هیچ فایده ای نداره...باید به جای ترسیدن و جا زدن از خودش و عشقش دفاع کنه..

چشمهاش رو باز کرد و با دستای لرزونش زنگ خونه رو زد.
حرف های چانیول رو قبل از اینکه برسونتش اینجا رو به یاد آورد و سعی کرد با یادآوری حرف های الفاش به خودش جرعت بده...
در خونه باز شد و یسونگ  مقابلش قرار گرفت
-عاااو بکهیون چه عجب برگشتی خونه
زیادی دیگه با ما احساس غریبی نمیکنی؟
بیا تو ببینم

از مقابلش رد شد و در خونه رو برای ورود برادرزاده ش
باز گذاشت.
نفس عمیقی کشید و وارد خونه شد
همه چیز درست میشه بکهیون....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

بله:)))))  کپشنم نمیاد :((((
راستی چیزی نمونده تا پایان فصل اول:))
ووت و نظر یادتون نره 😘♥️

me after youOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz