part2

319 113 62
                                    

{بد بود....همه چیزه بدون تو بده....
مثل برزخ میمونه...تو چند قدمی مرگ دست و پا میزدم تا بهت برسم اما تو درست مثل یه ماه درخشان تو دل تاریکی بودی...همون قدر دور و دست نیافتنی....
ستاره ی من...میتونم باز ببینمت؟...میتونم قبل از اینکه به خاطر زخمایی که آدما بهمون زدن و نابود شدم صدای گرم تورو یبار دیگه بشنوم؟....
میتونم یبار دیگه نگاه عاشقت رو روی خودم ببینم؟
بدجور شکستنمون عشق من....
اون زخم ها دیگه خوب نمیشن...
کاش اینجا بودی..
کاش میشد یبار دیگه بهت پناه بیارم...
بیون بکهیون}



-چه یونگ آروم باش عزیزم بکهیون حالش خوب میشه
با بغضی که گلوی خودش رو دردناک تر کرده بود سعی کرد کمی همسر باردارشو آروم کنه...‌
ولی نمیدونست چطوری...اصلا کی خودش رو آروم میکرد؟ حس میکرد قلبش داره بین یه دریای آتیش میسوزه و از کار میوفته..
روح از بدنش جدا شد وقتی که بدن برهنه و کبود جگر گوشه ش رو جلوی در خونش پیدا کرد...

چه اتفاقی برای بکهیون افتاده بود؟پس اون پارک چانیول لعنتی کجاست...اگر ببینتش زندش نمیزاره...از همون اول هم میدونست این پسر به بکهیونش آسیب میزنه
چرا قبولش کرد...چرا بکهیون رو با دستای خودش به دل خطر فرستاد.

+یسونگ
نگاه گرفته و سردرگمش رو که نشون از حال بدش بود رو از زمین گرفت و به صورت خیس از اشک چه یونگ داد
شونه هاش رو بین دستش فشرد و جوابش رو داد:

-جانم
+چه اتفاقی برای بکهیون افتاده.. کی باهاش اون کارو کرده یسونگ...دارم از نگرانی میمیرم..
اگر بلایی سر بچه ش اومده باشه چی؟
چشمهاش رو بهم فشرد و لبش رو گزید...از شدت اضطراب حتی نمی‌تونست حرف بزنه ولی باید سعی میکرد دل خودشو چه یونگ رو آروم کنه...
-خوب میشه عزیزم بکهیون ما قویه...خودمم نمیدونم چه بلایی سرش اومده ولی مطمعن باش بکهیون از پسش برمیاد..بلایی هم سر بچه ش نمی..

با باز شدن در اتاق عمل و خروج دکتر با چهره ای خسته
با عجله از جاشون بلند شدن و به سمتش رفتن..
-اقای دکتر چیشد...حالش خودشو بچه ش خوبه اره؟

دکتر با نگاه متاسف و دلسوزش نگاهی به زن و مرد روبه روش کرد و سرش رو پایین انداخت
میتونست بگه این پسر یکی از ناراحت کننده ترین آسیب دیده هایی بود که تو کل دوره ی کاریش درمان کرده بود...
ناراحت بود برای گفتن همچین خبری به خوانوادش ولی مجبور بود....

نفسی عمیقی کشید و خیره به چشمهای بی طاقتشون دردناک ترین و زجر اورترین خبر زندگیشون رو براشون به زبون آورد:

-وضعیت جسمی پسرتون فعلا بهتره کبودی ها و زخم های روی صورت و بدنش با مراقبت بهتر میشن ولی....
یسونگ نزدیک اومد و با ترس زمزمه کرد:
+ولی چ چی؟

دکتر کمی مکث کرد و با لحن ارومی ادامه داد:
-متاسفانه طی تجاوز های متعددی که به پسرتون شده به جنین آسیب رسیده...متاسفم ولی نتونستیم کاری برای بچه ش انجام بدی...
نتونست حرفش رو کامل کنه وقتی که زانوهای یسونگ شل شد و روی زمین افتاد...

یسونگ هیچی نمیشنید...هیچی حس نمیکرد...انگار دنیا براش بعد شنیدن این خبر متوقف شده بود
به بکهیون...برادرزاده‌اش...پسری که زیر دستای خودش
بزرگ شده بود...بکهیون کوچولوی خودش
به بکهیونش بارها تجاوز شده بود!
قلبش برای لحظه ای به شدت منقبض شد اما حتی نتونست دستش رو بلند کنه تا روی قلبش بذاره..چشمهاش بسته شد و گریه های بلند چه یونگ و دویدن با عجله ی پرستار هارو به سمتش ندید....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


نفس عمیقی کشید و هوای خنک بهاری رو با لذت وارد ریه هاش کرد....خیلی وقت بود که اینطور دو نفری با هم به رودخونه نیومده بودن....لبخند عمیقی زد و به چهره ی برادرش خیره شد اما..

با دیدن صورت ناراحت و رنجورش که اشک توی چشماش نشون از غم بزرگ تو دلش بود، لبخندش محو شد و با نگرانی به سمتش رفت اما با دستای برادرش با استرس توی چند قدمیش ایستاد و نزدیکش نشد...

چی انقدر برادرش رو ناراحت کرده بود
چیکار کرده بود که حتی اجازه نمی‌داد بهش نزدیک بشه و با ناراحتی نگاش میکرد...
+چیشده هیونگ چرا گریه؟ مگه خودت نگفتی بیایم رودخونه

مرد نگاه دلخورش رو گرفت و به رودخونه ی وسیع روبه روش خیره شد..
-نتونستی یسونگ....نتونستی از امانتم خوب محافظت کنی
قاصدک منو و یونا رو پر پر کردی

یسونگ با نفسایی که به شماره افتاده بود با ترس دستاشو به نرده های پل تکیه داد و با التماس برادرش رو صدا زد:
+هیونگ...منظورت چیه؟ من چیکار کردم...بکهی..ب.بکهیون

-آره..بکهیون..پسرکمو به دستت سپردم ولی اصلا امانت دار خوبی نبودی یسونگ...
یسونگ با گریه سعی میکرد نزدیک برادرش بشه ولی هر چی زور میزد نمی‌تونست قدم از قدم برداره...
+هیونگ...نم هق نمیخاستم...به خدا نمیخاستم بکهیون رو بهش بسپرم ...و.ولی خودش...خودش خواست گفت..گفت عاشقش شده
با گریه های دردناک و از ته دلش سعی کرد ذره ای هم که شده خودش رو جلوی همدم بچگیاش خالی کنه ولی هیونگش انقدر ناراحت بود که حتی نگاه به صورتش هم نمیکرد....

-منو یونا اینجا داریم عذاب میکشیم یسونگ داریم برای هر قطره اشک بکهیون خون گریه میکنیم...بکهیونم داره درد می‌کشه یسونگ چرا ؟...چرا گذاشتی باهاش بمونه؟

+هیونگ خواهش می..
-نمیتونم ببخشمت یسونگ
+هی.هیونگ..

یسونگ با ترس و بغض از جاش بلند شد ولی باز هم نتونست به هیونگش نزدیک بشه و همین کلافه ش کرد
جوری که از ته دل فریادی زد و مشت محکمی به پاهای خشک شده ش زد
-نه هیونگ صبر کن نرو...خواهش میکنم هیونگ..من الان به بکهیون چی بگم..هیووونننگگگ
تا ته جونش برادرش رو صدا زد اما انگار اون صداش رو نمیشنید...چون یا هر قدمی که ازش دور میشد فضای دورش تیره تر و ترسناک تر میشد..
با حس اینکه ناگهان زیر پاش خالی شد و از یه پرتگاه پرت شد با وحشت چشمهاش باز شد و اسم برادرش رو بار دیگه فریاد زد...

-هیونگگگگگگگ
+ی..یسونگ عزیزم
با نفسای تند شده و صورت پر از عرقش نگاه وحشت زده ش رو به چه یونگ داد...
خواب بود...هیونگش به خوابش اومده بود..‌.هیونگش ازش ناراحت بود...خدایا حالا باید چیکار میکرد..
چه یونگ با عجله زنگ کنار تخت رو فشار داد و سعی کرد به ارومی بدن همسرش رو روی تخت بخوابونه
بعد چند ثانیه دکتر و دو تا از پرستار ها با عجله وارد اتاق شدن و وضعیت ش رو چک کردن....

-آقای بیون منو میتونید ببنید؟
یسونگ به ارومی سرش رو تکون داد و از درد شدید شقیقه هاش چشمهاش رو بهم فشرد...
-میتونید بهم بگید کجاهاتون درد می‌کنه
+س سرم..و قفسه ی سینه م
-طبیعیه به خاطر دو روز بیهوش بودنتون این درد طبیعیه
خوشبختانه تونستید سکته قلبی رو رد کنید به پرستار میگم براتون مسکن تزریق کنه

چه یونگ لبخند کوچیک و متشکری به دکتر زد و بعد از خروجشون به چشمهای ثابت و بی فروغ یسونگ خیره شد
با ناراحتی نزدیکش نشست و دست سردش رو میون دستای خودش گرفت...این دیگه چه بلایی بود که به سرشون اومده بود...

+یسونگ...حالت بهتره عزیزم؟
یسونگ با صورت بی حالت و خشکش سرش رو به معنای نه تکون داد و غم تو چشمهای همسرش رو بیشتر کرد

-بک..بکهیون چیشد؟
+هنوز بیهوشه
چشمهاش رو بهم فشرد که با این کارش اشک های جمع شده ی توی چشماش فرو ریخت...
-هیونگم اومده بود به خوابم..ازم...ازم ناراحت بود گفت نمیبخشتم...گفت امانت دار خوبی نبودم
چه یونگ با بغض صورت همسرش رو بین دستاش گرفت
و سعی کرد دل متشنج و بی قرارش رو آروم کنه
+نه یسونگ اصلا اینطور نیست تو از امانتش خیلی خوب نگه داری کردی تو بکهیون رو مثل بچه ی خودت بزرگ کردی خودت رو مقصر ندون عزیزدلم

هر چقدرم چه یونگ این حرفای امیدوار کننده رو میزد باز هم دل یسونگ اروم نمیگرفت...
-اون پارک چانیول حرومزاده...فقط بره دعا کنه که دستم بهش نرسه وگرنه یه استخون سالم تو بدنش نمیزارم...
وقتی...وقتی داشتن به بکهیونه من تجاوز میکردن و بچه شو میکشتن اون عوضی کجااا بوددد؟؟

+هییییششش آرام باش یسونگ خواهش میکنم آروم باش

نمی‌تونست...نمی‌تونست آروم باشه...انگار که یه موریانه توی بدنش داره تموم گوشت و استخونش رو میبلعه...
بکهیونش مگه چند سالش بود که بتونه این همه دردو تحمل کنه.
-میخام ببینمش..باید همین الان بکهیون رو ببینم باید صورت قشنگشو ببینم تا دلم آروم بگیره

چه یونگ با گریه تایید کرد و کمکش کرد از جاش بلند بشه...
+باشه عزیزم بیا بریم ببینیمش

با هر سختی که بود خودشون رو به بخش مراقبت های ویژه رسوندن اما...
بکهیون روی تختش نبود...

چه یونگ با تعجب و نگرانی یکبار دیگه کل اون سالن رو با چشمهاش گشت ولی هیچ خبری از بدن ظریف بکهیون
روی هیچکدوم از تخت ها نبود
-پس کجاست چه یونگ؟
+مگه میشه...خودم همین دو ساعت پیش بهش سر زدم روی همین تخت خواب بود کجا بردنش؟

یسونگ با نگرانی به سمت پرستاری که پشت میز پذیرش نشسته بود و رفت و صداش زد:
-خانم ببخشید.. بیون بکهیون رو که سه روز پیش آورده بودن تو همین بخش بود الان نیستش کجا بردینش؟

+یک لحظه اجازه بدین چک کنم
یسونگ و چه یونگ با نگرانی منتظر بودن ولی با حرفی که پرستار زد نگرانیشون صد برابر بیشتر شد:
-بیمار بیون بکهیون فعلا در حالت بیهوشی هستن و...عجیبه الان هم باید تو بخش مراقبت های ویژه باشن...

+نبود خانم..منو همسرم کاملا گشتیم ولی نبود
-باشه نگران نباشید اجازه بدین الان با دکترشون صحبت میکنم
یسونگ بدنش به خاطر شوکی که این چند روزه بهش وارد شده بود خیلی ضعیف شده بود و با اتفاق الان هم حس میکرد پاهاش دیگه تحمل وزنش رو ندارن...
چه با دیدن حالش با نگرانی دستاش رو گرفت و صداش زد:
+یسونگ
-خوبم چه نگران نباش تو...اصلا حواسم به تو نبود خودتو بچه خوبید عزیزم؟
+ما خوبیم یسونگ نگران نباش
-اقای بیون

به سمت دکتر برگشتن و بهش خیره شدن...چرا انقدر نگران بود؟
+چیزی شده آقای دکتر؟
دکتر نگاه عصبی به پرستار های کنارش کرد و بعد هم با لحن آرومی ادامه داد:
-اقای بیون...خوشبختانه پسرتون یک ساعت پیش به هوش اومده بودن ولی مثل اینکه چند دقیقه بعد از به هوش اومدنشون طبق فیلمی که دوربین ها گرفته با عجله از بیمارستان خارج شدن
نگاه پر از نگرانی بهم کردن و یسونگ با ترس زمزمه کرد:
-یع یعنی چی؟
+یعنی اینکه از بیمارستان فرار کردن
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
{یک ساعت پیش}

+نهه..نه ولم کنید..بچم...بچم آسیب میبینه...خواهش میکنم ولم کنید
-هییییییش پسر کوچولو...سعی کن بلند بلند ناله کنی میخام الفات از دیدن این صحنه لذت ببره
+ننههههههه
چانیوللللل...

باز شدن چشمهاش همزمان شد با فریاد زدن بلند اسم جفتش..
این..اینا کابوس بودن همه شون اره؟
آره اینا همه شون یه خواب ترسناک بودن..
ولی چانیول کجا بود؟
این بوی مضخرف بیمارستان برای چی توی سرش پیچیده بود؟
چرا انقدر کمر و زیر دلش درد میکرد؟
نگاهی به اطرافش انداخت...دورو اطرافش پر بود از مریض های بیهوشی که روی تخت افتاده بودن....

اینجا چیکار میکرد؟ مگه نباید الان توی خونه ی خودشون
توی تختشون خواب باشه...چرا باید انقدر تنها و توی این محیط سرد با این همه درد و کابوس بیدار بشه؟

نه خیلی هم تنها نیست..بچه ش..ب بچه شون هنوز هست مگه نه؟
با لبخند پر بغضی دستش رو روی شکم تختش گذاشت و چشمهاش رو بست...دیگه لگد و ضربانی حس نمیکرد..
دیگه اون برآمدگی شیرین رو حس نمیکرد...دیگه هیچ موجود زنده ای رو که از خون خودش باشه رو تو وجودش حس نمیکرد...کوچولوش رفته بود...
بچه ش رو ازش گرفته بودن...
خدایا...میخاست دردش رو فریاد بزنه....
میخاست ضجه بزنه ولی دهنش باز نمیشد...انگار یکی گلوش رو گرفته بود تا یوقت صداش درنیاد....
دستش رو به گلوش گرفت و فشار داد تا بتونه داد بزنه ولی نمی‌تونست....داشت دیوونه میشد..

با عجله از جاش بلند شد و سرم های لعنتی رو از دستش دروورد..با سرعت از تخت پایین اومد و بدون توجه به پاهای برهنه و لباس های بیمارستان توی تنش به سمت در خروجی بخش رفت تا زودتر از این بیمارستان لعنتی بزنه بیرون...

نمیدونست شانس خودش بود یا یه اینبار خدا دلش به حالش سوخت که هیچ آدم یا پرستاری اون اطراف نبود پس تونست سریع و بدون دردسر از بیمارستان بره بیرون

پاهای کوچیکش به خاطر سطح سفت آسفالت به سوزش و درد افتاده بود اما دردش به‌اندازه ی درد قلبش نبود پس بهش اهمیتی نداد...

با صورت بی روحی که قطره های اشکش حتی بدون اینکه خود بکهیون خبری داشته باشه از چشمهاش می‌چکید
به سمت خیابون رفت و منتظر یه تاکسی ایستاد

با اولین ماشینی که جلوش ایستاد با عجله سوار شد بدون توجه به نگاه متعجب مرد راننده آدرس داد:
+خیابون پنجم گانگنام

توی کل مسیر چشمهاش رو بسته بود و دستاش رو محکم مشت کرده بود...چانیول کجایی...فقط میخام ببینمت...
فقط میخام بهم بگی چیزی نشده توت فرنگی...فقط میخام بغلم کنی..فقط میخام الان خونه باشی...همین

بعد چند دقیقه ماشین روبه روی خونه نگه داشت
بک نگاهی به در بزرگ خونشون انداخت و نفس عمیقی کشید..
بدون اینکه نگاهی به راننده بکنه دستبند طلایی که چانیول یک ماه پیش وقتی که باهاش سر خوردن مشروب قهر کرده بود و به عنوان آشتی براش خریده بود رو دروورد و
به راننده داد و بعدم با عجله خارج شد و به سمت خونه دوید..
-اقا پسر صبر کن این خیلی زیاده
ولی بک بدون توجه در خونه رو با رمز باز کرد و وارد شد...
نگاهی به پارکینگ کنار باغ انداخت و با دیدن ماشین چان لبخند بزرگی زد و با عجله بدون توجه به درد دیوونه کننده ی شکمش به سمت خونه دوید..

-چانیوللللل...من اومدم کجایی..چااانی

کل هال و پذیرایی خونه رو گشت ولی نبود...با سرعت از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خوابشون شد ولی لبخندش با ندیدنش محو شد...
به سمت تخت خوابشون رفت و حوله ی چانیول رو برداشت و به صورتش چسبوند...
چانیول نبود...
واقعیت یکبار دیگه دردناک تر به صورتش کوبیده شد...
بکهیون همه چیش رو از دست داده بود...
بچه ش رو....پاکیش رو...عشقش رو...روحش رو
بکهیون نابود شده بود...
مثل اینکه اون یه نفر دستش رو از روی گلوش برداشته بود چون الان میتونست از ته دل داد بزنه و برای از دست رفته هاش گریه کنه...
حوله ی جفتش رو به خودش چسبوند و مظلومانه یه گوشه ی پایین تخت تو خودش جمع شد و از ته دل گریه کرد...
گریه ای که حتی برای فوت پدر مادرش هم نکرده بود چون این درد خیلی سنگین تر از فوت پدر مادرش بود..

-چان..هق هق...چرا تنهام گذاشتی..چرا گذاشتی بچه مو ازم بگیرن..
نفسش بار دیگه گرفت...اون دیوونگی یبار دیگه زد به سرش...با عجله از جاش بلند شد و هر چیزی که تو اتاق خوابشون بود رو برداشت و محکم به دیوار کوبید و داد زد...از شیشه های عطر گرفته تا پنجره ها و لباس های توی کمد...

از اتاق خارج شد و اینبار خشمش رو روی کل خونه خالی کرد و هر چیزی که جلوی دستش بود رو نابود میکرد و
با گریه فریاد می‌کشید...دیگه این خونه رو نمیخاست...
دیگه هیچی نمیخاست...فقط بچه ش رو میخاست همین حتی معصومیت از دست رفته ی بدنش هم براش مهم نبود فقط نخود کوچولوی تو شکمش رو میخاست...

با صورت قرمز و خیس از اشکش وسط شکسته های خونشون نشسته بود و دوباره مظلومانه گریه میکرد

حال و روزش شده بود مثل یه دیوانه...
مثل یه پسر بچه ی بیچاره که انگار وسط شلوغی جمعیت پدر و مادرش رو گم کرده و اون تنها کاری که ازش برمیومد گریه کردن بود...

با بدن ضعیف و پر از دردش دوباره از پله ها بالا رفت و اینبار وارد اتاق بچه ش شد...اتاقی که خودش و چانیول با لبخند و ذوق برای کوچولوشون چیده بودن...

همونجا کنار در سر خورد و با بغض به وسایلش خیره شد...دلش نمیومد اینارو بشکنه..
همه ی این وسایلارو با سلیقه ی خودش برای نخودش انتخاب کرده بود و چیده بود..
همونجا سرش رو روی زمین گذاشت و به خرس بزرگ زرد رنگ روی تخت کوچولوی بچه ش خیره شده...
خوب یادش بود که اون روز سر انتخاب رنگ اون عروسک بزرگ چقدر باهم بحث کردن...

فلش بک
{+نه نه نه گفتم فقط زرد...به جز زرد هیچ رنگ دیگه ای نمیذارم بذاری تو اتاق بچه م
-بچه ت؟؟؟حالا شد بچه ی تو؟
+بله پس چی؟اصل به دنیا آوردنشه که اونو من دارم انجام میدم
-نخیر اشتباه نکن اصل اون اسپرمه که بنده تو شکم کوچولوت کاشتم
+یااااا پارک چانیول صد دفعه گفتم مودب باش جلو بچه م زشته بدآموزی داره
-باز گفت بچه مممم...

+آره بچه م بچه م بچه م
-اره واقعا هم بچه ای
+یااااااا
چانیول با خنده بدن نرمش رو بین بازوهاش گرفت و تو آغوشش فشردش بوسه ی محکم و آبداری به گونه ی سرخش زد و کنار گوشش با لبخند شیفته ش زمزمه کرد:
-کم جیغ جیغ کن توت فرنگی...یهو دیدی خودتو بچه تو با هم خوردما}

تمام خاطراتشون مثل یه فیلم چند ثانیه ای از جلوی چشماش رد شدن و مثل یه زهر قوی قلبش رو آب کردن..

کاش..کاش میتونست بمیره...این غم خیلی براش بزرگتر از توانش بود...کاش میتونست یجوری خودش رو نابود کنه که انگار هیچوقت وجود نداشته...هیچوقت بکهیونی توی این دنیا عاشق نشده...هیچوقت بکهیونی توی این دنیا با عشق باردار نشده...و هیچوقت بکهیونی توی این دنیا با بی رحمانه ترین شکل ممکن بهش تجاوز نشده و بچه ش کشته نشده...کاش قدرتش رو داشت که میتونست این کارو انجام بده.....
بدنش کم کم داشت ضعیف تر میشد و دید چشماش تیره تر ...هم درد بدنش که از قبل شدید تر شده بود هم خونی که از بریده شدن دستش همزمان با شکستن آیینه از بدنش رفته بود...بدن ظریف و جوونش تحمل این همه شوک و درد رو نداشت...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

ماشین رو با سرعت روبه روی خونه ی بزرگ ویلایی پارک کرد..
+مطمعنی خونشون همین جاست؟
-اره خودش همین آدرس رو داده بود
با نگرانی نگاهی به در بزرگ خونه انداخت و رو به چه گفت:
-تو همین جا بمون تا برگردم

با سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت خونه رفت.
بهتربود از دیوار می‌رفت بالا به جای اینکه زنگ بزنه
مسلما بکهیون درو روش باز نمیکرد...
با هر سختی که بود از در بالا رفت و وارد حیاط خونه شد..در خونه رو باز کرد و اسم بکهیون رو صدا زد:
+بکککک...بکهیون اینجایی؟

با دیدن وضع آشفته و وسایل شکسته ی وسط خونه ترس تمام وجودش رو گرفت...به سمت پله ها دوید و تمام اتاق های خونه رو گشت
+بکهیوننن
لعنتی پس کجاست..میخاست دوباره طبقه ی پایین رو هم بگرده که با دیدن یه جفت پا که از اتاق انتهای راهرو بیرون زده بود با وحشت به سمتش رفت و با دیدن بدن و صورت بی هوش بکهیون با بغض و ترس کنارش نشست و صداش زد
+بکهیون...عزیزم پاشو بکهیونم
با عجله بازوهاش رو گرفت که بلندش کنه و از خونه برن که چشم های بک باز شد و با وحشت یسونگ رو کنار زد
-نهههه نههه ولم کن ازم دور شید خواهش میکنم چانیوللللل

یسونگ با تعجب به بی قراری و وحشت بک خیره بود...یجوری گریه میکرد که انگار ترسناک ترین آدم زندگیش داره بهش نزدیک میشه

صورت کوچیکش رو بین دستاش گرفت و خیره تو چشمهای ترسیده ش فریاد زد:

+آروم باش لعنتییی منم عموت...عمو یسونگت
اون...اون حرومزاده ها اینجا نیستن بکهیون آروم باش

بک در سکوت و بی حالتی به چشم های خیس عموش خیره شد
-عمو
لباش رو به خاطر صدای لرزون و مظلومش گزید و جوابش رو داد:
+جان عمو؟
-مم..من تترسیدم
+میدونم عزیزکم ولی عمو اینجاست دیگه تنهات نمیذاره بهت قول میدم
بکهیون با چونه ی لرزون و چشمهای پر از اشکش پیش عموش مثل گذشته ها گله کرد:
-عمو اونا بچه مو ازم گرفتن..بچه م همش ۵ ماهش بیشتر نبود
یسونگ با گریه بدن برادر زادش رو محکم به آغوش کشید و گذاشت هر چقدر که میخاد خودش رو خالی کنه

+بگو زندگی عمو بگو هر چقدر که میخای گله کن گوش میدم عزیزکم
از ته دلش توی بغل محکم عمو یسونگش زار زدو گریه کرد..اونقدر گریه کرد که راه گلوش برای گفتن جمله ای که سرنوشتش رو تغییر میداد باز شد

-میخام از همشون انتقام بگیرم عمو...از همشون

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

سلام😢

خدایا چقدر نوشتن این فصل سختههههه😭💔 ببخشید بابت تاخیر :)
یعنی هر جمله نوشتنش برام سخته چون نوشتن غم یه نفر که سختی زیادی کشیده و من جاش نیستم و نمیتونم درکش کنم واقعا سخته...so :(  مجبورم دیگه امیدوارم که خوشتون بیاد نظر هم یادتون نره :)💋
یه سری ریدر داشتم که هر پارت برام نظر میذاشتن ولی الان انقدر هیچی نگفتن که اسماشونم یادم رفته کجایید بیبی ها یه خودی نشون بدین:)
راستی از Juliet قشنگم بابت کاور قشنگش ممنونم😍💋 شما هم اگر خواستید میتونید درست کنید برام بفرستید حتما حتما میذارمش🥰
تا هفته ی بعد مراقب خودتون باشید زیبارویان🤍❤️

me after youWhere stories live. Discover now